eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
945 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم: - برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده. مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد: - هزار ماشالا. - مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد. علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد: - ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته! می خندم. پدر می گويد: - خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری. علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد. موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی. چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم: - شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی. نگاه حق به جانبی می کند: - اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد. اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم. اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق. تکيه به چهارچوب در می دهم. کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد: - نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟ نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم. بی خيال می شود و می گويد: - نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه. بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم. تازه از اينکه تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ايستادن من نيست. می روم بيرون. آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم. آرام تر از هميشه وضوی خوابم را می گيرم و مسواک می زنم. مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود. می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد: - برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی. شايد چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم. تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد. موهايش بهم ريخته است. برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم: - من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد. صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟ سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد: - سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم. حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است. من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم، آينده ام مبهم بود، مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام... نه، علی مرا نمی فهمد... 🌺@Azkodamso
بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبودن اهل خانه سوء استفاده کردند و هوار شده اند همین جا. نبـودن فریـد تـوی جمع مـان خرابـم کـرده اسـت. هـر چنـد پر سـر و صدا می آینـد، امـا وقتـی می نشـینند چند دقیقـه ای می گذرد از چشـم های همه پیداسـت که از رفتن فرید وحشـت کرده اند. وحشـتی که به این زودی ها هم تمام نمی شود. از یخچـال بطـری آب و شیشـه ی شـربت آلبالـو را برمـی دارم و شـربت درسـت می کنـم. اگـر فریـد بود می گفـت: اینا رو بریز دور، آبشـنگولی رو بیار جون من. اعصابم به هم می ریزد و با فریادی همه ی شربت را خالی می کنم توی ظرفشویی، وحید و آرمین می آیند. - معلومه چه مرگته؟ - اصلاتمـوم شـد دیگـه. الآن ده روزه کـه همه این جوری هسـتید باید تمومش کنید. وحیـد مـی رود سـمت ضبـط و روشـنش می کنـد. آخریـن بـاری کـه آهنگ گوش داده بودم کی بود؟ صدای آهنگ تند، فضا را پر می کند و صدای هوهوی بچه ها هم بلند می شود. نگاهشـان می کنم. می ریزند وسـط و مشـغول می شـوند. بی معنا ترین کار برایم شـکل می گیرد. چشـمانم مات می شـود، اجسـادی می بینم کـه خودشـان را تـکان می دهنـد. صـدای موسـیقی برایم حکـم ناقوس کلیسا پیدا می کند. نمی فهمـم. بچه هـا را، آهنـگ را، متـن خواننـده را، رقـص را. اصـلا رقص یعنی چی؟ خودم که تا چند روز قبل سردسـته ی این ها بودم، حـالا چـرا نمی فهمـم. فریـد الآن دارد بـا این آهنگ مـا می رقصد؟ این خواننده ها، این شعرها الآن چه کمکی به او می کنند. چـرا وقتـی می رویـم سـر قبـرش قـرآن می گذارنـد؟ چـرا همیـن کـه بـه آن علاقـه داشـت را نمی گذارنـد؟ بالاخـره کـدام درسـت اسـت؟ دوست داشـتنی ها اگـر بـه درد نخـورد، پـس ایـن همـه برایـش مایـه گذاشـتن کـه عیـن خریـت اسـت. پـدر همیشـه می گویـد کاری انجام بده که پول تویش باشد. پس هر کاری که سود نداشته باشد حماقت است و ما همه... روی صندلـی آشـپزخانه می نشـینم و نگاهـم را از حـرکات بچه هـا می گیرم. دارم ته وجودم دنبال چیزی می گردم تا مرا به جایی برساند کسـی دسـتم را می گیـرد. آرشـام اسـت. خـودش را بـا آهنـگ تـکان می دهـد و مـرا مجبـور می کنـد تـا بلنـد شـوم. بـی اراده بلنـد می شـوم و می کشـدم وسـط سـالن. بعضی هـا عـرق کرده انـد و لباس هـای مشکی شان را درآورده اند. نگاهشـان می کنـم و نمی فهمم شـان. صـدای موسـیقی کـش می آیـد. حجـم سـرم را پـر می کنـد. گرمـم می شـود. مغـزم کنتـرل اعصابـم را از دسـت می دهد. بدنم انگار هنگ می کند. کسـی نیسـت تا دستوری بـه آن هـا بدهـد. دسـتم را بلنـد می کننـد و تکان تکان می دهنـد. مفصل هایم درد می گیرد. سفت شده است و نمی توانم راحت باشم. دنیـا بـه چرخیـدن می افتـد. عضلاتـم درد می گیرد. تمـام حجم روحم دارد از تنم بیرون می ِرود. از مغز سر تا نوک انگشتانم درد کش می آید. می خواهـم فریـاد بزنـم، زبانـم نمی چرخـد. فقـط می خواهـم از ایـن سختی رها شوم. کسی را پیدا نمی کنم تا کمکم کند. دارم می میرم. دارم می میرم. بچه ها کمکم کنید. دستانم را رها می کنند. نمی توانم خودم را نگه دارم. دارم می میرم. خدایا... انـگار از خـلاء آمـده ام. تنهـا صدایـی کـه در ذهنـم منعکـس می شـود کلمـه ی آخـری اسـت کـه می گفتـم. دلم لحظـه ی آخـرم را میخواهد. دسـتم که فشـرده می شـود، حس محبت مادر را ندارم. انگشترش که به دستم فرو می رود یاد مهدی می افتم. به سختی پلک هایم را از هم جدا می کنم. مهدی را تار می بینم. مهم این است که می بینمش، تار و واضحش مهم نیست. دستم را بیشتر فشـار می دهد. انگار خون از زیر دسـتانش در همهی رگ هایم جریان پیدا می کند. خون از آب هم حیاتی تر است. 🌺 @Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#هوای_من #قسمت_سی_و_چهارم راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گ
حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با هم می ریم پیش میترا. نخم که تموم شد راه بیفت. حرفی نمی زند. فندکم را روشن می کنم و به آتشش زل می زنم: - آشغالا رو با همین آتیشا می سوزونند؟ - کلا همه چیز رو با همین آتیش می سوزونند! - زندگی رو چی؟ جوابم را نمی دهد: - کری؟ - زندگی رو خودمون می سوزونیم. خود آشغالمون! - هـه... ههـه... یعنـی هـم آشـغالیم، هـم آتیش؟ اکـی... اما من سیروس و میترا رو با هم می سوزونم. می شم آتیش زندگیشون... - یادته ستاره چقدر گریه کرد وقتی باهاش تموم کردی؟ - اون یه احمق بود. بهش گفتم فقط یه دوست باشیم! - دختـرا رو کـه میشناسـی هوسشـون میشـه عشـق! بعـد میشـه شکسـت! میشـه آتیش؛ هم خودشـون رو می سوزونن، هم زندگی بقیـه رو. الآن هـم از بـس تهدیـد کـردی سـیروس رو، خبـرا بهـش رسـیده می خـواد بـا آتیش میترا بسـوزونتت. بیشـتر از این باهاش نجنگ! فندک را خاموش می کنم و پرت می کنم. می افتد وسط خیابان و ماشینی از رویش رد می شود. - مثل مهدوی حرف نزن بدم میاد! - اینـا حرفـای اون نیسـت. فکـرای خودمـه؛ تـو تمـام ایـن شـبایی کـه بـرای یـک سـاعت خـواب آروم دارم له لـه می زنـم. آرشـام مـن همیشـه فکـر می کـردم بـا همـه ی دنیـا می جنگم و همـه رو بـرای خودم می کنم و کسی هم نمی تونه زندگی رو برام زهرمار کنه! مسخره ام می کند با این درست حرف زدنش. من هم فکر می کردم زندگیم را توی مشتم می گیرم ببینم چه کسی می تواند بیاید سراغم و... - امـا دیـدم هـر چقـدر هـم کـه بـا خـودم باشـم بـازم خیلـی چیزهـا هست که علیه من می شه! الان حال فکر کردن ندارم! در کویر بی آب و علف گم شدهام. محتاج یک نفر هستم که نجاتم بدهد و خلاصم کند. - اما حالا میگم باید اول با خودم بجنگم. خودم رو باید عوض کنم. مهدو ی می گفت: «خدا گفته با هوای نفست بجنگ؛ اگر نجنگی، دنیا و مردمش مجبورت می کنن که با خواهش ها و امیال پستت بجنگی! اون ْوقت با بدبختی و بیچارگی تن به جنگ با نفست می دی!» دلم می خواهد دهان مهدوی را داغ بگذارم. نمی گذارم حرف هایش راست دربیاید. بلند می شوم و روی موتور می نشینم. میترا و سیروس را باهم می کشم. کلیدش نیست. فریادم را بلند می کند: - کلید رو بده. تکان نمی خورد جواد. پایین می آیم و یقه اش را می گیرم و می کشمش بالا. - کلیدو بده تا تو رو خورد نکردم. دستش را از جبیش درنمی آورد. مشت می زنم تخت سینه اش. پا عقب می دهد و نگاهش را از چشمانم برنمی دارد. مشت دوم را توی شکمش می زنم. خم می شود و دستش را از جیبش در نمی آورد. مشت سوم را که توی صورتش پرت می کنم جا خالی می کند و با فریاد می گوید: - حیوون شـدی آرشـام؟ یه دفعه ی دیگه دسـتت بیاد طرف من صافت می کنم. خونم به جوش می آید و نمی فهمم چه می شود... مشت ها و فریادهایی که می زنم به میترا است. به سیروس، به پدر و مادرم. به دنیایی که برایم ساختم. وقتی که با دوتا سیلی به خودم میآیم، تازه جواد را می بینم که درب و داغان رو ی زمین می نشیند. ترک موتور سرم را به شانه ی جواد می گذارم. تمام زندگیم درد می کند... 🌺@Azkodamso
