eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
940 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
میفرماد: هرچی ازخدامیخوای بانمازاول وقت میتونی ب دستش بیاری! 👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ این حجم از استمرار در انجام وظیفه مأمور تحویل پست ستودنیست😂😂 @Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . - هووی. حواست کجاست طناز؟ صدای شیرین تمام حواسش را برگرداند و اگر دیرتر پا روی ترمز گذاشته بود، حالا مجبور بود داد و قال رانندۀ مرد ماشین جلویی را تحمل کند. - من بی‌سر و سامونم، تو چرا حواست پرته؟ لبخند تلخی به طعنۀ شیرین زد و هیچ نگفت. - امروز چرا این‌قدر ساکتی؟ نگاهش را از روبه‌رو بر نداشت. خودش حس می‌کرد چشم‌هایش رسواگر شده‌اند. پشیمان بود که بعد از دیدار دیشبش با آرین و مراودۀ کلامی صبحش، آمده است دنبال شیرین. - شاهرخ دیوونه شده، به آرین گفته امشب بیاد حرف بزنیم. احمق هرچی من می‌گم نره، می‌گه بِدوش. سر طناز بی‌اختیار چرخید رو به شیرین. از پشت عینک دودی بزرگی که نصف صورت شیرین را پوشانده بود چیزی نفهمید اما لب‌هایش تکان خورد. - امشب آرین میاد خونۀ شما؟ شیرین کلافه عینکش را از روی صورتش برداشت و گفت: - آره. تا شیرین را پیاده کند و به بهانۀ این‌که پارک کند تنها بشود، حالت تهوع دست از سرش برنداشته بود. آرین چرا به او چیزی نگفته بود؟ چرا... چرا گفته بود. دیشب تا صبح که همه‌اش حرف‌های پر محبت زده بود. وعده داده بود. قرار بود کار را تمام کند. ماشین را دوبل پارک کرد و با دست عرق کرده شماره‌ را گرفت: - سلام ستارۀ خودم. - آرین. - جانم طناز. چیزی درونش می‌جوشید که نمی‌گذاشت به طور واضح بغضش را نشان دهد. غرورش بود، شاید هم ترسش، شاید هم امید به محبتی که بینشان بود. محبتی که بوی خیانتش گاهی اذیتش می‌کرد: - نمی‌خوای حرف بزنی؟ مگه کلاس نداشتی؟ - تو... تو امشب می‌ری خونۀ شیرین؟ آرین نفسش را آزاد کرد. دختری که این مدت زندگی تلخش با شیرین را با حضورش شیرین کرده بود، باید چیزی شنیده باشد که این‌طور ناگهانی تماس گرفته و سکوت کرده است. - شاهرخ زنگ زد. من هم مفصل براش گفتم. امشب هم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. تو هم این‌طور نباش. برو سر کلاست. ... ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . تا شب بشود شیرین تلخ شده بود از فکر و خیال. طناز کلافه و ساکت شده بود با فکر و خیال و آرین می‌دانست که نمی‌خواهد ادامه بدهد. تجربۀ اخلاق شیرین را داشت و نمی‌خواست که دوباره تجربه کند و البته مزۀ جدیدی را داشت تجربه می‌کرد که نمی‌گذاشت به زندگی‌اش فکر کند و برای آن تلاشی کند. شب نه شیرین کوتاه آمد و نه آرین مثل گذشته دست به عصا پیش رفت... وساطت‌ها، تلخی شاهرخ، فایده نداشت. بین شیرین و آرین کلام‌ها می‌رفت و می‌آمد. گاهی داد می‌شد و گاهی فحش و ناسزا. آرین کوتاه نیامد. شیرین عادت کرده بود به منت کشیدن‌های آرین و این حالت برایش عجیب بود. اما اوضاع خراب روحیش اجازه لحظه‌ای فکر کردن را نداد... وقتی حال مادر شیرین به هم خورد و آرین و شاهرخ او را تا بیمارستان رساندند، آرین به شاهرخ گفت که دیگر به این زندگی فکر نمی‌کند. از بیمارستان که بیرون آمد دلش یک نوازش می‌خواست. یک دست مهربانی که لمسش، تمام انرژی منفی را از لابه‌لای انگشتانش بیرون بکشد. کاری به ساعت نداشت و حتی نگاه به آن نکرد. می‌دانست که طناز بیدار مانده است. حتی تا خود صبح هم بیدار می‌ماند. تماس که گرفت به اولین بوق صدای لرزان طناز لبخند را به لبانش نشاند: - آرین! - جان آرین. تموم شد. تا چند روز دیگر تمامش می‌کنم و میام خواستگاریت. تا این چند روز بگذرد، دوباره با شیرین قرار گذاشت؛ فضای کم نور کافه مثل همیشه برای شیرین حس نداشت. بارها با آرین آمده بود و از نیمه تاریک بودن فضا لذت برده بود. گاهی دلش یک تفاوت بزرگ می‌خواست که خب از روشنی بیرون پناه می‌آورد به فضایی که دیزاینش تیره، نوشیدنیش تلخ، صورت افرادش محو، سرها نزدیک هم و حرف‌ها زمزمه‌وار بود و موسیقی لایتی که یک حس مخفی و درونی ایجاد می‌کرد و ذهن را تاریک و متوهم. ... ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خیلی وقت‌ها لحظه‌های حوصله بر را در پشت همین میزها و روی همین صندلی‌ها تمام کرده بود. خیلی وقت‌ها قرارهای پیش از آرین را، قرارهای گروهی شادابشان را، تنها نبودن‌های افسرده کننده‌اش را این‌جا تمام کرده بود و حالا هم آمده بود که تمام کند. آرین داشت از تمام شدن می‌گفت و شیرین نه توقع شنیدن این حرف را داشت و نه می‌توانست بگوید که ناراحت نشده است. ناراحت بود؟ نمی‌دانست. زندگیش که تمام نشده بود؛ یک دو نفره‌ای که حالا برایش تکراری شده بود و خسته از بودن‌ها و نبودن‌ها، از تنش‌ها و یکی بدوها تمام می‌شد. از تمام روزهایی که برای آشتی، آرین برایش خرید کرده بود. پاساژی نمانده بود که نرفته باشند و چیزی نبود که چشمش دیده باشد و آرین برای منت‌کشی که گاهی تقصیر خود شیرین هم بود برایش نخریده باشد! هرچند همان‌ها را وقتی دعوایشان می‌شد مقابل آرین پرت می‌کرد... دست کشید روی صورتش بدون آن‌که ملاحظۀ آرایشش را بکند. آرین دیوانه می‌شد وقتی از شیرین این حالت‌ها را می‌دید. الآن هم دیوانه شده بود. نه جواب می‌داد و نه منت می‌کشید و نه اشک‌های شیرین برایش مهم بود. فقط گفته بود سر این قرار می‌آید تا تمام کند. شیرین هم یک آزادی فکری بزرگ می‌خواست. روحش خسته بود. این را کسی نمی‌فهمید اما خودش که می‌دید. از تو خالی کرده بود. آدمی‌زاد درون خودش را خوب می‌بیند، شاید خودش را به کوری بزند برای ندیدن خیلی از حقایق؛ اما درونش برای خودش مثل روز روشن است. می‌داند کی خسته است، کی پر از انرژی، کی ناامید است و کی دریای امید... می‌داند کی ظاهرش توپ است و درونش بمبی منفجر شده و با خاک یکسان است... دستان شیرین شده بود پر از رنگ‌های صورتش... چه‌قدر خوب که این وسایل آرایش را ریختند در دست و بال زن‌ها! و الّا که حال زار و نزارشان یک رنگ می‌شد و مردها چه لذتی می‌بردند از این نزاری‌ها. شیرین بلند شد و قبل از آمدن آرین در سرویس بهداشتی سروسامانی به صورتش داد. نباید شکست خورده نشان می‌داد. وقتی که شیرین آمد، آرین مثل همیشه سر میز نشسته بود. کت و شلوار و کرواتی که لعنتی به صورت آرین عجیب می‌آمد! ... ❌ 🍃@Azkodamso
به "تو" که میرسم؛ مکث میکنم انگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشته ام مثلا در صدایت آرامش یا در چشم هایت زندگی... 🗒 @Azkodamso
بسمـ ࢪب الڪریمـ❤️🌿