🌷«بسم رب الشهداء و الصدیقین» 🌷
〰〰✨🌺✨〰〰
#قسمت_اول
🔹در اوان بهار ۱۳۴۰ در خانه غلامحسین یوسف اللهی، پسری متولد شد که پنجمین پسر خانواده بود،این پسر محمد نامیده شد😌
نامی که در این خانواده نا آشنا نبود،۴ برادر بزرگترش همگی محمد بودند:
🌸محمد علی
🌸محمد شریف
🌸محمد مهدی
🌸محمد رضا
🌸واینک محمد حسین یوسف اللهی
👈مردی که بعد ها آنچنان در معنویت رشد کرد که سرداردلها شهید سلیمانی❤️ در فراقش از سوز دل میفرمود :
«چگونه لبی بخندد که عارف ما، عاشق ما، مخلص ما، حسین آقای ما نباشد 😔
حسینی که در تمام بدنش جایی یافت نمیشد که در آن زخمی نباشد»
😭😭😭
🔸اما مگر محمد حسین چه کرده بود که سردار دلها از اعماق وجودش دوست داشت در کنار او بیارامد😔
👈حاج قاسمی که با حاج عماد مغنیه
، جهاد مغنیه لبنانی، حججی ایرانی، ابو مهدی المهندس عراقی و فاتح افغانی (رضا بخشی ) محشور بود ✅
و الحق والانصاف که هر کدام از این عزیزان دنیایی در پشت اسم خود دارند👌
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@tanhamasirikerman
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
〰〰✨🌺✨〰〰
#قسمت_دوم
🔹از بهار ۱۳۴۰ اکنون ۱۷ سال گذشته بود. اکنون محمد حسین قصه ما نوجوانی بود لاغر اندام فرز چابک و البته شجاع👌
👈 سال ۱۳۵۷ امام رحمه الله علیه، یک هفته قبل از شروع سال تحصیلی دستور تعطیلی سراسری مدارس ودانشگاه ها را داده بودند.
حسین باید در حد بضاعتش در اجرای این فرمان میکوشید☺️
اصلا مگر میشود تا حسین و امثال حسین زنده باشند فرمان ولایت روی زمین بماند 😌
دبیرستان حسین باید تعطیل میشد. ✔️
🌃شب قبل از شروع مدارس، حسین با همفکری یکی از دوستانش به طرف دبیرستانش حرکت میکند، نام مدرسه را از شاهپور به دکتر شریعتی تغییر میدهد و چند جای مدرسه شعار نویسی میکند.
🔸صبح روز بعد خیلی زودتر از آنکه نیاز باشد خود را به مدرسه میرساند،
جو مدرسه کاملا به هم ریخته بود
سرتاسر خیابان منتهی به مدرسه پاسبان مستقر بود وعملا کسی منتظر شروع کلاس نبود.
حسین در پوست خودش نمیگنجید 😇
او از قبل تعدادی اعلامیه📜 آماده کرده بود که بین بچه ها پخش کرد، و در نهایت با متفرق شدن بچه ها مدرسه به حالت نیمه تعطیل در آمد✅
حسین به هدفش رسیده بود☺️
ادامه دارد...
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
🦋@Tanhamasirikerman
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
〰〰✨🌺✨〰〰
#قسمت_اول
🍂 نخل سوخته
در اعوان بهار۱۳۴۰ در خانه غلامحسین یوسف اللهی ،پسری متولد شد که به حکم عهد پدرش با خدا محمد نامیده شد.😌
غلامحسین باخدا عهد کرده بود هر تعداد فرزند پسر داشته باشد محمد بنامد.
🌸محمد علی
🌸محمد شریف
🌸محمد مهدی
🌸محمد رضا
🌸واینک پسر پنجم محمد حسین یوسف اللهی
👈اما این پسر پنجم با بقیه تفاوت های داشت از همان نوجوانی آثار شجاعت و هوش سرشار صد البته تقوا در او نمایان بود.👌
خصایصی که وقتی با مبارزه دائمی او با
نفس اش همراه شد از او اسطورهای ساخت که سردار دل ها ♥️ شهید سلیمانی در فراقش از سوز دل با اشک دیده میفرمود:
"چگونه لبی بخنند که
عارف ما
عاشق ما
مخلص ما
حسین اقای ما
نباشد😔
حسینی که در تمام بدنش جایی را نمی یافتید
که در آن جای زخمی نباشد"😭😭😭
🔶محبت حاج قاسم به حسین آقا در گذر زمان هرگز رنگ کهنگی به خود نگرفت
حاج قاسم وصیت کرده بود جسمش را در کنار
جسم حسین آقا به خاک بسپارند😔
👈حاج قاسمی که با حاج عماد مغنیه
، جهاد مغنیه لبنانی، حججی ایرانی، ابو مهدی المهندس عراقی و فاتح افغانی (رضا بخشی ) محشور بود ✅
و الحق والانصاف که هر کدام از این عزیزان دنیایی در پشت اسم خود دارند👌
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
🔹از بهار ۱۳۴۰ اکنون ۱۷ سال گذشته بود. اکنون محمد حسین قصه ما نوجوانی بود لاغر اندام فرز چابک و البته شجاع👌
👈 سال ۱۳۵۷ امام رحمه الله علیه، یک هفته قبل از شروع سال تحصیلی دستور تعطیلی سراسری مدارس ودانشگاه ها را داده بودند.
حسین باید در حد بضاعتش در اجرای این فرمان میکوشید☺️
اصلا مگر میشود تا حسین و امثال حسین زنده باشند فرمان ولایت روی زمین بماند 😌
دبیرستان حسین باید تعطیل میشد. ✔️
🌃شب قبل از شروع مدارس، حسین با همفکری یکی از دوستانش به طرف دبیرستانش حرکت میکند، نام مدرسه را از شاهپور به دکتر شریعتی تغییر میدهد و چند جای مدرسه شعار نویسی میکند.
🔸صبح روز بعد خیلی زودتر از آنکه نیاز باشد خود را به مدرسه میرساند،
جو مدرسه کاملا به هم ریخته بود
سرتاسر خیابان منتهی به مدرسه پاسبان مستقر بود وعملا کسی منتظر شروع کلاس نبود.
حسین در پوست خودش نمیگنجید 😇
او از قبل تعدادی اعلامیه📜 آماده کرده بود که بین بچه ها پخش کرد، و در نهایت با متفرق شدن بچه ها مدرسه به حالت نیمه تعطیل در آمد✅
حسین به هدفش رسیده بود☺️
ادامه دارد...
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سوم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
✍خط زندگی حسین..
🔶قصه ما تا آنجا
کشیده شد که او در عین جوانی به جانشینی فرمانده یکی از حساس ترین معاونت ها رسید،👌
◀️اطلاعات عملیات
بچه های اطلاعات عملیات در واقع چشم و گوش فر ماندهان بودند.✔️
🔺فرمانده هان جنگ از چشم بچه های اطلاعات عملیات دشمن را رصد میکردند..
☑️موفقیت هر عملیاتی پیش از هر چیز
مدیون
از جان گذشتگی و جسارت بچه های اطلاعات عملیات بود
و حسین جانشین چنین معاونتی بود😇
و حالا به سبب جایگاهش نیاز به حضور مستقیم او در شناسایی های شبانه نبود✅
🔺اما آن شب علی رغم مخالفت تمام نیروهایش تصمیم گرفت با ان ها به شناسایی برود
با این که طبق عادت همیشگی اش شب قبل از شناسایی محور را چک کرده بود
قصد آمدن داشت،
مخالفت فایده ای نداشت
حسین کار خودش را میکرد☺️
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته📚
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سوم 🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ✍خط زندگی حسین.. 🔶قصه ما تا آنجا کشیده
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهارم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
✍🕟حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر با یکی از
دوستانم به علاوه یک تخریب چی همراه حسین و یک بلد چی که منطقه راخوب میشناخت
سوار بر لنکروز به سمت خط مقدم حرکت کردیم،▪️
🔶بعداز یک ساعت به خط مقدم خودی رسیدیم.♨️
تا از آنجا ۳ ساعت پیاده روی داشتیم تا به منطقه مورد نظر برسیم،🚷
✅در طول مسیر به عادت دیرینه همگی وجعلنا زمزمه میکردیم ،🍃🍀
📛دیگر نزدیک عراقی ها بودیم محکم تجهیزاتمان را به خودمان چسبانده بودیم مبادا سر و صدایی از آنها بلند شود،😣
📛اولین کمین عراقی را رد کردیم،
بعد از آن به یک میدان مین بر خوردیم❌
حسین تخریب چی را جلو فرستاد ‼️
🔸بعد مدتی برگشت و گفت : هیچ میدان مینی در کار نیست فقط سیم خاردار است ♐️
❤️اما دل حسین آرام نشد خودش باید میرفت و میدید آخر پای جان نیروهایش در میان بود..❣
⏱هنوز چند دقیقه از رفتن حسین و تخریب چی نگذشته بود که صدای انفجار بلند شد،💥😣
همگی حسابی جا خوردیم،
توقع این یکی را نداشتیم،😥
♻️چهار طرفمان کمین عراقی بود.
⭕️با آنکه نه اجازه درگیری داشتیم و نه مهمات چندانی
همراهمان بود، ناخود آگاه اسلحه مان را از ضامن خارج و آماده در گیری شدیم فاصله مان با کمین عراقی ها کمتر از بیست متر بود .📛
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته 📚
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهارم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍🕟حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر با یکی از
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پنجم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
✍..به سرعت خودمان را بالای سر حسین و تخریب چی رساندیم..
حسین به شدت سرفه میکرد.😣
♨️ترکش به زیر گلویش اصابت کرده بود😢
تخریب چی هم به شدت مجروح شده بود بی اختیار ومرتب با صدایی بلند ناله میکرد..😞
☄شدت انفجار تخریب چی را کنار سیم خاردار ها پرت کرده بود طوری که نیاز بود از سیم خار دار ها جدایش کنیم و این خود مصیبت را دو چندان میکرد..❌
🌧ظاهرا باران های متعددی که در آن منطقه میبارید قسمتی از میدان مین را شسته بود و یک تله انفجاری را کج کرده بود طوری که تخریب چی متوجه آن نشده بود💥
🔸به هر جان کندنی بود تخریب چی را جدا کردیم♒️
همگی وجعلنا میخوانیم 🤲
☑️معجزه قرآن را به چشم میدیدم..✨💫
🔺در حالت عادی ما باید اسیر میشدیم♨️
اما آنگار وجعلنا حسابی عراقی ها را کور و کر کرده بود💯
➰با هزار مصیبت کمین های عراقی را رد کردیم📛
➖هنوز باید دو ساعت پیاده روی میکردیم تا به خط خودی میرسیدیم...‼️
➿با مجروحیتی که بچه داشتند طی این مسافت طولانی آن هم با پای پیاده خود یک درد مضاعفی را به بچه ها تحمیل میکرد..⭕️
🔁در مسیر برگشت یادمان افتاد یک مشکل دیگر هم داریم..💢🔃
🔄ما بسیار زودتر از آنچه مقرر شده بود بر میگشتیم⁉️
⬅️اگر زودتر از زمان مقرر به سمت خط خودی میرفتیم🚷
🔺احتمالا با عراقی ها اشتباهمان میگرفتند سمتمان رگبار میبستند..☄💥
➖نزدیک خط خودی روی یک تخته سنگ پناه گرفتیم 🛑
🕜ساعت ۱.۳۰ بود
و موعد برگشت ما ۳ بود🕞
✍با توجه به مجروحیت شدید حسین و تخریب چی تحمل این زمان آن هم تقریبا بدون هیچ کمک پزشکی سخت بود✔️ 😣
هم برای آن ها که درد میکشیدند😰 💔
هم برای ما که شاهد درد کشیدن عزیزانمان بودیم😓❣
چند بار بچه ها سعی کردند جلو بروند
و آشنایی بدهند💞
اما حسین به شدت ممانعت میکرد
توان صحبت کردن نداشت آما با ایستادن و آشاره کردن مخالفت میکرد🚫
🕞نهایتا با اجبار حسین تا ساعت ۳ صبر کردیم و بعد به سمت خط خودی رفتیم.🌴🍃.
ادامه دارد....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پنجم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍..به سرعت خودمان را بالای سر حسین و ت
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_ششم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
✍از بالا دستور آمده بود که مسئولین بخش اطلاعات و عملیات روی شناسایی ها نظارت دقیق داشته باشند.💯♨️
‼️حالا حسین با اصرار از من میخواست در شناسایی ها شرکت کنم..♻️
🌀حرفش این بود
تو که حکم معاونت را داری باید در شناسایی ها باشی ✅
➿در آن منطقه یک
📈دکل فلزی بود به ارتفاع ۶۰ متر 📏
🏫 اندازه یک ساختمان ۲۰ طبقه 🏢
🔭بچه های اطلاعات عملیات از آن برای دید بانی استفاده میکردند 🎥
برای استفاده یک نردبان داشت آنهم بدون هیچ حفاظی..❌
حسین اصرار میکرد که آلا ولابد باید از این دکل بالا بری 😣
🔺هر چه اصرار میکردم که این کار بنیه جسمی قوی میخواهد کار من نیست وسط راه سرم گیج میرود کار دستم خودم میدهد..😢
🔶میگفت : اگر مشکل تو این چیز هاست من حلش میکنم..👌
گفتم: آخه چجوری؟ 🤔
مثل همیشه جواب درستی نداد و گفت : صبر کن میفهمی..💤
▪️نیمه های شب از خواب بیدارم کرد و گفت : بریم
پرسیدم : کجا ⁉️
گفت : دکل ‼️
الان؟ 😳حالا نمیشه نریم بابا من میترسم،😰
🔸گفت نه همین الان باید بریم ، نترس من پشت سرت می آیم
🔺اصرار فایده ای نداشت ظاهرا مجبور بودم 💢
📏به سمت دکل راه افتادیم ..🚶♂🚶♂
شب مهتابی بود، 🌌
زیبا و روشن..🌉
اما ترس بالا رفتن از دکل این زیبایی را برآیم تلخ کرده بود😰
📏به دکل رسیدیم اول من را بالا فرستاده بعد هم پشت سرم بالا آمد..
نیمه های راه به یک باره سرم گیج رفت 😣
دست پایم شل شد نه راه پس داشتم نه را پیش
دست به دامن حسین شدم 💢
گفت : چیزی نمانده برو ♨️
گفتم : حسین نمیتوانم پاها یم دارد میلرزد ➿
گفت صبر کن و چند پله ای را که با من فاصله داشت به سرعت طی کرد✔️
✋دست هایش را زیر پایم محکم کرد و گفت بنشین 🧎♂
گفتم حسین این طور که نمیشود ❌
گفت چاره ای نیست بنشین 🧎♂
♨️با کلی خجالت روی شانه هایش نشستم کمی استراحت کردم 😔
⚔بعد از مدتی به دکل رسیدیم 🔚
🔺من را مامور کرد که مدتی آنجا بمانم 🕕
خودش هم چند باری به بهانه های متفاوت به من سر زد 🚶♂
🍝یک بار غذا 🍜
یک بار پتو 🌫
🧩این همه زحمت را بر خودش هموار میکرد تا یک نیرو را برای برای انقلاب توانمند تر کند🧩
ادامه دارد....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفتم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
💢ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب انجام میگرفت🌌
چون طبیعتا بچه ها باید تا جای ممکن به عراقی ها نزدیک میشدند ...☪
⚛در روز معمولا بچه ها به کار های شخصی خودشان و کلاس هایی که در واحد برگذار میشد شرکت میکردند..💯
🔺آن روز هم بچه ها طبق معمول به کار های خودشان میپرداختند..
⏲تا اینکه نزدیک ۱۲ ظهر هوا کاملا طوفانی شد
چنان گرد وغباری منطقه را پوشانده بود که چشم ،چشم را نمیدید 👁🗨🌫
➿〰➿با وقوع این اتفاق حسین به سرعت تصمیم گرفت میان عراقی ها برود 😣
هرچه التماسش کردیم که حسین جا ،بابا بیخیال شو..
میگفت : الان هیچی دیده نمیشه 🚫
گفتم :بابا الان این طوریه چند ساعت دیگه هوا صافِ صاف میشه...🏞
به خرجش نمیرفت که نمیرفت..‼️
🔸به سرعت خودش را آماده کرد و به سمت عراقی ها رفت➿
➖➖چند متر که از میان گرد وغبار پیش رفت کاملا محو شد
چند دقیقه طوفان کاملا آرام شد💨
هوا صافِ صاف بود
💔دلشوره اراممم نمیگذاشت دوربین را برداشتم و رفتم لب خط
➖➖شروع کردم به دید زدن خط عراقی ها
کاملا آرام بود.
همه سر پست هایشان بودند ☑️
‼️که ناگهان حسین از یکی از سنگر های عراقی بیرون پرید و با سرعت به سمت خط خودی شروع به دویدن کرد⭕️
عراقی ها که تازه متوجه او شده بودند با هرچه دم دستشان بود به سمت او شلیک میکردند 😣
شمردم، فقط حدود ۷۵ خمپاره شصت کنارش زدند..😰
🔸با همه این اوصاف او سالم به خط خودی رسید😇🔚
✌️البته این قسم اعمال فقط مربوط به خودش بود،
❌به هیچ وجه روی جان نیرو هایش ریسک نمیکرد😊
👈از طرفی آدمی هم نبود که بیگدار به آب بزند
وقتی کاری را میکرد دلش از جای دیگر مطمئن بود❣
ادامه دارد....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 💢ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هشتم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، مامور به شناسایی جزیره ای در نزدیکی شلمچه شده بود،،📱
♻️مسیررفت وآمد به جزیره در دید مستقیم عراقی هابود👁🗨
☀️به همین خاطر، روز نمی توانستیم به سمت جزیره حرکت کنیم➿➖➿
😣ناچار اشخاصی باید آن ها را به جزیره می رساندند💢
وغروب روز بعد برشان می گرداندند🌄
آن روز نوبت کاظمی ومهر جویی بود🌀
رساندیم و برگشتیم🔁
🌅غروب روز بعد که قرار بود دنبالشان برویم متاسفانه مه بسیار غلیظی منطقه را پوشانده بود
تشخیص جهت غیر ممکن بود 🌫
🚣♂به خاطر تکان های شدید قایق حتی امکان استفاده از قطب نما نبود🧭
از جهتی شدت سرما ما را نگران حال بچه ها میکرد 😔
✔️چون بچه ها امکانات کافی نداشتند 🔰
اصلا نیروی شناسایی نمیتواند چیز زیادی با خود ببرد 🧩
❄️لحظه به لحظه به شدت سرما افزوده میشد
ولی از شدت مه کاسته نمیشد 🌫
🔸حسین حال مثل مرغ سر کنده را داشت
آرام قرار نداشت 🐤
ناگهان راهی به ذهنش رسید 🤔
🧨چند تیر رسام تهیه کرد و گفت : شما راه بیفتید
من هر چند دقیقه به سمت جزیره شلیک میکنم
تا شما جهت را پیدا کنید 🔫
🚶♂حرکت کردیم اما بی فایده بود شدت مه قوی تر بود 🌬
مهدی، غیبی را صدا زد تا با هم شرایط را بررسی کنند 👬
نهایتا قرار شد خودشان را به تیرک های برق در جزیره برسانند و به کمک آنها راهشان را پیدا کنند ،
خود حسین ، همراه مهدی راه افتاد 📝
آما گذر زمان نشان میداد کار آن ها هم به کندی پیش میرود 📁📂📁
🔺نهایتا بعد از چند ساعت قایقشان در میان مه پیدا شد ✨
👬ظاهرا دو نفر بودند ولی وقتی نزدیک تر شدند
دیدیم کاظمی و مهر جویی از شدت سرما بی حال کف قایق افتاده اند🚣♂
میشد رضایت را از چهره حسین خواند😇
😣سخت ترین اتفاقات را به راحتی تحمل میکرد
اما تحمل دیدن کوچکترین ناراحتی نیروهایش را نداشت💝
ادامه دارد..
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هشتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، ما
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین دارد، دوان دوان به سمت خط خودی می آید،➖🚶♂
💤از بچه ها شنید بودم که برای غسل در رود خانه رفته...🌊
❄️هوا سرد بود و آب سرد تر💧
🤔پیش خودم گفتم
حسین قطعا مریض میشود،😰
😇درگیر افکار خودم بودم که حسین به من رسید
چهره اش مضطرب بود..😣
💢به سرعت سلام کرد و گفت
علیرضا عراقی ها میخواهند حمله کنند♨️
گفتم : چرا ؟ از کجا میگی؟⁉️
♦️گفت بعد از غسل دوری در منطقه زدم 👁🗨
دیدم که دارند معبر باز میکنند به احتمال قوی میخواهند جلو بیآیند..➖➿➖
🔸گفتم حالا چه کنیم ⁉️
♦️گفت : جلویشان می ایستیم..💪
🔸گفتم : با همین چند نفر ؟؟؟!!⁉️
💢آخر تازه عملیات والفحر ۳ انجام شده بود غیر از بچه های اطلاعات عملیات کس دیگری در خط نبود..📞📱
⬅️حدودا هفت نفر...
♦️گفت : آنها که تعداد ما را نمیدانند.❌
⏮⏭حسین بچه ها در خط چید،➖➖➖
➖➖طول خط ۸۰۰ متر بود و قسمتی که به هر نفر میرسید بالای ۱۰۰ متر میشد،😣
🧨سلاح هایمان هم فقط ار پی جی و کلاش بود،
حدودا دو ساعت با عراقی ها درگیر بودیم ☄📛
▪️هر کس با هرچه میتوانست شلیک میکرد☄
⚡️خود حسین بی توجه به شدت انفجار ها روی سنگر ایستاده بود و شلیک میکرد،
😊بالاخره نیروی های خودی رسیدند و پاتک دشمن را عقب زدند...↪️
✌️آن روز اگر رشادت حسین و نیروهایش نبود ،💪🤛قطعا مهران سقوط میکرد واین مساوی بود با شکست کل عملیات والفجر ۳،،😥👌
ادامه دارد..
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی شد.😎
‼️اما نمره چشمش طوری بود که برایش عینک پیدا نمیشد..💢
♻️با کلی تلاش در قم برایش شیشه عینک پیدا کردیم😊
🔹چند ماه بعد که از جبهه بر گشت عینک همراهش نبود🧐
🤔پرسیدم عینکت چی شده⁉️
💢گفت : در یکی از شناسایی روی ارتفاعات دشمن با دوتا گشتی دشمن بر خورد کردم😣
تا آمدم به خودم بجنبم رسیدند بالای سرم رسیدند😰
به ناچار درگیر شدم♨️
🔸اولی را زدم و به پایین پرتگاه پرت کردم⤵️
👈اما دومی سماجت میکرد👹
🤛🤜با مشت لگد به جان هم افتادیم
حین درگیری ضربهای به سرم خورد کاملا
گیج شده بودم😵
بی دفاع روی زمین افتادم😨
👈نفر دوم پایم را گرفت و به سمت پرتگاه کشید♨️
حواسش به پشت سرش نبود📛
یکدفعه پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد♨️
✔️مرا رها کرد تا خودش را نگه دارد
اما موفق نشد به پایین دره پرت شد⤵️
⏱دو سه ساعتی بیهوش آنجا افتادم🤕
به هوش که آمدم خودم را کشان کشان به خط خودی رساندم➖➿➖
در همان درگیری عینکم را از دست دادم..❌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی ش
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_یازدهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شده بود..
☣منطقه ای بود باتلاقی و پوشیده از چولان که حرکت بچه ها را خیلی کند میکرد😣
💢قرار شد من هم بروم و منطقه را ببینم👁🗨
🏖باتلاق خیلی روان بود آب تا سینه آدم می آمد
به راحتی در دید عراقی ها بودیم 🏊♂
💢مجبور بودیم روی بلم خم بشویم حرکت کنیم
🐆مشکل بعدی جانوران مختلف و وحشی آن منطقه بودند ♨️
🐉آن روز یک افعی را دیدیم که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود 🐍
❌زمانی که از کنارش رد شدیم
دیدیم بسیار وحشتناک بود😰
🙀وقتی خواست به بچه ها حمله کند
حسین با یک تیر آو را کشت♨️
⭕️کار حسین و بچه هایش این بود که شب ها با داس چولان ها را زیر آب ببرند🎇
تا راه برای بلم ها باز شود🔓
آن هم به طول ۴ کیلومتر و آبی که تا سینه بالا می امد 🏊♀
راوی : #شهید_سلیمانی
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_یازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوازدهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
☣قبل از عملیات خیبر بود،
🔻امام جمعه زرند آمده بود مقر لشکر در دشت عباس،🗻
🍃از خصوصیات معنوی ایشان زیاد شنیده بودیم
قرار شد با حسین بعد از نماز به دیدن ایشان برویم..📿
📿موقع نماز اورکتم روی شانه ام بود،
زمانی که خواستیم به ملاقات برویم اورکتم را کامل پوشیدم و سر وضعم را مرتب کردم😇
🔹حسین کنارم ایستاده بود
🔸گفت : برگردیم
🔹با تعجب پرسیدم : چرا ⁉️
🔸جواب داد: موقع نماز اورکت روی شانه ات بود
👈اما زمانی که خواستی به ملاقات آقای شوشتری بروی کامل آن را پوشیدی
این کار تو خالصانه نیست😣
♦️یک بار دیگر هم او را با کلی کالک نقشه دیدم
🔹پرسیدم : کجا ⁉️
🔸گفت : جلسه
با تعجب گفتم : با همین دمپایی ها⁉️😳
🔸جواب داد: من همین طوری رفتم مسجد🕍
حالا چه لزومی داره عوضشون کنم🤔
🔸به حال من که تفاوتی نداره
واقعا هم به حال او تفاوتی نداره...✔️👌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ☣قبل از عملیات خیبر بود، 🔻امام جمع
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سیزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها،
🔹و اولین برخورد من با حسین
💤شناخت زیادی نداشتم
☣فقط میدانستم در واحد اطلاعات عملیات معاون فرمانده است.👨✈️
🤔پیش خودم گفتم : چون ایشان معاون فرمانده هستند باید امکانات بهتری برایشان فراهم کرد،💯
🔸قصد داشتم بروم و با دوتا از بهترین پتو هابرگردم که دیدم حسین دوتا پتوی خاکی از گوشه سنگر را برداشت ‼️
🔸خوب آن ها را تکاند و بعد با همان ها خوابید
خیلی دلم سوخت 😣
🔸با خودم گفتم : مشخص است که خانواده بسیار فقیری دارد که حتی یک پتو کهنه درخانه ندارند.😢
♻️تصمیم گرفتم که حتما به خانواده اش کمک کنم💯
💢مدتی بعد به مرخصی رفتم
با پرس جو زیاد خانه را پیدا کردم🏘
❗️از تعجب دهانم باز مانده بود 😲
🏠خانه بسیار بزرگی بود که با آنچه من تصور میکردم ،خیلی تفاوت داشت
حتی یک ماشین هم در خانه پارک بود🚘
⭕️بعدها وقتی این مسئله را با دیگر دوستان در میان گذاشتم متوجه شدم خانواده ایشان از لحاظ مالی بسیار خوب است😇
🔹آن جا بود که بی اعتنایی واقعی به دنیا را دیدیم👌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سیزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها، 🔹و اولین ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهاردهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بود،
🔹آن روز از سمت آقا حسین ماموریت داشتم
روی خط نگهبانی بدهم تا عراقی ها نتوانند در روز مارا غافلگیر کنند.❌
🔸در حین نگهبانی ناگهان مه شدیدی منطقه را گرفت... 🌫
🔸من هم برای اینکه از فرصت استفاده کنم
بدون اجازه و هماهنگی از خط زدم بیرون ➖➰➖
🗻چند تا تپه در فاصله ۲۰۰ متری ما بود
خودم را به آن ها رساندم و مشغول شناسایی شدم✴️
🌌شب که در سنگر نشسته بودیم
آقا حسین گفت؛
برادر ها دستشان درد نکند حالا سر خود میروند و میگردند♨️
🔹من که بلا فاصله منظور آقا حسین را متوجه شدم و حرفی نزدم🤐
🔸ایشان هم دیگر در این مورد صحبتی نکردند..
♦️از خصوصیات اخلاقی بارز ایشان این بود
که به بهترین شکل ممکن تذکر میدادند👌
♻️بعد ها متوجه شدم که موقع خروج از خط➖➖➖
یکی از بچه ها من را دیده و به آقا حسین گفته😣
البته کار من هم کار خطرناکی بود..😰
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهاردهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بو
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پانزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی بود که وضع مالی خوبی داشت..✅
💢در واقع می شود گفت او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرد بود و به جنگ آمده بود👌
🔸بین بچه ها خیلی ساده می گشت
یکدست پیراهن کره ای داشت که همیشه آن را میپوشید😊
♻️اما پشت جبهه اوضاع دگر گونه بود
کاملا به سر وضع خودش میرسید..👌
شاید میخواست به عنوان یک رزمنده در میان مردم ظاهر مرتبی داشته باشد😇
😣در والفجر ۴ مجروح شدم و به کرمان آمدم
مدتی را به عنوان مرخص استعلاجی ماندم
💢یک روز در شهر در حال تردد بودم که
یکدفعه شنیدم کسی مرا به اسم صدا میزند🤔
سری چرخاندم و آشنایی را ندیدم 🙄
🔺تا این که متوجه شدم شخصی مرا از داخل یک پیکان صدا میزند
➖➖➖جلوتر که رفتم دیدم آقا حسین خودمان هست
حسابی به خودش رسیده بود و عینک دودی هم به چشم داشت 😎
😳با تعجب از چرایی تفاوت رفتارش در جبهه و سطح شهر پرسیدم ⁉️
با همان لبخند همیشگی پاسخ داد😌
♦️بنده خدا ما آن جا هم همین طوری هستیم
ولی شما متوجه نیستی😇😊
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_شانزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت سلمانی یاد بگیرد‼️
♻️از آن آدم ها بود که اگر تصمیمی را میگرفت
تا انجامش نمیداد دست بردار نبود،🌀
⭕️از آن به بعد همیشه شانه و قیچی همراهش بود،✂️
↙️یک روز آمد و گفت : بچه ها من تازه کارم
میخواهم سلمانی یاد بگیرم..😊
🔹هر کس میخواهد موهایش را اصلاح کند بیاید 😇
🔹آن روز تعدادی از بچه ها از جمله خود من برای اصلاح پیش او رفتیم😊
🔸کارش هم بد نبود
این وضعیت ادامه داشت
🔹حتی وقتی که مجروح هم شده بودم به آسایشگاه می آمد و موهایم را مرتب میکرد😌
🔺یادم هست یکبار بعد از اصلاح موهایم خواستم
موهایی را که دور برش ریخته بود را جمع کنم
نگذاشت
🔻خواستم اجازه دهد لااقل موهای خودم را جمع کنم
باز هم اجازه نداد😣
✅دلش میخواست زحمتی که میکشد برای خالصانه باشد و تمام وکمال خودش انجام دهد..💯
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_شانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده ما بود.
⭕️اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار میکرد که اگر یک نفر غریبه از راه میرسید نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام #فرمانده و کدام نیروی تحت امر هست💯
💢در حقیقت قبل از هر چیز برای همه یک برادر ویک دوست صمیمی بود👌
🔸همین رفتار ایشان باعث شده بود که معاونت
اطلاعات و عملیات جو بسیار با صفایی به وجود بیاید..💯
🔹هر وقت بچه ها جمع میشدند وبرای حمام به مرخصی شهر می آمدند🛁 او هم می آمد
و دلاک میشد ♻️
💤یادم هست یک بار ده دوازده نفر از بچه های اطلاعات و عملیات به مشهد رفته بودیم😌
🕌قرار شد قبل از زیارت به حمام برویم
✳️حدود های ۷ صبح بود که یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل...🚿
✴️آن روز حسین آقا گفت که من امروز همه شما را کیسه میکشم،
😇من هم از خدا خواسته گفتم
پس من آخرین نفر
و روی سکوی حمام خوابیدم💠
💢یادم هست آن روز ساعت ۱۱ نوبت به من رسید...
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده م
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هجدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
💢قبل از والفجر ۸ بود
چند روزی را به کرمان آمدم♻️
🎋رفته بودم گلزار شهدا که حسین را دیدم،
با بدنی مجروح به گلزار آمده بود 😣
😡با تندی صدایش کردم،
❌این همه به تو تاکید میکنم خودت را به خطر نیندازی
🔻باز تو میروی و خودت را به دشمن نشان میدهی بعد زخمی میشوی
و بچه های مردم در جبهه بی سرپرست می مانند😰
سرش را پایین انداخت😔
🔹گفت: زیاد نگران نباش این مرتبه آخر است
🔸گفتم : یعنی چی؟
📛گفت : این عملیات ،آخرین عملیات من است
دیگر بر نمیگردم
🔸زیاد حرفش را جدی نگرفتم
🤔با خودم گفتم : این هم از شوخی های همیشگی حسین است
اما او جدی صحبت کرده بود 😭
راوی : سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هجدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢قبل از والفجر ۸ بود چند روزی را به کرمان آم
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نوزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🔺بعد از صبحانه بود.
💢همه بچه ها متفرق شده بودند
هر کسی کاری میکرد،
📛که ناگهان صدای غرش هواپیما های عراقی را شنیدیم.
☄🔥انفجار ها که تمام شد تازه متوجه شدیم
راکت ها شیمیایی بودند.
♨️با شنیدن فریاد شیمیایی هر کسی به سمتی فرار کرد
در میانه راه بودیم که حسین ایستاد و گفت‼️
❌ یک عده زیر آوار مانده اند باید نجاتشان بدهیم 😞
او حال مساعدی نداشت😢
☣در عملیات قبلی هم مجروح شده بود و هم شیمیایی ،اما توجه نکرد
او حتی ماسک هم نداشت 😷
🌀اما با این حال در کمک و مدیریت اوضاع ذره ای دریغ نمیکرد
❇️بعد از مدیریت اوضاع تصمیم گرفت همراه نیروهایش به آن طرف اروند بیاید
❌مثل همیشه کسی نتوانست مانعش بشود،
🔸اما هر چه جلوتر می آمد حالش بدتر میشد😔
❌وضعیت او به نحوی بود که دیگر نمیتوانست ادامه بدهد،😢
💠شهید راجی(فرمانده اطلاعات عملیات )
او سوار ماشینی کرد و به عقب فرستاد
🔚این آخرین مجروحیت او بود
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نوزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🔺بعد از صبحانه بود. 💢همه بچه ها متفرق شده ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_بیستم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
📣خبر رسیده بود که حسین به شدت شیمیایی شده ودر تهران بستری هست 😢
🔹من مادرش و برادر بزرگترش به سمت تهران راه افتادیم
🏩او در لبافی نزاد بستری بود..
🌀➖➖به بیمارستان که رسیدیم چون مادرش بیماری قلبی داشت و از طرفی احتمال میدادیم حال حسین به شدت وخیم باشد❌
💢خواستم که مادرش در ماشین بماند
♻️خودم وبرادرش به سمت بیمارستانم حرکت کردیم
⏱چند دقیقه بعد روبه روی یک محفظه ای شیشه ای که حسین درونش بستری بود ایستاده بودیم◻️
😔و نگران حال پاره وجودمان بودیم
😰حسین در حالی که صورتش از شدت سوختگی باند پیچی شده بود با چشمانی بی رمق به ما سلام کرد و محبتش را در جانمان ریخت 💞
💔چند دقیقه بعد حسین به ارزوی دیرینه اش رسید 🕊😢
انگار ان چند لحظه را هم به خاطر خداحافظی با ما صبر کرده بود😔
🔰راوی ؛ پدر شهید
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman