eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
22هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
✍"حکمت" وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪِ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و به جای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی پدر جان داد. اتفاقا" سال بعد، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ، جلوی چشمان پدر جان داد. ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ وﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁن ها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ. نشو در حساب جهان سخت گیر که هر سخت گیری بود  سخت میر تو با خلق آسان بگیر  نیک بخت که فردا نگیرد خدا  بر تو سخت "حماسه کویر، زنده یاد دکتر باستانی پاریزی" ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠💠پندحکیم... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﭼﻴﺮﻩ ﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ و او ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. الأنعام/١٨ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
امام على عليه السلام: رَدُّ الغَضَبِ بِالحِلمِ ثَمَرَةُ العِلمِ خشم را با بردبارى باز گرداندن، نتيجه دانش است غررالحكم حدیث5397 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی سخته کسی بهت خیانت کنه که بهش خیلی اعتماد داشتی...!!
اشتباه اول من این بود که؛
به تو اعتماد کردم
اشتباه دوم من این بود که؛
عاشقت شدم
اشتباه سوم من این بود که؛
فکر می کردم با تو خوشبخت می شم
اشتباه بعدی من این بود که؛
تو رو صد بار بخشیدم
اشتباه هزارم من این بود که؛
هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که؛
با تو حرف می زنم
💞🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
ســ🌸ــلام صبح شنبه تون بخیر و شادی 🌸صبحتون پُر از عطر خدا روزتـون معطر به بوی مهربانی 💓 ✨الهی .. 💗دلتـون شـاد ✨لبتـون خندان و 💗قلبتون مملو از آرامش باشه امیدوارم هفته یی پربرکت داشته باشید ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
20.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان زن ازغدی که در حرم امام رضا علیه‌السلام از دست امام رضا پول می گرفت!            نقل استاد عالی از مقام معظم رهبری 🌷 🌿 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🔆علی علیه السّلام بر سینه‌ی عمرو 💥عمربن عبدود شجاعی بود که با هزار سوار و مرد جنگی برابری می‌کرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ‌کس از مسلمین جرأت مبارزه با او را نداشت. تا اینکه حضرت علی علیه‌السلام خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و اجازه‌ی مبارزه با او را پیشنهاد کرد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «این عمرو بن عبدود است.» 💥حضرت عرض کرد: «من هم علی بن ابی‌طالبم.» و به‌طرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد. بعد از مبارزه‌ی حسّاس، عاقبت علی علیه‌السلام عمرو را به زمین انداخت. برو روی سینه‌ی او نشست. 💥صدای فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌گفتند: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بفرمایید علی علیه‌السلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.» 💥پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌فرمود: «او را به خود واگذارید، او در کارش داناتر از دیگران است.» 💥هنگامی که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یا علی علیه‌السلام چه شد که در جدا کردن سر عمرو توقف نمودی؟» 💥عرض کرد: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم موقعی که او را بر زمین انداختم، مرا ناسزا گفت. من غضبناک شدم، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم، این عمل از من به‌واسطه‌ی تسلّی خاطر و تشفّی نفس صادر شود؛ ایستادم تا خشمم فرونشست، آنگاه از برای رضای خدا و در راه فرمان‌برداری او سرش را از تن جدا کردم.» 💥آری برای این اخلاص و مبارزه‌ی با ارزش، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شمشیر علی علیه‌السلام در روز جنگ خندق، با ارزش‌تر از عبادت جن و انس است.» 📚پند تاریخ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠امیرالمؤمنین امام علی عليه ‏السلام: 💢گواراترین زندگی برای کسی است که به آنچه خداوند قسمت او کرده راضی باشد. 📚غررالحكم ☕️ 🍵 ☘ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
