eitaa logo
تنها مسیری های استان کرمان
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
48 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 📣خبر رسیده بود که حسین به شدت شیمیایی شده ودر تهران بستری هست 😢 🔹من مادرش و برادر بزرگترش به سمت تهران راه افتادیم 🏩او در لبافی نزاد بستری بود.. 🌀➖➖به بیمارستان که رسیدیم چون مادرش بیماری قلبی داشت و از طرفی احتمال میدادیم حال حسین به شدت وخیم باشد❌ 💢خواستم که مادرش در ماشین بماند ♻️خودم وبرادرش به سمت بیمارستانم حرکت کردیم ⏱چند دقیقه بعد روبه روی یک محفظه ای شیشه ای که حسین درونش بستری بود ایستاده بودیم◻️ 😔و نگران حال پاره وجودمان بودیم 😰حسین در حالی که صورتش از شدت سوختگی باند پیچی شده بود با چشمانی بی رمق به ما سلام کرد و محبتش را در جانمان ریخت 💞 💔چند دقیقه بعد حسین به ارزوی دیرینه اش رسید 🕊😢 انگار ان چند لحظه را هم به خاطر خداحافظی با ما صبر کرده بود😔 🔰راوی ؛ پدر شهید ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ @Tanhamasirikerman
⤴️⤴️⤴️ ﷽ 💠 نشـــــانه ها 🧟‍♂ پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام. نمیدانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده. لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. 💯 بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق میشود. 🔅 در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم و سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد. یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. ⚡️ یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و بخاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید. این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد. هر چند میدانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی هست. اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. 🗣 به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست؟ همونکه چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل اون حاجی کم پیدا میشه. 🕌 گفتم: بله اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینیه؟! گفت: نمیدونم. ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود اون حتماً خبر داره. الان هم توی مسجد نشسته. 📿 بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم. این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبردار بشه اماچون از دنیا رفته بشما میگویم. 🔸 ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته شده؟ همان حاج آقا که ذکر خیرش و کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد. نمیدونی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه رو بر میداریم و ملحقش میکنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه. ✔️ من بدون اینکه چیزی بگم جواب سوالم را گرفتم. بعد از نماز سری به حسینه ام زدم و برگشتم. شب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود. 👼 بعد به همسرم که ماه چهار بارداری را پشت سر گذاشته بودم: راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است. درسته؟! گفت: آره برگه اش رو دارم. کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند: بخاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است. اگه این بچه دختر بود معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم بدنیا آمد. اما جدای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد میکرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود! 🎶 من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیای دلهره آور و ترسناک بود. اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتادـ در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسانها پخش میشد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم. ♢ادامه دارد... 📚 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman