اعمال روز جمعه🌱
سعیکنیدانجام بدیدثواب دارھ😁☝️🏼
#مذهبی
𝐣𝐨𝐢𝐧 𝐢𝐧⇊
@poppyloou
بادِلَمگُفتَم؛حَرَمباشَدبَراےِاَربَعین؛
مَنچِگونِہتاڪُنَمباایندِلِواماندِهاَم؟(:🖐🏼
#مذهبی #بیوگرافی
𝐣𝐨𝐢𝐧 𝐢𝐧 ⇊
@poppyloou 🥀
https://harfeto.timefriend.net/16600791910327
چیزی ک از تابستون میخواستی ب دست اوردی⁉️
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_30 بعد از سیزدهم آبان، روز کشتار دانش آموزان، کمی از بیرون آمدن وحشت داشتم.
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_31
برای رفتن باید مادرم را همراه می کردم و اوان قدر - به قول خودش - شامه اش تیز بود که به جز حقیقت چیز دیگری نمی توانستم به او بگویم. هر بهانه دیگری می آوردم می فهمید که راست نمی گویم. گرچه گاهی به روی خودش نمی آورد، ولی بعدا می فهمید که همه چیز را می دانسته. به هر جان کندنی بود، مادرم را راضی کردم که به مسجد امام حسین (ع) برویم. مادرم می گفت:
- تو این وضعیت حکومت نظامی، مسجد محل رو که دو قدمی مونه ول کنیم، بریم تا مسجد امام حسین (ع)؟!
- اونجا بهتره. هم شلوغ ترمیشه و هم حال و هوای بهتری داره. هم بالاخره مسجد امام حسینه دیگه !
بالاخره بالاخره راهی شد. من، مادرم و خواهرم به مسجد امام حسین (ع) رفتیم و پدر و برادرم به مسجد محل.
مادرم را راضی کردم که زودتر برویم تا بتوانیم جای نشستن پیدا کنیم. او هم موافقت کرد. قبل از نماز مغرب و عشا خودمان را به مسجد رساندیم. توی صف نماز نشسته بودیم که مادرم ناگهان از جا برخاست و از ما دور شد.
با تعجب مسیرش را دنبال کردم. کمی آن طرف تر رو به روی خانمی که تازه وارد شده بود ایستاد. چیزی به او گفت و بعد همدیگر را در آغوش گرفتند، روبوسی کردند و هر دو به طرف ما آمدند.
مادرم که جلوتر می آمد و از لابه لای صفوف برای خودش جای پا باز می کرد به خواهرم گفت:
- گلدونه جون، مادر، مهربون تر بشین که همه جا باشیم. خانم ناشناسی نزدیک شد و گفت:
- مزاحم شدم... جاتونو تنگ کردم، ببخشید تو رو خدا!
- وا!... این چه حرفیه، خونهٔ خداست. یه کمی مهربون تر می شینیم، راحت جامی شیم... بفرمایین. و رو به من کرد و گفت:
- خواهر خانم سرهنگن، مریم خانم، میبینی؟ کوه به کوه نمی رسه،آدم به آدم می رسه!
با بهت و حیرت سلامی کردم و توی دل گفتم: چه تصادفی!!
مادرم فرصت را از دست نمی داد و از مریم خانم جویای احوال خانم سرهنگ بود. خواهرش گفت که خبری از آنها ندارد و گمان نمی کند که سرهنگ به این زودی ها برگردد.
مادرم سرش را نزدیک سر مریم خانم برد و آهسته گفت:
- پس راسته که سرهنگ فرار کرده؟ از این سوال مادرم کمی معذب شدم، ولی خواهرخانم سرهنگ با آرامش جواب داد:
- سرهنگ فرار نکنه، کی فرارکنه؟ دیگه جایی برای اونا تو این مملکت نیس! دیگه کی میتونه جلوی سیل مردم رو بگیرد؟ مادرم هاج و واج حرفهای مریم خانم را با گوشهایش میبلعید، معلوم بود انتظار چنین پاسخی را نداشته است.
وقتی احوال پرسی هایشان تمام شد، تازه به صرافت من افتادند. مریم خانم پرسید:
-دخترتونن؟
دست بوس شماست، اسمش گلچهره است.
- ماشالا .. ماشالا چه اسم برازنده ای هم داره! خدا براتون نگه داره اخیرش رو ببینین!
همین طور که حرف میزد، چشم ها و لب هایش می خندیدند. زیر بار نگاه خریدارانه اش شرم زده شدم. سرم را به زیر انداخته و مشغول مرتب کردن پازل در هم ریخته ذهنم شدم.
حالا که خوب فکر می کردم، برخوردمان با مریم خانم چندان هم تصادفی به نظر نمیرسید. روزی که مریم خانم برای دیدنپسر فراری اش به خانهٔ سرهنگ آمده بود، مادرم هم به آن جا رفت.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_32
مهدی می دانسته که مادرم و مریم خانم همدیگر را میشناسند. پس اصرارش برای کشاندن من به مسجد خودشان بی دلیل نبود.
همین طور که قطعات پازل در ذهنم کنارهم جور می شد، توی دلم به زیرکی و نقشه چینی او خندیدم؛ کاملا موفق شده بود.
مادرم و مریم خانم قرار و مدارشان را برای شب های بعدی با هم گذاشتند و مطمئناً اگر من هم نمیخواستم همراه مادرم بروم اصلاً مهم نبود.
چون او انگیزه قوی تری برای آمدن به مسجد امام حسین (ع) داشت.
بعد از مراسم توی حیاط مسجد مشغول خداحافظی بودیم که مهدی سراسیمه خودش را به ما رساند.
مادرش را صدا زد و چیزی به او گفت. کمی بعد مریم خانم به طرف ما آمد و با هیجان حرفهای مهدی را بازگو کرد:
- از امشب ساعت نه قرار شده روی پشت بامها الله اکبر بگیم. هم یه اعتراض به حکومت نظامیه، هم این طوری به ارتشی ها می فهمونیم که با حکومت نظامی نمیتونن جلوی ما رو بگیرن. مادرم با تعجب پرسید:
یعنی؟... بالای پشت بوم ؟…
من ادامه دادم: - آره مامان…
یعنی بریم روی پشت بوم فریاد بزنیم الله اکبر.. با صدای بلند. همه مون با هم…
مادرها خداحافظی کردند. اما هم همین طور و بعد همراه مادرم قدم زنان تا خانه رفتیم.
***
برای رسیدن ساعت نه لحظه شماری می کردم. هر ده دقیقه یک بار چشمم به ساعت بود تا بالاخره زمان موعود رسید. بدون هیچ حرف و یحیی راهی پشت بام شدیم. هوا سرد بود.
هر کداممان پتویی، شالی، ژاکتی برداشتیم، خواهر و برادرم شور و شوق زیادی داشتند و بدون ملاحظه هیجان شان را بروز میدادت مهم معطل نکردیم. پدرم مثل همیشه جانب احتیاط را رعایت کرده، سرمای هوا رابهانه کرده بود و در خانه ماند.
ما به جای او هم از ته دل فریاد میزدیم.
همهٔ پشت بام ها پر بود. بعضی برای همراهی آمده بودند و عده ای از سر کنجکاوی روی پشت بام خانه اردشیر سایه سیاهی به چشمم خورد که هیبت اردشیر را داشت، اما صدایی از او در نمی آمد. انتظار دیگری هم از او نمی رفت. به اطراف میچرخید و نگاه می کرد و خیلی زود صحنه را ترک کرد.
دلم میخواست بدانم چه حالی داشته است. گرچه می توانستم حدس بزنم.
کار هر شبمان شده بود که روی پشت بام فریاد الله اکبر سردهیم.
چه احساسی قدرتی می کردم. اردشیر کمتر سرراهم سبز میشد. در عوض هر شب سایه او را روی پشت بام میدیدم. شب های اول می آمد و آرام و بی صدا به شعارهای مردم گوش می داد و زود میرفت. اما بعد از چند شب او هم شروع کرد به شعار دادن.
ناهماهنگ با جمعیت و تک صدای توی شعارهایش کلمهٔ «خلق» را زیاد می شنیدم. شعارهای مختلفی می داد.
راجع به آزادی خلق، ارتش خلق و... وجه مشترک همه آنها کلمه خلق بود و توده و از این دست. کم کم می فهمیدم که سرگرمی جدید او چه بوده که دیگر کاری به کار من ندارد.
اما نفرتی خزنده را در رفتارش حس می کردم و همیشه از زهراین نفرت نگران بودم. نگران این بودم که روزی کم محلی هایی را که به او کرده بودم، تلافی کند.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