امکان ندارد: - یا خدا! جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود: - جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟ جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد: - مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست. صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان: - علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید. کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و... - آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟ محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید: - ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم: -یا ابالفضل! و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم. صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین: - جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟ هوا تاریک شده است. رعد و برق آسمان را روشن و خاموش و دلهرۀ ما را بیشتر می کند. نیم ساعت است از تهران خارج شده ایم. آرشام دنده پروازی می رود. می پیچند در یک مسیر فرعی. خلوتی مسیر و دور شدن از چراغ های تهران بغض می نشاند روی بغض. یک سکوتی افتاده روی لب های هر سه تایمان که وهم بیابان اطراف را بیشتر می کند. مصطفی تماس می گیرد. نه، محمدحسین است. انگار حالمان را می داند. برایمان حرف می زند، حتی شوخی هم می کند. ما هرسه تایمان آنقدر به هم ریخته ایم که اگر صدای او نباشد پس می افتیم. کامیونی جلویمان می افتد و راه را می بندد. عقب می افتیم. از کجا آمد این غول بیابانی. شاید به اندازۀ چند دقیقه عقب می افتیم. گمشان می کنیم. انگار عمدا چراغ ماشین را خاموش کردند. آنها راه را بلد بودند و ما نه. محمدحسین دارد یک شعر می خواند. شبیه روضه است انگار. ذکر است شاید، توسل است. هرچه هست، ما هر سه داریم می شنویم و در دل به آن تکیه می کنیم. مثل رودخانۀ آرام، زمزمه اش ترک های دل و مغزمان را پر می کند. همراهمان جریان دارد. برایم آشناست و من هم آرام تکرار می کنم. به یک دو راهی می رسیم. پیاده می شود جواد. هیچ پیدا نیست، هیچ. پیاده می شوم و گریه ام می گیرد. جواد فریاد می زند: - نیست محمدحسین. نمی بینمش. می شنوی؟ سکوت موبایل وحشتمان را بیشتر می کند. جاده آنقدر خلوت است که ترس می شود تنها کلمه ای که در تک تک سلول هایمان رسوب می کند... صدای بلند رعد و برق و بارانی که می ریزد روی صورتمان همراه اشکم می شود. جواد دوباره داد می زند: - حرف بزن لامصب. تا حالا که داشتی زمزمه می کردی. یا صاحب الزمان می گفتی، پس کو جوابش؟ محمدحسین آرام می گوید: - به جاده نگاه کن. ببین شاید رد ماشین باشه. مگه نگفتی جاده آسفالت قدیمیه و پر از خاک؟ سرهایمان خم می شود و زیر نور چراغ های ماشین رد چرخ ها را می بینیم. سوار می شویم و آرشام می پیچد. تمام دست اندازها و چاله چوله ها را ندید می گیرد و می تازد. هنوز میان راهیم که ماشینی از دور به سمتمان می آید. آرشام می گوید: - خودشونن. ماشین خودشونه. داره برمی گرده. جواد فریاد می زند: - راشو ببند آرشام. راشونو ببند. آرشام فرمان را می چرخاند و می ایستد وسط جاده. پیاده می شویم و جواد قفل فرمان را چنگ می زند. آرشام می رود عقب و از جعبه ابزار آچاری بیرون می آورد. ماشینشان سرعت کم می کند و نزدیکمان می ایستد. باران خیسمان می کند و لرز به همۀ بدن می نشاند. می مانیم چشم در چشم. من فقط آن سه لب جوبی را می بینم و علیرضا را نه. دنده عقب می گیرند و به چشم به هم زدنی می چرخند و از جاده خارج می شوند. تا جواد خودش را برساند از کنار ماشین رد می شوند. پرگاز. صدای فریاد هایمان در بکس و باد و گاز زیاد گم می شود. صدای محمدحسین و مصطفی با هم می آید: - چه خبره اونجا؟ وحید، جواد، تو رو خدا یکی حرف بزنه. گوشی را بالا می آورم و می نالم: - آقامحمدحسین علیرضا تو ماشین نبود. برگشتند. چه کار کنیم؟ ❤️@Azkodamso
🙃🙃 روی تابوت ، بذار روی سینه م ! » حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم ، وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید ، بعد هم می گفت : « محکم باش ! » و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم .😔🙁 گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم .😔 تا دیگر رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت . وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد . برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت . تا نصفه شب می نشست پای این کارها . 🙁😕 عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود .😔😭 یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ . اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه ! »🙂😇 در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود ، ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیدها : میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه .🙂😔 وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم در می آورد . به قول خودش فیلم هندی می شد و جمعیش می کرد . گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد :« همسر شهید محمد خانی!»😔😔😭😭 من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . همه چیز را تعطیل می کردم . مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم . حسابی از خجالتش درآمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید : « همسر شهید محمد خانی ! » 😔😭😂 روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن ، ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟ همه چی عادی شد ؟ »🙂🙃 باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم . فردایش داده بودند به خودش آورد خانه . گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ » آتش گرفتم . با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن ! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم ! » 😒😏 گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش ، حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! » همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با طمأنینه رفتار می کرد . رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ .😍🙂 می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهرپرواز نداری ؟ » بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید . گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته ! » تولدم نبود . رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم .😋🙃 از زیر آینه قرآن ردش کردم . خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین ، چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور . برایش پیامک فرستادم : لطفی که کرده ای تو به من ، مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین »😍🙂 ۴۵ روزش پرشد ، نیامد . بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام ! » قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست وریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران . 🙂🙂 بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود . از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم ، با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه ! » از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بدموقع بود و عجله ای . زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . اعتراض کردم که «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ » نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رومی کشم ! » 🙁 اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت . در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت ! »😂😂 بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم . قهرهایمان هم خنده دار بود . سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی با حاج منصور ارضی . خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم ، می افتاد به لودگی و مسخره بازی خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم ، می گفت :« آشتی ، آشتی ! » و سروته قضیه را به هم می آورد . اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست .🙂🙂 @Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . .زنان ایرانی فاحشه نبودند فقط عزتشان را از دست داده بودند و برای یک ذره توجه له له می‌زدند! کاش می‌گذاشتند مردها برایشان بمیرند، نه این ‌که تمام شخصیت‌شان بشود آرایش و برهنگی تا یک نگاه برای خودشان بخرند! و مردهایی که کنار این زن‌ها لذت خودشان را می‌بردند و می‌رفتند. زن‌ها قضاوت مردها را راجع به خودشان اگر می‌شنیدند از غصه دق می‌کردند. مردهایی که کنار بی‌حیایی زن‌ها هرز می‌شدند. و مصطفی برای آن‌که به هرزگی نیفتد خیلی تلاش کرده بود... هوا که روشن شد. نزدیک شهر که شدند مصطفی تلفن همراه جوان را امانت گرفت و به زحمت با محمدحسین تماس گرفت. - بله بفرمایید؟ دستش طاقت نگه داشتن نداشت، جوان گوشی را به گوشش چسباند و مصطفی نفس کشید: - محمدحسین! - مصطفی! نفس عمیقی که محمدحسین کشید جواب هزار التماسش به خدا بوده برای آن‌که مصطفی را سالم پیدا کند. از دیروز تا خود صبح امروز هزار راه رفتۀ دلش را به بن بست رسانده بود. توسل‌های دلش تا به حال این همه نبوده. - کجایی؟ خوبی؟ - من یکی‌دو روز نیستم... خوبم... هوای مامان رو داری دیگه؟ توان نداشت بیشتر از این حرفی بزند. - مامان به خدا رسیده! فقط بگو چی شده؟ هیچ نمی‌توانست بگوید. نمی‌خواست بگوید. از دیروز تمام تلاشش را کرده بود تا صحنه‌های اتفاق افتاده را حذف کند. نتوانسته بود. چشم روی هم که می‌گذاشت، ذهنش قیامت می‌شد... از کودکی خودش و شیرین مثل فیلم سینمایی مقابل چشمش به نمایش در می‌آمد. صحنه‌ها بی‌کم و کاست و پیوسته. عذاب کشیده بود تا همین حالا. تنها چیزی که باعث می‌شد گاهی بین این صحنه‌ها وقفه بیفتد دردهای عمیق دستش بود که با زور مسکن کمی آرام گرفته بود. - مصطفی! با کی هستی؟ این شمارۀ کیه؟ فقط با تک کلمۀ خداحافظ جواب تمام سؤال‌های محمدحسین را داد. خدایی که حافظ همه هست اگر که بخواهندش! و خدایا مصطفی الآن فقط تو را داشت که بخواهد! ... ❌ 🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_سی_و_چهارم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 🌱🌱🌸 من ⇩ 5  گا
🕸🕸🕷 🌱🌱🌸 ما ⇩ 6  سینا با مرد ترسیدهای روبه رو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را پی در کافه ای دورتر از مؤسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد: - دیر کردید؟ سینا گفت: - شما یه ربع زودتر اومديد مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت: - از مؤسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم ! نمی مونم ! سینا متناسب با حال مرد حرفش را زد: - بیرون بیایید وجدانتون هم راحت می شه ! مرد از تکه سینا جا خورد! پشیمان بود از اینکه تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده: بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! ما مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟ من میدونم پولایی که واریز میشه از کجاست ! ما توی مؤسسه دکتر میاریم برای سقط جنین می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای دختر و زن مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی! قلب سینا از حرف مرد به درد آمد - دکترا توکه گفتی... مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید - من خودم تازه دارم اینا رو متوجه میشم! میفهمی... تازه دارم متوجه میشم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود، اما... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم! سینا غرید: - حالا دیگه دیره ... شما خودت هم با اینا بودی. مشارکت در جرم به پات نوشته می شه! مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت: - از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم. سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد: - همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یاعلی! مرد با شنیدن یاعلی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: - یاعلی طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگارا به حماقت خودش العن فرستاد. رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و انگار نمی دیده که کار مؤسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است. صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا به حال تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. کرنبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهد بروند جهنم، به درک... اما حال و احوال سینا را که می دید، به خودش شک میکرد. اصلا آدم است ؟ درست که زنها با اختیار خودشان می آمدند مؤسسه و با اختیار خودشان با مردها همراه می شدند، اما او هم هیچ وقت به آنها هشدار نداده بود که عاقبت این کارها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه می شد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد. سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیرنشست: - کار خودتونه! از بازداشت و این حرفا ترسیده! امیر نگاه میشی اش را دوخت به صورت خسته سینا و گفت: - بیارش خانه یخچال ! سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید که نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد. - سلام قبول باشه ! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی! مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت. سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را بشنود: - فردا عصر بیا با مسئول این پرونده صحبت کن! - منا - مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3