خیلی خوشحال بودمو لبخند رو لبام جا خوش کرده بود، رییس هم فاتحانه بمن نگاه میکردو تو شادیم سهیم بود
لباسامو ریختم جلومو با دقت نگاشون میکردم🥰 خیلی خوشگل و شیک بودن تو عمرم همچین لباس و وسایلی نداشتم، پول همشون حقوق سه ماهم بود.😬 💥امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود، ولی ته دلم نگرانیو ترس بهم استرس میدادن، همه چیزو سپردم بخدا و گرفتم خوابیدم فرداش طبق معمول رفتم سرکارم و پشت میزم مشغول کار بودم که منشی مدیر بهم زنگ زدو گفت برم تو اتاق رییس کارم داره! با خودم گفتم حتما میخواد تاریخ عملو بهم بگه مقنعمو مرتب کردمو موهای فرفری مو دادم تو رفتم طبقه ی بالا اتاق مدیر دو تا تقه به در زدمو با اجازه رفتم داخل مدیر که داشت با تلفن حرف میزد با دستش اشاره کرد که بشینم نشستمو منتظر موندم تا به حرف بیاد، تلفنشو که قطع کرد زنگ زد دو تا قهوه بیارن و بعدم بلند شروع کرد قدم زدن، انقد قدم زد که اعصابمو بهم ریخت، آروم گفتم جناب رییس مشکلی پیش اومده؟؟. _خانم طلوعی فردا یکی ازون لباسایی که دیروز گرفتم و میپوشین و یه ربع به 4 تو پارکینگ میبینم تون من😳 با تعجب پرسیدم کجا قرار بریم؟ مطب!؟ اومد نشست روبرومو زل زد تو چشمامو با آرامش گفت : خیر میریم منزل ما تا با خانوادم آشنا بشین.. چشمام از تعجب گرد شده بود ناخواسته گفتم چی برای چی آخه؟! _دلیلش مهم نیس فقط راس ساعت اونجا باشین و دیر نکنین!! ترسیدم یچیزی بگم عملمو کنسل کنه ولی با ناراحتی سرمو انداختم پایین، فنجون قهوه توی دستم یخ کرده بود.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🌷🌷🌷 🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. 🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند. 🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد! 🌻🍃دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!» 🌻🍃حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است! ❌🔥🔥 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طواف جالب یک کودک در کنار خانه خدا💥 🔹می‌گن بچه در همون کودکی و حتی برای بازی، اگه یه سجده بکنه کل گناهان یه سال پدر و مادرش بخشیده می‌شه! 🔹این فسقلی که داره خانه‌ خدا رو این‌قدر دلچسب و زیبا طواف می‌کنه، پدر و مادرش چه حظی می‌برن. 🤲 👼 ✨ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠هر روز با یک آیه از قرآن کریم 📖 💢۞ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ 🔷خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشه‌ای که از تلألؤ آن گویی ستاره‌ای است درخشان، و روشن از درخت مبارک زیتون که (با آنکه) شرقی و غربی نیست (شرق و غرب جهان بدان فروزان است) و بی‌آنکه آتشی زیت آن را برافروزد خود به خود (جهانی را) روشنی بخشد، پرتو آن نور (حقیقت) بر روی نور (معرفت) قرار گرفته است. و خدا هر که را خواهد به نور خود (و اشراقات وحی خویش) هدایت کند و (این) مثلها را خدا برای مردم (هوشمند) می‌زند (که به راه معرفتش هدایت یابند) و خدا به همه امور داناست! 📚سوره مبارکه نور آیه ۳۵ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠اميرالمؤمنين امام علی(ع): 💢۳سه خصلت موحب جلب محبت میشود: 1⃣خوش خویی 2⃣ملایمت 3⃣فروتنی 🌷 🌻 ☘ 📚غررالحكم ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طواف جالب یک کودک در کنار خانه خدا💥 🔹می‌گن بچه در همون کودکی و حتی برای بازی، اگه یه سجده بکنه کل گناهان یه سال پدر و مادرش بخشیده می‌شه! 🔹این فسقلی که داره خانه‌ خدا رو این‌قدر دلچسب و زیبا طواف می‌کنه، پدر و مادرش چه حظی می‌برن. 🤲 👼 ✨ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🔰 روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟🤔 مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند... "فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"✨ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💥آیت الله حق شناس (ره) : یڪ آقای فرش فروش ڪه اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یڪ ڪسی برای خریدن فرش وارد مغازه ی بنده شد. گفتم: وقت نماز است. 🤲📿 👌گفت: من وقت ندارم، مسافرم و می خواهم بروم. هر چه اصرار ڪردم، دیدم نمی شود و گول شیطان را خوردم و یڪ قدری ڪه از نماز اول وقت گذشت، دیدم همین آقای مشتری ڪه خیلی شیفته ی این معامله بود، گفت من باید قدری تامل بڪنم! و از خرید منصرف شد!! شیطان هم دنیا را گرفت و هم نماز اول وقت را. امیر مومنان (ع) فرمودند: اگر مومن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می دارد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
لباسامو ریختم جلومو با دقت نگاشون میکردم🥰 خیلی خوشگل و شیک بودن تو عمرم همچین لباس و وسایلی نداشتم،
سرمو که بالا آوردم دیدم رییس چشماش به منه، خجالت کشیدم😓 گفتم : ببخشین ولی من با این قیافه چرا باید بیام پیش خانوادتون!؟؟ اولش گفت این یه مسئله شخصیه ولی وقتی دید ناراحت شدم و مستاصل ادامه داد: ببینید من تک پسر خانواده هستم البته دو تا خواهرم دارم ولی اونا ازدواج کردن و رفتن سوئیس زندگی میکنن، پدر بزرگم قبل مرگش وصیت کرده با دختر عموم ازدواج کنم تا این شرکتی که العان دارین توش کار میکنین، سهام کاملش به نامم بشه ولی من نمی‌خوام با دختر عموم ازدواج کنم انگار از دماغ فیل افتاده، یا حداقل از حالا نمیخوام ازدواج کنم آبدارچی اومدو قهوه هامون عوض کرد ادامه داد : یه روز وسط دعوا گفتم از یکی خوشم میاد، الان گیر دادن آشناش کن اون طرف و میخوایم ببینیمش🤦‍♂ ببخشید شرمندم بخدا اما وقتی قیافه تو رو دیدم خواستم ازت استفاده کنم که خانوادم بعدن دیدن تو بگن ن این ن دختر عموت! اگه این کارو برام بکنید، عوضش تمام هزینه های جراحی پوست صورتتون با من، قول مردونه میدم👊 بغضم گرفته بود، همه میخواستن ازم سوء استفاده کنن با صدای لرزون گفتم : کل عمرم مسخره شدم اینبارم روش باشه با اجازتون من برم به کارم برسم.. وقتی دید چشمام پر شده آروم گفت ممنونم بفرمایید.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
+یَا ایُهَا الذینَ آمَنوا.. -جانم.. +بدان و آگاه باش، بعداز هرسختی، آسانی است.. "برمن توکل کن♥️" -خُدای‌من- •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
اما زندگی همان شادی های کوچک ما بود... 🌷روزت پر برکت دوست جانم🌱 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
پادشاهی را وزیر عاقلی بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دیگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول است🤲📿 پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن می کند دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد می کنم و او می بخشاید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سرمو که بالا آوردم دیدم رییس چشماش به منه، خجالت کشیدم😓 گفتم : ببخشین ولی من با این قیافه چرا باید
عصری که رسیدم خونه، دیدم خواهرم لباسامو ریخته بودم کف اتاق و با دقت وارسی شون میکرد، با خنده گفتم چیه چشمتو گرفته😜 با ذوق گفت نگین بترکی اینارو از کجا خریدی خیلی خوشگلن مبارکت باشه، چقد به اینا پول دادی!؟ گفتم : نترس بابا نخریده با حقوقم گرفتم !!😏 مانتو سفید رو برداشت گفت نگین خواهر قشنگ من، هفته ی دیگه میریم محضر اینو من بپوشم، گفتم آخه برا تو یکم تنگ نیس! گفت عیب نداره دکمشو باز میزارم با ناز گفتم: اوه از کی تا حالا قشنگ شدم تو که همیشه میگفتی من زشت ترین دختر روی زمینم، گفت اونکه بله هنوزم هستی ولی قلب مهربونی داریا، 😁خندم گرفت گفتم باشه فقط جمعشون کن تا کثیف نشدن، خوشحال پرید و بغلم کرد. خواهرم نمیزاره من محضر برم چون زشتمو آبروشون میبرم جلوی فامیلای داماد، اونوقت بخاطر یه مانتو میگه من قشنگم و مهربون😕😤 هی... مانتو سفید و گرفتم تو دستم با کلی گیپور، خامه دوزی و جواهر دوزی انصافا عجب چیزی بود ولی منکه هیچوقت نمی پوشیدمش، باز خواهرم بپوشه اون خوشبخت شه، 👌همینجوری که مانتو مو درمیاوردم رفتم جلوی آینه عملم اگه خوب بشه و صورتم درست شه شایدم یکی منو بگیره 😔 یه مانتو قرمز با کیف و کفش مشکی برداشتم گذاشتم تو نایلون که فردا تو شرکت عوض کنم، با یه روسری طرحدار قرمز و سفید، یه رژ قرمز و خط چشم برداشتم، کرم پودر که میزدم صورتم افتضاح میشدو شبیه میمون میشدم برای همین هیچوقت نمیزدم، همینا بس بود.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠 امیرالمومنین امام علی علیه السلام: 🌱🌼🌱 💢جُودُ الفَقيرِ يُجِلُّهُ ، وَ بُخْلُ الغَنِيِّ يُذِلُّهُ 🔷سخاوت فقیر او را بزرگ می کند و خساست ثروتمند او را خوار می نماید. 📚عیون الحکم و المواعظ جلد1 ☘ 🌼 ☘ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🍃🌸🍃 🔸رسم رفاقت! 👌در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد. 💥در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم این است "رسم رفاقت..." رفیق باشیم!❤️😍 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🦋💙🦋✨✨ 💠اميرالمؤمنين امام علی علیه السلام: 💢‏خدا هر گناه تو را يك و هر نيكی تو را ده حساب کرده و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است، هر گاه او را بخوانی ندايت را ميشنود و چون با او راز دل گويی راز تو را ميداند، پس حاجت خود را با او بگو و آنچه در دل داری نزد او باز گو، غمت را در پيشگاه او مطرح كن تا غمت را بر طرف کند. 💙 ✨ ✨ 📚نهج البلاغه ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💥داستانی واقعی وتکان دهنده💥 این ماجرا در بازار های عویس در ریاض اتفاق افتاده است ... 👌یکی از صالحین می گوید : با ماشینم در بازار عویس در حرکت بودم که جوانی را دیدم که از دختر جوانی عکس می گرفت ، با خود فکر کردم که آیا نصیحتش کنم یا خیر ... بالاخره تصمیم خود را گرفتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف او رفتم ، او ترسید و گمان کرد هیئت هستم و فرار کرد ، با صدای بلند به او سلام کردم‌و‌گفتم نترس من هیئت (گشت پلیس)نیستم فقط کار خیری باتو دارم برادرم از تو می خواهم گوش کنی ... او برگشت و با من جایی نشست .. من با ذکر خداوند شروع به نصیحت او کردم ، هنگامی که او را نصیحت می کردم طرز نگاهش عوض شد و به فکر فرورفت .. او شماره مرا گرفت و من هم به او شماره تلفن خود را دادم .. صبح یک روز بعد از گذشت دوهفته شماره او را از جیبم در آوردم و با او تماس گرفتم ؛ بعد از سلام و احوال پرسی به او‌گفتم که آیا مرا شناختی ؟ گفت : چطور صدای کسی را که کلمات هدایت را در گوشم خواند نشناسم آنکس که با نور حق چشمانم را روشن کرد ... با هم قرار ملاقاتی گذاشتیم که عصر همدیگر را ببینیم ، اما تقدیر خداوند برایم مهمان آمد ..و تقریبا یک ساعت از موعد دیرتر شد ، نمی دانستم بروم یانه ! سپس با خود گفتم می روم و به عهدم وفا می کنم اگر چه با تأخییر .. هنگامی که به در خانه شان رسیدم در را کوبیدم ..و‌پدرش در را باز کرد گفتم : سلام علیک گفت : وعلیکم السلام ورحمة الله گفتم : فلانی درخانه است ؟! بسیار غریبانه به من نگاهی انداخت و گفت : پسرم این خاک که بر دستان من است خاک قبر اوست که چندی قبل او را دفن کردیم ... گفتم : پدر جان ولی ما صبح باهم حرف زدیم !!! گفت : نماز ظهر را در مسجد خواند و اندگی قرآن تلاوت نمود و به خانه برگشت ، سپس خوابید ، وقتی او را بیدار کردیم برای غذا او بیدار نشد و روحش به سوی پروردگار برگشته بود ... پدر ادامه داد: پسر من آشکارا گناه می کرد ، تا اینکه دوهفته پیش احوالش دگرگون شد و از آن به بعد او مارا برای نماز صبح بیدار می کرد ، بعد از آن اخلاقی که داشت دیگر خداوند با هدایتش بر ما منت نهاد....تو از کی پسرم را می شناسی ؟! گفتم : از دو‌هفته قبل گفت : تو همان کسی هستی که او را نصیحت کردی ؟ گفتم : بله گفت : بگذار سرت را ببوسم که پسرم را از آتش نجات دادی .... ومن در نهایت تعجب و تأثر از این واقعه بودم .... خداوند همه مارا عاقبت بخیر گرداند 🌟 عبرت : از کوچکترین نصیحت برای برادر یا خواهر ایمانی خود دریغ نکنید شاید این آخرین فرصت او باشد و‌شاید نگفتن نصیحت و نهی نکردن از منکر تو پیامد بسیار بدی برای خودت و دیگران داشته باشد ..خود را به نصیحت همدیگر عادت دهید که هدف بزرگ و‌وظیفه این امت نصیحت است ، آن را دستکم نگیرید بسیاری منتظر یک اشاره از طرف تو خواهر یا برادر مؤمن برای نصیحتش هستند اما تو دریغ می کنی . ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🟢 می‌خواستم خدا را نوازش کنم ! ندا رسید؛  کودک یتیم را نوازش کن.. 🟡 خواستم چهره خداوند را ببینم ! ندا آمد؛  به صورت مادرت بنگر.. 🔵 خواستم به خانه خدا بروم ! ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن.. 🟣 خواستم نور الهی را مشاهده کنم ندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصله‌بگیر. ⚪️ خواستم صبر خدای را ببینم ! ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن.. 🟤 خواستم خدای را یاد کنم ! ندا آمد؛  ارحام و خویشانت را یاد کن..🦋 🟢 خواستم که دیگر نخواهم .. ندا آمد امورت را به او واگذار کن و برو •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. ✍نقل از علامه طهرانی: یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرددر ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشدمادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛ از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند.همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌. گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌! من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛ و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌. تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شدپس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌. در اینحال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد:یا موسی بن‌ جعفر ! من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ! همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید ! حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر. مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم ناراحت بودم‌؛به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌. 📕معاد شناسی ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🌷🌿🌷🌸 امام صادق (علیه السّلام) : یک نماز با بوی خوش عطر بهتر از هفتاد نماز بدون بوی خوش است. ⚜کافی 🌸 🌿 🌸 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
امام صادق (علیه السّلام) : 🎥📽🎞 از خدا بترس، که گویا او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند. 🔰کافی 🍃 🍃 🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
عصری که رسیدم خونه، دیدم خواهرم لباسامو ریخته بودم کف اتاق و با دقت وارسی شون میکرد، با خنده گفتم
صبح به مادرم گفتم امروز کارم بیشتره و یساعت دیرتر میام. رفتم سر کارمو با استرسی که هر لحظه بیشتر میشد کارمو میکردم، خانوم منشی زنگ زدو بهم گفت جناب مدیر دستور دادن امروز میتونین پاره وقت باشین و 1 ظهر برین خونه تشکر کردمو گفتم نه ممنونم وایمیستم فقط یساعت زودتر میرم منشی گفت هر طور راحتی و قطع کرد!! ☀️ظهر وقت نهار رفتم غذاخوری طبقه همکف، غذامو گرفتم و نشستم سر میز رییس هميشه غذاشو تو اتاق خودش میخورد برای همین عجیب بود که اونروز اومد تو سالن!! از در که وارد شد چشم چرخوند تو سالن من گوشه نشسته بودم که تو دید نباشم و راحت غذامو بخورم آخه همکارا گاهی وقتا دستم مینداختن 😓 سرمو انداختم پایین و سالادمو میخوردم که یهو دیدم رییس اومد روبروم ایستاد، زود از جام بلند شدمو سلام کردم، گفت اجازه هست بشینم گفتم بفرمایید خواهش میکنم، اومدو نشست روبروم بعد از چند لحظه یکی از کمک آشپزا با یه سینی گر از غذا و سالاد و نوشابه و ماست با احترام جلوی رییس چید و گفت امری ندارین، مدیر هم تشکر کردو رفت. شروع کرد به غذا خوردن و گفت قرار امروز کنسله؟؟؟ _ نه چطور مگه!؟ با دست اشاره کرد و گفت چرا مثله مجسمه منو نگا میکنی غذاتو بخور چشمی گفتمو قاشق و برداشتم _پس چرا به منشی گفتی نمیری خونه؟! گفتم : جناب رییس نیاز نبود، ده دیقه ای لباسمو عوض میکنمو میرم پارکینگ همونطور که فرمودید ابروهاشو برد بالا و گفت ده دیقه ای!! 😳 گفتم بله دیگه با خنده ی شیرینی که گونه هاش چال افتاد گفت : پس باید یه چند تا دوره آموزشی واسه مامانم بزاری سه ساعت دم در وایمیستیم تا بیاد😆😁 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══