تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی شد.😎
‼️اما نمره چشمش طوری بود که برایش عینک پیدا نمیشد..💢
♻️با کلی تلاش در قم برایش شیشه عینک پیدا کردیم😊
🔹چند ماه بعد که از جبهه بر گشت عینک همراهش نبود🧐
🤔پرسیدم عینکت چی شده⁉️
💢گفت : در یکی از شناسایی روی ارتفاعات دشمن با دوتا گشتی دشمن بر خورد کردم😣
تا آمدم به خودم بجنبم رسیدند بالای سرم رسیدند😰
به ناچار درگیر شدم♨️
🔸اولی را زدم و به پایین پرتگاه پرت کردم⤵️
👈اما دومی سماجت میکرد👹
🤛🤜با مشت لگد به جان هم افتادیم
حین درگیری ضربهای به سرم خورد کاملا
گیج شده بودم😵
بی دفاع روی زمین افتادم😨
👈نفر دوم پایم را گرفت و به سمت پرتگاه کشید♨️
حواسش به پشت سرش نبود📛
یکدفعه پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد♨️
✔️مرا رها کرد تا خودش را نگه دارد
اما موفق نشد به پایین دره پرت شد⤵️
⏱دو سه ساعتی بیهوش آنجا افتادم🤕
به هوش که آمدم خودم را کشان کشان به خط خودی رساندم➖➿➖
در همان درگیری عینکم را از دست دادم..❌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی ش
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_یازدهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شده بود..
☣منطقه ای بود باتلاقی و پوشیده از چولان که حرکت بچه ها را خیلی کند میکرد😣
💢قرار شد من هم بروم و منطقه را ببینم👁🗨
🏖باتلاق خیلی روان بود آب تا سینه آدم می آمد
به راحتی در دید عراقی ها بودیم 🏊♂
💢مجبور بودیم روی بلم خم بشویم حرکت کنیم
🐆مشکل بعدی جانوران مختلف و وحشی آن منطقه بودند ♨️
🐉آن روز یک افعی را دیدیم که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود 🐍
❌زمانی که از کنارش رد شدیم
دیدیم بسیار وحشتناک بود😰
🙀وقتی خواست به بچه ها حمله کند
حسین با یک تیر آو را کشت♨️
⭕️کار حسین و بچه هایش این بود که شب ها با داس چولان ها را زیر آب ببرند🎇
تا راه برای بلم ها باز شود🔓
آن هم به طول ۴ کیلومتر و آبی که تا سینه بالا می امد 🏊♀
راوی : #شهید_سلیمانی
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_یازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوازدهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
☣قبل از عملیات خیبر بود،
🔻امام جمعه زرند آمده بود مقر لشکر در دشت عباس،🗻
🍃از خصوصیات معنوی ایشان زیاد شنیده بودیم
قرار شد با حسین بعد از نماز به دیدن ایشان برویم..📿
📿موقع نماز اورکتم روی شانه ام بود،
زمانی که خواستیم به ملاقات برویم اورکتم را کامل پوشیدم و سر وضعم را مرتب کردم😇
🔹حسین کنارم ایستاده بود
🔸گفت : برگردیم
🔹با تعجب پرسیدم : چرا ⁉️
🔸جواب داد: موقع نماز اورکت روی شانه ات بود
👈اما زمانی که خواستی به ملاقات آقای شوشتری بروی کامل آن را پوشیدی
این کار تو خالصانه نیست😣
♦️یک بار دیگر هم او را با کلی کالک نقشه دیدم
🔹پرسیدم : کجا ⁉️
🔸گفت : جلسه
با تعجب گفتم : با همین دمپایی ها⁉️😳
🔸جواب داد: من همین طوری رفتم مسجد🕍
حالا چه لزومی داره عوضشون کنم🤔
🔸به حال من که تفاوتی نداره
واقعا هم به حال او تفاوتی نداره...✔️👌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ☣قبل از عملیات خیبر بود، 🔻امام جمع
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سیزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها،
🔹و اولین برخورد من با حسین
💤شناخت زیادی نداشتم
☣فقط میدانستم در واحد اطلاعات عملیات معاون فرمانده است.👨✈️
🤔پیش خودم گفتم : چون ایشان معاون فرمانده هستند باید امکانات بهتری برایشان فراهم کرد،💯
🔸قصد داشتم بروم و با دوتا از بهترین پتو هابرگردم که دیدم حسین دوتا پتوی خاکی از گوشه سنگر را برداشت ‼️
🔸خوب آن ها را تکاند و بعد با همان ها خوابید
خیلی دلم سوخت 😣
🔸با خودم گفتم : مشخص است که خانواده بسیار فقیری دارد که حتی یک پتو کهنه درخانه ندارند.😢
♻️تصمیم گرفتم که حتما به خانواده اش کمک کنم💯
💢مدتی بعد به مرخصی رفتم
با پرس جو زیاد خانه را پیدا کردم🏘
❗️از تعجب دهانم باز مانده بود 😲
🏠خانه بسیار بزرگی بود که با آنچه من تصور میکردم ،خیلی تفاوت داشت
حتی یک ماشین هم در خانه پارک بود🚘
⭕️بعدها وقتی این مسئله را با دیگر دوستان در میان گذاشتم متوجه شدم خانواده ایشان از لحاظ مالی بسیار خوب است😇
🔹آن جا بود که بی اعتنایی واقعی به دنیا را دیدیم👌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سیزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها، 🔹و اولین ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهاردهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بود،
🔹آن روز از سمت آقا حسین ماموریت داشتم
روی خط نگهبانی بدهم تا عراقی ها نتوانند در روز مارا غافلگیر کنند.❌
🔸در حین نگهبانی ناگهان مه شدیدی منطقه را گرفت... 🌫
🔸من هم برای اینکه از فرصت استفاده کنم
بدون اجازه و هماهنگی از خط زدم بیرون ➖➰➖
🗻چند تا تپه در فاصله ۲۰۰ متری ما بود
خودم را به آن ها رساندم و مشغول شناسایی شدم✴️
🌌شب که در سنگر نشسته بودیم
آقا حسین گفت؛
برادر ها دستشان درد نکند حالا سر خود میروند و میگردند♨️
🔹من که بلا فاصله منظور آقا حسین را متوجه شدم و حرفی نزدم🤐
🔸ایشان هم دیگر در این مورد صحبتی نکردند..
♦️از خصوصیات اخلاقی بارز ایشان این بود
که به بهترین شکل ممکن تذکر میدادند👌
♻️بعد ها متوجه شدم که موقع خروج از خط➖➖➖
یکی از بچه ها من را دیده و به آقا حسین گفته😣
البته کار من هم کار خطرناکی بود..😰
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
💢#در_محضر_شهدا
🌹 #شهید_علی_اسدی
🔶زمانی که در شهر #مهاباد بودیم٬ یکروز به داخل شهر رفت و با یک رساله ی #امام برگشت. گوشه ای نشست و تا غروب به مطالعه ی آن پرداخت.
با تاریک شدن هوا بچه ها رو دور خودش جمع کرد و گفت: من امروز ۱۵۰ مسئله از رساله ی #حضرت_امام را حفظ کرده ام، هر کس در مورد احکام شرعی سوال یا مشکلی دارد بگوید، اگر بتوانم جواب دهم.
📢تقدیم به روح بلد این #شهید عزیز دسته گل #صلوات را تقدیم می کنیم.
___
#زندگی_نامه_شهدا
🆔 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهاردهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بو
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پانزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی بود که وضع مالی خوبی داشت..✅
💢در واقع می شود گفت او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرد بود و به جنگ آمده بود👌
🔸بین بچه ها خیلی ساده می گشت
یکدست پیراهن کره ای داشت که همیشه آن را میپوشید😊
♻️اما پشت جبهه اوضاع دگر گونه بود
کاملا به سر وضع خودش میرسید..👌
شاید میخواست به عنوان یک رزمنده در میان مردم ظاهر مرتبی داشته باشد😇
😣در والفجر ۴ مجروح شدم و به کرمان آمدم
مدتی را به عنوان مرخص استعلاجی ماندم
💢یک روز در شهر در حال تردد بودم که
یکدفعه شنیدم کسی مرا به اسم صدا میزند🤔
سری چرخاندم و آشنایی را ندیدم 🙄
🔺تا این که متوجه شدم شخصی مرا از داخل یک پیکان صدا میزند
➖➖➖جلوتر که رفتم دیدم آقا حسین خودمان هست
حسابی به خودش رسیده بود و عینک دودی هم به چشم داشت 😎
😳با تعجب از چرایی تفاوت رفتارش در جبهه و سطح شهر پرسیدم ⁉️
با همان لبخند همیشگی پاسخ داد😌
♦️بنده خدا ما آن جا هم همین طوری هستیم
ولی شما متوجه نیستی😇😊
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_شانزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت سلمانی یاد بگیرد‼️
♻️از آن آدم ها بود که اگر تصمیمی را میگرفت
تا انجامش نمیداد دست بردار نبود،🌀
⭕️از آن به بعد همیشه شانه و قیچی همراهش بود،✂️
↙️یک روز آمد و گفت : بچه ها من تازه کارم
میخواهم سلمانی یاد بگیرم..😊
🔹هر کس میخواهد موهایش را اصلاح کند بیاید 😇
🔹آن روز تعدادی از بچه ها از جمله خود من برای اصلاح پیش او رفتیم😊
🔸کارش هم بد نبود
این وضعیت ادامه داشت
🔹حتی وقتی که مجروح هم شده بودم به آسایشگاه می آمد و موهایم را مرتب میکرد😌
🔺یادم هست یکبار بعد از اصلاح موهایم خواستم
موهایی را که دور برش ریخته بود را جمع کنم
نگذاشت
🔻خواستم اجازه دهد لااقل موهای خودم را جمع کنم
باز هم اجازه نداد😣
✅دلش میخواست زحمتی که میکشد برای خالصانه باشد و تمام وکمال خودش انجام دهد..💯
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
#در_محضر_شهدا
#زندگی_نامه_شهدا
💎چرا اعتراض نمی کنی؟؟
🔶مدتی بود که به یک مغازه ی جوشکاری می رفت و به عنوان شاگرد آنجا کار می کرد. حقوقی که می گرفت,کم بود.
یه روز به اون گفتم:چرا اعتراض نمی کنی تا حقوقت بیشتر شود؟
گفت:هر چه صاحب کارم به من بدهد,قبول دارم. کسی که تازه کار است و برای آموختن حرفه ای سر کار رفته,بیشتر از این حقش نیست و باید به آنچه می گیرد قانع باشد و قبل از هر چیز,دنبال آموختن فنون کار باشد.
📣 تقدیم به روح این شهید عزیز و شادی روح پدر ومادر بزرگوارش دسته گل #صلوات را تقدیم میکنیم.
🆔 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_شانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده ما بود.
⭕️اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار میکرد که اگر یک نفر غریبه از راه میرسید نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام #فرمانده و کدام نیروی تحت امر هست💯
💢در حقیقت قبل از هر چیز برای همه یک برادر ویک دوست صمیمی بود👌
🔸همین رفتار ایشان باعث شده بود که معاونت
اطلاعات و عملیات جو بسیار با صفایی به وجود بیاید..💯
🔹هر وقت بچه ها جمع میشدند وبرای حمام به مرخصی شهر می آمدند🛁 او هم می آمد
و دلاک میشد ♻️
💤یادم هست یک بار ده دوازده نفر از بچه های اطلاعات و عملیات به مشهد رفته بودیم😌
🕌قرار شد قبل از زیارت به حمام برویم
✳️حدود های ۷ صبح بود که یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل...🚿
✴️آن روز حسین آقا گفت که من امروز همه شما را کیسه میکشم،
😇من هم از خدا خواسته گفتم
پس من آخرین نفر
و روی سکوی حمام خوابیدم💠
💢یادم هست آن روز ساعت ۱۱ نوبت به من رسید...
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده م
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هجدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
💢قبل از والفجر ۸ بود
چند روزی را به کرمان آمدم♻️
🎋رفته بودم گلزار شهدا که حسین را دیدم،
با بدنی مجروح به گلزار آمده بود 😣
😡با تندی صدایش کردم،
❌این همه به تو تاکید میکنم خودت را به خطر نیندازی
🔻باز تو میروی و خودت را به دشمن نشان میدهی بعد زخمی میشوی
و بچه های مردم در جبهه بی سرپرست می مانند😰
سرش را پایین انداخت😔
🔹گفت: زیاد نگران نباش این مرتبه آخر است
🔸گفتم : یعنی چی؟
📛گفت : این عملیات ،آخرین عملیات من است
دیگر بر نمیگردم
🔸زیاد حرفش را جدی نگرفتم
🤔با خودم گفتم : این هم از شوخی های همیشگی حسین است
اما او جدی صحبت کرده بود 😭
راوی : سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هجدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢قبل از والفجر ۸ بود چند روزی را به کرمان آم
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نوزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🔺بعد از صبحانه بود.
💢همه بچه ها متفرق شده بودند
هر کسی کاری میکرد،
📛که ناگهان صدای غرش هواپیما های عراقی را شنیدیم.
☄🔥انفجار ها که تمام شد تازه متوجه شدیم
راکت ها شیمیایی بودند.
♨️با شنیدن فریاد شیمیایی هر کسی به سمتی فرار کرد
در میانه راه بودیم که حسین ایستاد و گفت‼️
❌ یک عده زیر آوار مانده اند باید نجاتشان بدهیم 😞
او حال مساعدی نداشت😢
☣در عملیات قبلی هم مجروح شده بود و هم شیمیایی ،اما توجه نکرد
او حتی ماسک هم نداشت 😷
🌀اما با این حال در کمک و مدیریت اوضاع ذره ای دریغ نمیکرد
❇️بعد از مدیریت اوضاع تصمیم گرفت همراه نیروهایش به آن طرف اروند بیاید
❌مثل همیشه کسی نتوانست مانعش بشود،
🔸اما هر چه جلوتر می آمد حالش بدتر میشد😔
❌وضعیت او به نحوی بود که دیگر نمیتوانست ادامه بدهد،😢
💠شهید راجی(فرمانده اطلاعات عملیات )
او سوار ماشینی کرد و به عقب فرستاد
🔚این آخرین مجروحیت او بود
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نوزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🔺بعد از صبحانه بود. 💢همه بچه ها متفرق شده ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_بیستم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
📣خبر رسیده بود که حسین به شدت شیمیایی شده ودر تهران بستری هست 😢
🔹من مادرش و برادر بزرگترش به سمت تهران راه افتادیم
🏩او در لبافی نزاد بستری بود..
🌀➖➖به بیمارستان که رسیدیم چون مادرش بیماری قلبی داشت و از طرفی احتمال میدادیم حال حسین به شدت وخیم باشد❌
💢خواستم که مادرش در ماشین بماند
♻️خودم وبرادرش به سمت بیمارستانم حرکت کردیم
⏱چند دقیقه بعد روبه روی یک محفظه ای شیشه ای که حسین درونش بستری بود ایستاده بودیم◻️
😔و نگران حال پاره وجودمان بودیم
😰حسین در حالی که صورتش از شدت سوختگی باند پیچی شده بود با چشمانی بی رمق به ما سلام کرد و محبتش را در جانمان ریخت 💞
💔چند دقیقه بعد حسین به ارزوی دیرینه اش رسید 🕊😢
انگار ان چند لحظه را هم به خاطر خداحافظی با ما صبر کرده بود😔
🔰راوی ؛ پدر شهید
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
#یک_جرعه_کتاب
"روزهای سخت نبرد"
〰〰✨🌺✨〰〰
📝به لطف خدا و عنایات حضرت ولی عصر (ارواحنافداه )موفق به اتمام کتاب #نخل_سوخته شدیم
👈که مورد توجه شما بزرگواران قرار گرفت
🔹حال بر ان شدیم تا با لطف خدا
و مدد جستن از خود شهداء خاطرات یکی دیگر از سراداران کرمانی و یکی دیگر از ملازمان و دوستان #شهیدسلیمانی برای شما اماده کنیم،
📙کتاب 《روز های سخت نبرد》که بخشی از خاطرات شهید بزرگوار #مهدی_کازرونی را به رشته تحریر درآورده است..
📝راويان خاطرات اين كتاب، مادر شهيد، سيداحمد مهدوي، رضا ابوسعيدي، ذكا اسدي و علياكبر خوش هستند، و به بيان زندگي و خاطرات شهيد پرداختهاند.
🔰 خاطرات سرداری که #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی او را کلید لشکر نامیده بود و درباره ایشان میگفت:
《من به جرات قسم میخورم ذره ای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه نداشت.》
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
کانال تنهامسیر استان کرمان 👇✅
http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
تنها مسیری های استان کرمان
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 #یک_جرعه_کتاب "روزهای سخت نبرد" 〰〰✨🌺✨〰〰 📝به لطف خدا و عنایات حضرت و
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_اول
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🗓دو ماه از تولد مهدی میگذشت
♨️ به شدت بیمار شده بود تبش اصلا قطع نمیشد هر چقدر درمان خانگی بلد بودیم انجام دادیم اما ثمری نداشت❌
💠لاجرم راهی شهر شدیم ما در روستای سعدی ساکن بودیم بعد از کلی معطلی بالاخره توانستیم با یک ماشین باری به شهر برسیم.
💠وقتی به کرمان رسیدیم همه جا تعطیل بود نمازمان هم در حال قضا شدن بود
🕍به همین خاطر به مسجد جامع رفتیم.
📿 بعد از نماز به حال مناجات از خدا خواستم اگر مهدی در اینده پسری نا اهل میشود
او را از من بگیرد و اگر خدمتگزار مردم میشود او را به من بازگرداند🤲
😰بیچاره مهدی در قنداقش در تب میسوخت رو حتی نای گریه کردن هم نداشت😔
😭بر خلاف من که به پهنای صورت اشک میریختم
✴️ بعد از نماز به راهنمایی یکی از اشنایان شبانه نزد یک پزشک رفتیم
🌀به محض این که دکتر روپوش مهدی را کنار زد او باشدت گریه کرد😥
❌از نظر دکتر مهدی مشکلی نداشت
کودکی که نزدیکان انتظار مرگش را میکشیدند
اکنون در نهایت سلامت بود☺️
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_اول 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🗓دو ماه از تولد مهدی میگذ
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
✍️مهدی به سن مدرسه رفتن رسیده بود
قبلا مقداری خواندن و نوشتن از خواهر هایش یاد گرفته بود📝
💠با گونی و نخ برایش کیف درست کردم
🗞پدرش هم مقداری کاغذ خریده و بانخ به هم دوخت .حالا با کیف و دفترش با ذوق وصف ناشدنی به سمت مدرسه راه افتاد🚶♂️
✅درمدرسه دانش اموز با استعداد بود
درسش هم خوب بود👌
😰اما همیشه خدا معلم ها از دستش مینالیدند به خاطر حساسیتش روی مسائل شرعی📖
👈با اینک سن وسالی نداشت بارها به معلمانش در مورد حجاب تذکر داده بود💢
❌البته هیچ کس برای حرف یک بچه هشت ساله تره هم خورد نمیکرد،
🔹پدرش ساعت ها با او بحث میکرد که از این کار دست بردارد اخر هم حریف اش نمیشد🚫
میگفت :
ایا قبول داریید که حجاب در قران امده ❓
پاسخ بله بود✅
🔹میگفت پس وقتی در قران امده برای چی نباید حرف درست را بزنم⁉️
پدرش پاسخی نداشت ❌
سکوت پدر او را بر استقامت در راهی که انتخاب کرده مصمم تر میکرد✅
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 ✍️مهدی به سن مدرسه رفتن
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سوم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
✍خانم های سپاه دانش ، معلم مدرسه بودند که مهدی در آن درس میخواند📝
⛔️خیلی تقیدی به حجاب نداشتند ، با همان کت و شلوار فرمشان در روستا رفت و آمد میکردند.
💢این مسئله با توجه با فاصله زیاد خوابگاه شان تا مدرسه برای مردم مقید روستا اذیت کننده بود😣
⚠️مهدی هم از این مسئله خیلی رنج میبرد آما کاری از دستش بر نمی آمد
😰یکبار خانم های سپاهی دانش کت شان را در آورده بودند و مشغول بازی والیبال بودند که حسین با رد شدن از حیاط مدرسه ناگهان فکری به ذهنش خطور میکند😇
🚶♂پاورچین پاورچین به سمت کت ها میرود
همه کت ها را برداشته و با تمام سرعتش به سمت خوابگاه میدود🌀
📌کت ها را در خوابگاه گذاشته ، بعد در راه برگشت به مدرسه همراه خودش به تعداد
خانم ها چادر نماز آورده بود✨
♻️بعد از اتمام والیبال منظره دیدنی بود ☺️
خانم های سپاهی دانش با تعجب زیاد دنبال کت هایشان میگشتند
اما خبری از کت ها نبود❌
⚠️از طرفی به علت از ترس مردم روستا نمیتوانستند باهمان وضعیت به خوابگاه شان برگردند❌
✅نهایتا مهدی موفق شد به سر خانم های سپاه دانش چادر بپوشاند😊
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سوم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 ✍خانم های سپاه دانش ، مع
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهارم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💢دیگر مهدی ان کودک دبستانی نبود که به بحث با معلمانش برای حدود شرعی کفایت کند➖
✔️ الان دیگر او نوجوانی بود که برای پیشبرد اهداف انقلاب همه کاری میکرد..
♻️به قم کرمان و بندر عباس هم در راستای این هدف مسافرت میکرد 🌀
✍دقیق نمیدانم با کمک چه کسانی اما موفق شده بود سینمایی را که فیلم های مبتذل نشان میداد منفجر کند💥
⏪مهدی و دوستانش موفق شده بودند قبل از شروع به کار سینما مواد منفجره را جا سازی و سینما را منفجر کنند☄
↪️اما قبل از این که بتوانند از مهلکه فرار کنند نیرو های رژیم منطقه را محاصره میکنند که مهدی و دوستانش گیر افتاده بودند 🚫
⏪انها به سمت کوچه ای که به خیابا ن را داشت فرار کردند نیرو های شاه هم پشت سرشان..😰
🤔اما مهدی متوجه نکته ای شد
🔸ابتدای کوچه مثل همیشه شلوغ نبود
مهدی احتمال داد که ابتدای کوچه کمین کرده باشند 👿
♻️به سرعت دوستانش را به سمت ماشین های پارک شده برد🚖🚘
و گفت که به زیر ماشین ها بچسبند
🔆آن روز با این تدبیر مهدی تعداد ی از جوانان انقلابی از دست شکنجه گران ساواک نجات پیدا کردند💯
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهارم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 💢دیگر مهدی ان کودک دبس
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پنجم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
☢مهدی به مسائل نظامی عشق می ورزید.
از این که با تمرینات سخت بدنش را ورزیده کند لذت میبرد به خاطر همین به مدرسه نظام رفته بود ✔️
⏪بارها برای من تعریف کرده بود که چطور از باز بسته کردن اسلحه با چشم بسته یا انجام تمرینات سخت بدنی ذوق زده میشود 😊
💢اما مهدی در مدرسه نظام مشکلاتی هم داشت
♨️ چون رژیم شاه به مدارس نظام توجه ویژهای داشت و سعی میکرد سربازان اینده خود را با مسلک طاغوتی پرورش دهد⛔️
🚫اما مهدی ادمی نبود که در این فضا هضم شود
✅چیزی که در این دوران از او بیشتر در اذهان مانده اشکارا نماز خواندن او بود 👌
🔺تا ان زمان افراد متدینی هم که در مدرسه نظام بودند از ترس مسخره شدن به تنهایی ودور از جمع نماز میخواندند اما نماز خواندن یک سال اولی در سال اجتماعات مثل توپ صدا کرد 🌀
💢چون هیچ قانونی برای ممانعت کردن از نماز خواندن وجود نداشت مسئولین مدرسه هم نتوانستند کاری کنند ❌
⚜کم کم تعدادی از بچه های مدرسه نظام به مهدی پیوستند که همگی بعدها به شهادت رسیدند🎋🥀
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پنجم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 ☢مهدی به مسائل نظامی عش
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_ششم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🇮🇷انقلاب تازه پیروز شده بود ودر هر نقطه ای مردان مخلص و همدل برای خدمت به این مردم گرد همدیگر جمع میشدند تحت عنوان سپاه پاسداران ،
💠اما مشکل این نیروهای مخلص این بود که هیچ گونه اموزشی ندیده بودند❌
👈این جا بود که ارزش #مهدی_کازرونی برای سپاه کرمان مشخص شد
🔹ایشان در مدرسه نظام تحصیل کرده بود واطلاعات بسیار خوبی درمورد مسائل نظامی داشت🌀
♨️برای مقابله با ضد انقلاب واشرار تشکیل کلاس های اموزشی اجتناب ناپذیر بود
✅ایشان با دلسوزی و جدیت تمام اموزش ها رو پیش میبرد وبا اتمام اموزش ها تصمیم به اجرای یک مانور شد تا توانمندی های سپاه کرمان نشان داده شود 👌
⏪در این مانور خیلی از مسئولین استانی هم دعوت بودند ، البته منتظر یک مانور ساده وپیش پا افتاده بودند اما واقعیت توانمندی های فوق العاده سپاه کرمان بود😊👌
💪توانمندی که حاصل زحمات مهدی کازرونی ودوستانش بود✅
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_ششم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🇮🇷انقلاب تازه پیروز شده
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفتم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💥حمله به لانه جاسوسی انجام شده بود،
اعضای سفارت امریکا اسیر شده بودند 🔗
و همه منتظر حوادث اینده بودند.
📛اما نگهداری همه این اسرا در تهران خطر ناک بود.
⏪تعدادی از این اسرا به کرمان فرستاده شده بودند وسپاه کرمان مسئول حفاظت از این اسرا بود.🛡
🔘همه تمهیدات از قبل اندیشیده شده بود.✔️
🏢ساختمانی که محل نگهدار ی اسرا بود از هر نظر امن بود و تعداد زیادی از نیروهای سپاه مسئول حفاظت از ساختمان بودند
⏪اما چون نیروها مطمئن بودند حمله ای در کار نیست نگهبانی را جدی نمیگرفتند❌
⛔️ اقا مهدی با این قضیه مشکل داشت
📛بالاخره مجبور شد دست به اقدام خطرناکی بزند تا اثبات کند میشود از حلقه حفاظتی رد شد
🔅یکروز محافظان متوجه ماشینی شدند که نزدیک محل نگهداری اسرا میشد
⤴️قبل از این که بتوانند واکنش موثری انجام بدهند از سمت ماشین یک رگبار شدید به سمت دیوار ساختمان شلیک شد و ماشین به سرعت فرار کرد♨️
⏪بعد از این اقدام بود که امنیت ساختمان صد در صد شد✅
حتی نیروهای غیر مرتبط پاسدار حق نزدیک شدن نداشتند.❌
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفتم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 💥حمله به لانه جاسوسی ان
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هشتم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🌐 مدت زیادی از انقلاب نگذشته بود ،
♨️ هنوز هرج و مرج اول انقلاب درست فروکش نکرده بود که باند های قاچاق از این وضعیت سو استفاده کرده و فعالیتشان را گسترش دادند🌀
⚠️انقدر این فعالیت شدید شده بود که به سپاه کرمان ماموریت مقابله دادند📛
♻️قرعه به نام مهدی کازرونی خورد.
👤فرمانده ای 20 ساله که با وجود سن کم بار ها
لیاقت، شجاعت و ذکاوتش را اثبات کرده بود👌
🌀این بار هم ظرف مدت کوتاهی با شناسایی های متعدد و تشکیل یک گروه ضربت موفق به متلاشی کردن باند های زیادی شد که البته کار بسیار دشواری بود⛔️
📛باند های مواد مخدر به مدرن ترین سلاح های روز مجهز بودند و منطقه را هم به خوبی میشناختند☢
⏪امااین تازه اول راه بود ..
💹 یکی از بزرگترین باند های بین المللی به سرکردگی عشقعلی هنوز به فعالیتش ادامه میداد⛔️
👈این یعنی مهدی هنوز وظیفه اش را به اتمام نرسانده....🚫
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هشتم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🌐 مدت زیادی از انقلاب ن
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نهم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🛡عشقعلی رئیس بزرگترین باند قاچاق مواد مخدر بود باندی که از هیچ کار روی گردان نبود و منطقه وسیعی را هم پوشش میداد.🌐
📌مواد مخدر را وارد سیستان و بلوچستان میکرد و از طریق کرمان در استان های ایران پخش میکرد.⚠️
🔗تنها راه ما دستگیری حین معامله بود و الا موفق نمیشدیم ❌
⏳بعد از مدت ها شناسایی مخفیانه موفق شدیم پسر عشقعلی را در حین معامله دستگیر کنیم🔗
📝در اعترافات اولیه او اطلاعاتی بود که منجر به دستگیری دایی اش شد
اما این دو نفر به هیچ عنوان حاضر به اقرار اطلاعات کلیدی نبودند.⛔️
✅این جا باز گره به دست اقا مهدی باز شد
💢پسر عشقعلی و دایی اش را از هم جدا کرد
📍با شلیک تیر و وانمود کردن به اعدام صحرایی جفتشان به خیال این که دیگری اعدام شده دهان باز کردند😇
♨️باند عشقعلی هم متلاشی شد📛
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🛡عشقعلی رئیس بزرگترین با
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💠قرار بود ما را برای اعزام به کردستان اماده کنند
⚠️با توجه به شرایط پیچیده کردستان قرار بود اموزش های سختی را هم ببنیم ⛔️
⚠️فشار اموزش ها به حدی بالابود که تعداد زیادی فرار کردند و باز هم نگشتند❌
گرسنگی میدادند 😞
مدتی از اب خبری نمیشد
📛مجبورمان میکردند از میان رگبار تیر عبور کنیم
و روز های اخر وضعیت معدود افرادی که مانده بودند هم به شدت به ریخته بود🚫
✴️تنها کسی که که روحیه خودش را حفظ کرده بود مهدی کازرونی بود.
🔚بعد از اتمام اموزش ها برای این که روحیه ما را بسنجند اعلا م کردند قرار است ما را به جایی اعزام کنند که هیچ کس از ان جا بر نگشته است❌
♨️همه جا زده بودند
✌️اما مهدی با صلابت همیشگی اعلام کرد
مسئله ای نیست هر جا لازم باشد میروم👌
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دهم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 💠قرار بود ما را برای اعز
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پایانی
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
☢عملیات والفجر 4 بود،
💢 حاج مهدی کازرونی کار پیدا کردن مسیر و هدایت خودرو های پشتیبانی را بر عهده داشت
🔥 اتش دشمن بسیار سنگین بود، بعضی مواقع برای یک پاتک از سیصد تانک استفاده میکرد
😔در همان عملیات حاج مهدی را از دست دادیم🖤
⏪مدتی بعد از غلامعباس شجاعی که ناظر شهادت بود خواستم ماجرا براین تعریف کند:
✍او گفت:
💔شهید کازرونی به ما گفت من باید این جا بمانم تا با بلدوزر جاده درست کنیم
⚠️ منطقه صعب العبور است شما بروید
♻️ما اماده شدیم که را بیفتیم که ناگهان گلوله توپ فرود امد💣
✴️درست در محل که شهید کازرونی و دیگر برادران ایستاده بودند.
🌪گرد و خاک زیادی بر پا شد به خاطر همین احتمال دادیم گلوله عمل نکرده❌
🔹خوشحال از عمل نکردن گلوله به سمت محل استقرار شهید راه افتادیم
🔻که ناگهان شهید زنگی ابادی از میان گرد و خاک با چهره ای خونی فریاد زد
به چه میخندید مگر نمیبینید چه خاکی بر سرمان شد 😭
😰وحشتزده پرسیدیم چه شده
پاسخ فقط یک کلمه بود
حاج مهدی 😭💔
▪️با تمام توان دویدیم
♨️بالا سرش که رسیدیم
ترکش از کمر به پایین را برده بود😭
❌توان جلو رفتن را نداشتم
زنگی ابادی جلو رفت و شهادتین را تلقین کرد 😔
◾️اما هنوز مرگ را باور نکرده بود
🔘برانکارد را که اوردند سرش را بالا اورد
🥀انگار باورش شد که شهادت این دفعه جدی است🌷
آرزوی دیرینه اش عملی شده بود🕊
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman