فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ این حجم از استمرار در انجام وظیفه مأمور تحویل پست ستودنیست😂😂
@Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن کارگر ساده، یعنی این😂
@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_دوم
.
.
🏝
.
.
- هووی. حواست کجاست طناز؟
صدای شیرین تمام حواسش را برگرداند و اگر دیرتر پا روی ترمز گذاشته بود، حالا مجبور بود داد و قال رانندۀ مرد ماشین جلویی را تحمل کند.
- من بیسر و سامونم، تو چرا حواست پرته؟
لبخند تلخی به طعنۀ شیرین زد و هیچ نگفت.
- امروز چرا اینقدر ساکتی؟
نگاهش را از روبهرو بر نداشت. خودش حس میکرد چشمهایش رسواگر شدهاند. پشیمان بود که بعد از دیدار دیشبش با آرین و مراودۀ کلامی صبحش، آمده است دنبال شیرین.
- شاهرخ دیوونه شده، به آرین گفته امشب بیاد حرف بزنیم. احمق هرچی من میگم نره، میگه بِدوش.
سر طناز بیاختیار چرخید رو به شیرین. از پشت عینک دودی بزرگی که نصف صورت شیرین را پوشانده بود چیزی نفهمید اما لبهایش تکان خورد.
- امشب آرین میاد خونۀ شما؟
شیرین کلافه عینکش را از روی صورتش برداشت و گفت:
- آره.
تا شیرین را پیاده کند و به بهانۀ اینکه پارک کند تنها بشود، حالت تهوع دست از سرش برنداشته بود. آرین چرا به او چیزی نگفته بود؟ چرا... چرا گفته بود.
دیشب تا صبح که همهاش حرفهای پر محبت زده بود. وعده داده بود. قرار بود کار را تمام کند. ماشین را دوبل پارک کرد و با دست عرق کرده شماره را گرفت:
- سلام ستارۀ خودم.
- آرین.
- جانم طناز.
چیزی درونش میجوشید که نمیگذاشت به طور واضح بغضش را نشان دهد.
غرورش بود، شاید هم ترسش، شاید هم امید به محبتی که بینشان بود. محبتی که بوی خیانتش گاهی اذیتش میکرد:
- نمیخوای حرف بزنی؟ مگه کلاس نداشتی؟
- تو... تو امشب میری خونۀ شیرین؟
آرین نفسش را آزاد کرد. دختری که این مدت زندگی تلخش با شیرین را با حضورش شیرین کرده بود، باید چیزی شنیده باشد که اینطور ناگهانی تماس گرفته و سکوت کرده است.
- شاهرخ زنگ زد. من هم مفصل براش گفتم. امشب هم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. تو هم اینطور نباش. برو سر کلاست.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_سوم
.
.
🏝
.
.
تا شب بشود شیرین تلخ شده بود از فکر و خیال. طناز کلافه و ساکت شده بود با فکر و خیال و آرین میدانست که نمیخواهد ادامه بدهد.
تجربۀ اخلاق شیرین را داشت و نمیخواست که دوباره تجربه کند و البته مزۀ جدیدی را داشت تجربه میکرد که نمیگذاشت به زندگیاش فکر کند و برای آن تلاشی کند.
شب نه شیرین کوتاه آمد و نه آرین مثل گذشته دست به عصا پیش رفت...
وساطتها، تلخی شاهرخ، فایده نداشت.
بین شیرین و آرین کلامها میرفت و میآمد.
گاهی داد میشد و گاهی فحش و ناسزا. آرین کوتاه نیامد.
شیرین عادت کرده بود به منت کشیدنهای آرین و این حالت برایش عجیب بود. اما اوضاع خراب روحیش اجازه لحظهای فکر کردن را نداد...
وقتی حال مادر شیرین به هم خورد و آرین و شاهرخ او را تا بیمارستان رساندند، آرین به شاهرخ گفت که دیگر به این زندگی فکر نمیکند.
از بیمارستان که بیرون آمد دلش یک نوازش میخواست. یک دست مهربانی که لمسش، تمام انرژی منفی را از لابهلای انگشتانش بیرون بکشد.
کاری به ساعت نداشت و حتی نگاه به آن نکرد. میدانست که طناز بیدار مانده است. حتی تا خود صبح هم بیدار میماند. تماس که گرفت به اولین بوق صدای لرزان طناز لبخند را به لبانش نشاند:
- آرین!
- جان آرین. تموم شد. تا چند روز دیگر تمامش میکنم و میام خواستگاریت.
تا این چند روز بگذرد، دوباره با شیرین قرار گذاشت؛ فضای کم نور کافه مثل همیشه برای شیرین حس نداشت.
بارها با آرین آمده بود و از نیمه تاریک بودن فضا لذت برده بود. گاهی دلش یک تفاوت بزرگ میخواست که خب از روشنی بیرون پناه میآورد به فضایی که دیزاینش تیره، نوشیدنیش تلخ، صورت افرادش محو، سرها نزدیک هم و حرفها زمزمهوار بود و موسیقی لایتی که یک حس مخفی و درونی ایجاد میکرد و ذهن را تاریک و متوهم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
خیلی وقتها لحظههای حوصله بر را در پشت همین میزها و روی همین صندلیها تمام کرده بود.
خیلی وقتها قرارهای پیش از آرین را، قرارهای گروهی شادابشان را، تنها نبودنهای افسرده کنندهاش را اینجا تمام کرده بود و حالا هم آمده بود که تمام کند.
آرین داشت از تمام شدن میگفت و شیرین نه توقع شنیدن این حرف را داشت و نه میتوانست بگوید که ناراحت نشده است. ناراحت بود؟ نمیدانست.
زندگیش که تمام نشده بود؛ یک دو نفرهای که حالا برایش تکراری شده بود و خسته از بودنها و نبودنها، از تنشها و یکی بدوها تمام میشد.
از تمام روزهایی که برای آشتی، آرین برایش خرید کرده بود. پاساژی نمانده بود که نرفته باشند و چیزی نبود که چشمش دیده باشد و آرین برای منتکشی که گاهی تقصیر خود شیرین هم بود برایش نخریده باشد! هرچند همانها را وقتی دعوایشان میشد مقابل آرین پرت میکرد...
دست کشید روی صورتش بدون آنکه ملاحظۀ آرایشش را بکند. آرین دیوانه میشد وقتی از شیرین این حالتها را میدید.
الآن هم دیوانه شده بود. نه جواب میداد و نه منت میکشید و نه اشکهای شیرین برایش مهم بود. فقط گفته بود سر این قرار میآید تا تمام کند.
شیرین هم یک آزادی فکری بزرگ میخواست. روحش خسته بود. این را کسی نمیفهمید اما خودش که میدید. از تو خالی کرده بود.
آدمیزاد درون خودش را خوب میبیند، شاید خودش را به کوری بزند برای ندیدن خیلی از حقایق؛ اما درونش برای خودش مثل روز روشن است. میداند کی خسته است، کی پر از انرژی، کی ناامید است و کی دریای امید...
میداند کی ظاهرش توپ است و درونش بمبی منفجر شده و با خاک یکسان است...
دستان شیرین شده بود پر از رنگهای صورتش... چهقدر خوب که این وسایل آرایش را ریختند در دست و بال زنها! و الّا که حال زار و نزارشان یک رنگ میشد و مردها چه لذتی میبردند از این نزاریها. شیرین بلند شد و قبل از آمدن آرین در سرویس بهداشتی سروسامانی به صورتش داد. نباید شکست خورده نشان میداد.
وقتی که شیرین آمد، آرین مثل همیشه سر میز نشسته بود. کت و شلوار و کرواتی که لعنتی به صورت آرین عجیب میآمد!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
به "تو" که میرسم؛
مکث میکنم
انگار در زیبایی ات
چیزی جا گذاشته ام
مثلا در صدایت آرامش
یا در چشم هایت زندگی...
🗒 #نیما_یوشیج
@Azkodamso
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم23
➖✅🔸🌏🌴
استاد پناهیان:
دیدید بعضیا میگن خدایا مشکل منو حل کن تا برات نماز بخونم!!!
🔸➖❗➖🔹
اینا اگه برن سربازی به فرمانده میگن تو خودت بیا موهای ما رو ژل بزن تا منم بعد فردا بجنگم!!!!
💢💢
اینا اسمشون فرزند مادره
شما بهشون چی میگید ؟؟
بچه ننه! آها بله!
😏
اونجوری سرباز، ابهت و عظمت فرمانده تو دلش نمی شینه .
اثرش چیه؟
اثرش اینه که پس فردا تو لحظات حساس و خطرناک پا نمی کوبه و اطاعت نمیکنه...
🔴⛔🔴
فرمانده بهش میگه برو جلو
میگه صبرکن ببینم!
عه عه چرا برم جلو ..چی؟؟!
قدیما می گفتن ارتش چرا نداره...
نمیخوام بگم ارتش ها این کار رو درست می کنن یا نه.
اما در نیروی نظامی امر فرمانده حساسه...
و ساختار باید استحکام داشته باشه. برا همین آداب ویژه ای دارن که این آداب ردخور نداره آدم باید محکم بشه...
🔰🔆🔰🔆
💢یه پیشنهاد!
نمازت رو با ترس از خدا بخون.
برای خدایی بخون که تمام مقدرات تو و همه ی زندگیت دستشه
😞
خودت رو یه بنده ی ضعیف و ناچیز و حقیر در خونه ی خدا بدون.
برای بندگی خوب اول باید خوف از خدا تو دلت بیفته.
چند روزی تمرین کن.
میتونی آیات قرآن مخصوصا آیات عذاب رو بخونی...
🔸➖🔴👆
آروم آروم خوف از خداوند متعال تو دلت میفته و صدات نازک میشه مقابل خدا
بعد آروم آروم مشکلاتت حل میشه...
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
@Azkodamso
❀••┈••❈✿🌿✿❈••┈••❀