🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
#یک_جرعه_کتاب
"روزهای سخت نبرد"
〰〰✨🌺✨〰〰
📝به لطف خدا و عنایات حضرت ولی عصر (ارواحنافداه )موفق به اتمام کتاب #نخل_سوخته شدیم
👈که مورد توجه شما بزرگواران قرار گرفت
🔹حال بر ان شدیم تا با لطف خدا
و مدد جستن از خود شهداء خاطرات یکی دیگر از سراداران کرمانی و یکی دیگر از ملازمان و دوستان #شهیدسلیمانی برای شما اماده کنیم،
📙کتاب 《روز های سخت نبرد》که بخشی از خاطرات شهید بزرگوار #مهدی_کازرونی را به رشته تحریر درآورده است..
📝راويان خاطرات اين كتاب، مادر شهيد، سيداحمد مهدوي، رضا ابوسعيدي، ذكا اسدي و علياكبر خوش هستند، و به بيان زندگي و خاطرات شهيد پرداختهاند.
🔰 خاطرات سرداری که #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی او را کلید لشکر نامیده بود و درباره ایشان میگفت:
《من به جرات قسم میخورم ذره ای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه نداشت.》
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
کانال تنهامسیر استان کرمان 👇✅
http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
تنها مسیری های استان کرمان
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 #یک_جرعه_کتاب "روزهای سخت نبرد" 〰〰✨🌺✨〰〰 📝به لطف خدا و عنایات حضرت و
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_اول
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🗓دو ماه از تولد مهدی میگذشت
♨️ به شدت بیمار شده بود تبش اصلا قطع نمیشد هر چقدر درمان خانگی بلد بودیم انجام دادیم اما ثمری نداشت❌
💠لاجرم راهی شهر شدیم ما در روستای سعدی ساکن بودیم بعد از کلی معطلی بالاخره توانستیم با یک ماشین باری به شهر برسیم.
💠وقتی به کرمان رسیدیم همه جا تعطیل بود نمازمان هم در حال قضا شدن بود
🕍به همین خاطر به مسجد جامع رفتیم.
📿 بعد از نماز به حال مناجات از خدا خواستم اگر مهدی در اینده پسری نا اهل میشود
او را از من بگیرد و اگر خدمتگزار مردم میشود او را به من بازگرداند🤲
😰بیچاره مهدی در قنداقش در تب میسوخت رو حتی نای گریه کردن هم نداشت😔
😭بر خلاف من که به پهنای صورت اشک میریختم
✴️ بعد از نماز به راهنمایی یکی از اشنایان شبانه نزد یک پزشک رفتیم
🌀به محض این که دکتر روپوش مهدی را کنار زد او باشدت گریه کرد😥
❌از نظر دکتر مهدی مشکلی نداشت
کودکی که نزدیکان انتظار مرگش را میکشیدند
اکنون در نهایت سلامت بود☺️
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_اول 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🗓دو ماه از تولد مهدی میگذ
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
✍️مهدی به سن مدرسه رفتن رسیده بود
قبلا مقداری خواندن و نوشتن از خواهر هایش یاد گرفته بود📝
💠با گونی و نخ برایش کیف درست کردم
🗞پدرش هم مقداری کاغذ خریده و بانخ به هم دوخت .حالا با کیف و دفترش با ذوق وصف ناشدنی به سمت مدرسه راه افتاد🚶♂️
✅درمدرسه دانش اموز با استعداد بود
درسش هم خوب بود👌
😰اما همیشه خدا معلم ها از دستش مینالیدند به خاطر حساسیتش روی مسائل شرعی📖
👈با اینک سن وسالی نداشت بارها به معلمانش در مورد حجاب تذکر داده بود💢
❌البته هیچ کس برای حرف یک بچه هشت ساله تره هم خورد نمیکرد،
🔹پدرش ساعت ها با او بحث میکرد که از این کار دست بردارد اخر هم حریف اش نمیشد🚫
میگفت :
ایا قبول داریید که حجاب در قران امده ❓
پاسخ بله بود✅
🔹میگفت پس وقتی در قران امده برای چی نباید حرف درست را بزنم⁉️
پدرش پاسخی نداشت ❌
سکوت پدر او را بر استقامت در راهی که انتخاب کرده مصمم تر میکرد✅
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 ✍️مهدی به سن مدرسه رفتن
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سوم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
✍خانم های سپاه دانش ، معلم مدرسه بودند که مهدی در آن درس میخواند📝
⛔️خیلی تقیدی به حجاب نداشتند ، با همان کت و شلوار فرمشان در روستا رفت و آمد میکردند.
💢این مسئله با توجه با فاصله زیاد خوابگاه شان تا مدرسه برای مردم مقید روستا اذیت کننده بود😣
⚠️مهدی هم از این مسئله خیلی رنج میبرد آما کاری از دستش بر نمی آمد
😰یکبار خانم های سپاهی دانش کت شان را در آورده بودند و مشغول بازی والیبال بودند که حسین با رد شدن از حیاط مدرسه ناگهان فکری به ذهنش خطور میکند😇
🚶♂پاورچین پاورچین به سمت کت ها میرود
همه کت ها را برداشته و با تمام سرعتش به سمت خوابگاه میدود🌀
📌کت ها را در خوابگاه گذاشته ، بعد در راه برگشت به مدرسه همراه خودش به تعداد
خانم ها چادر نماز آورده بود✨
♻️بعد از اتمام والیبال منظره دیدنی بود ☺️
خانم های سپاهی دانش با تعجب زیاد دنبال کت هایشان میگشتند
اما خبری از کت ها نبود❌
⚠️از طرفی به علت از ترس مردم روستا نمیتوانستند باهمان وضعیت به خوابگاه شان برگردند❌
✅نهایتا مهدی موفق شد به سر خانم های سپاه دانش چادر بپوشاند😊
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سوم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 ✍خانم های سپاه دانش ، مع
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهارم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💢دیگر مهدی ان کودک دبستانی نبود که به بحث با معلمانش برای حدود شرعی کفایت کند➖
✔️ الان دیگر او نوجوانی بود که برای پیشبرد اهداف انقلاب همه کاری میکرد..
♻️به قم کرمان و بندر عباس هم در راستای این هدف مسافرت میکرد 🌀
✍دقیق نمیدانم با کمک چه کسانی اما موفق شده بود سینمایی را که فیلم های مبتذل نشان میداد منفجر کند💥
⏪مهدی و دوستانش موفق شده بودند قبل از شروع به کار سینما مواد منفجره را جا سازی و سینما را منفجر کنند☄
↪️اما قبل از این که بتوانند از مهلکه فرار کنند نیرو های رژیم منطقه را محاصره میکنند که مهدی و دوستانش گیر افتاده بودند 🚫
⏪انها به سمت کوچه ای که به خیابا ن را داشت فرار کردند نیرو های شاه هم پشت سرشان..😰
🤔اما مهدی متوجه نکته ای شد
🔸ابتدای کوچه مثل همیشه شلوغ نبود
مهدی احتمال داد که ابتدای کوچه کمین کرده باشند 👿
♻️به سرعت دوستانش را به سمت ماشین های پارک شده برد🚖🚘
و گفت که به زیر ماشین ها بچسبند
🔆آن روز با این تدبیر مهدی تعداد ی از جوانان انقلابی از دست شکنجه گران ساواک نجات پیدا کردند💯
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهارم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 💢دیگر مهدی ان کودک دبس
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پنجم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
☢مهدی به مسائل نظامی عشق می ورزید.
از این که با تمرینات سخت بدنش را ورزیده کند لذت میبرد به خاطر همین به مدرسه نظام رفته بود ✔️
⏪بارها برای من تعریف کرده بود که چطور از باز بسته کردن اسلحه با چشم بسته یا انجام تمرینات سخت بدنی ذوق زده میشود 😊
💢اما مهدی در مدرسه نظام مشکلاتی هم داشت
♨️ چون رژیم شاه به مدارس نظام توجه ویژهای داشت و سعی میکرد سربازان اینده خود را با مسلک طاغوتی پرورش دهد⛔️
🚫اما مهدی ادمی نبود که در این فضا هضم شود
✅چیزی که در این دوران از او بیشتر در اذهان مانده اشکارا نماز خواندن او بود 👌
🔺تا ان زمان افراد متدینی هم که در مدرسه نظام بودند از ترس مسخره شدن به تنهایی ودور از جمع نماز میخواندند اما نماز خواندن یک سال اولی در سال اجتماعات مثل توپ صدا کرد 🌀
💢چون هیچ قانونی برای ممانعت کردن از نماز خواندن وجود نداشت مسئولین مدرسه هم نتوانستند کاری کنند ❌
⚜کم کم تعدادی از بچه های مدرسه نظام به مهدی پیوستند که همگی بعدها به شهادت رسیدند🎋🥀
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پنجم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 ☢مهدی به مسائل نظامی عش
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_ششم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🇮🇷انقلاب تازه پیروز شده بود ودر هر نقطه ای مردان مخلص و همدل برای خدمت به این مردم گرد همدیگر جمع میشدند تحت عنوان سپاه پاسداران ،
💠اما مشکل این نیروهای مخلص این بود که هیچ گونه اموزشی ندیده بودند❌
👈این جا بود که ارزش #مهدی_کازرونی برای سپاه کرمان مشخص شد
🔹ایشان در مدرسه نظام تحصیل کرده بود واطلاعات بسیار خوبی درمورد مسائل نظامی داشت🌀
♨️برای مقابله با ضد انقلاب واشرار تشکیل کلاس های اموزشی اجتناب ناپذیر بود
✅ایشان با دلسوزی و جدیت تمام اموزش ها رو پیش میبرد وبا اتمام اموزش ها تصمیم به اجرای یک مانور شد تا توانمندی های سپاه کرمان نشان داده شود 👌
⏪در این مانور خیلی از مسئولین استانی هم دعوت بودند ، البته منتظر یک مانور ساده وپیش پا افتاده بودند اما واقعیت توانمندی های فوق العاده سپاه کرمان بود😊👌
💪توانمندی که حاصل زحمات مهدی کازرونی ودوستانش بود✅
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_ششم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🇮🇷انقلاب تازه پیروز شده
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفتم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💥حمله به لانه جاسوسی انجام شده بود،
اعضای سفارت امریکا اسیر شده بودند 🔗
و همه منتظر حوادث اینده بودند.
📛اما نگهداری همه این اسرا در تهران خطر ناک بود.
⏪تعدادی از این اسرا به کرمان فرستاده شده بودند وسپاه کرمان مسئول حفاظت از این اسرا بود.🛡
🔘همه تمهیدات از قبل اندیشیده شده بود.✔️
🏢ساختمانی که محل نگهدار ی اسرا بود از هر نظر امن بود و تعداد زیادی از نیروهای سپاه مسئول حفاظت از ساختمان بودند
⏪اما چون نیروها مطمئن بودند حمله ای در کار نیست نگهبانی را جدی نمیگرفتند❌
⛔️ اقا مهدی با این قضیه مشکل داشت
📛بالاخره مجبور شد دست به اقدام خطرناکی بزند تا اثبات کند میشود از حلقه حفاظتی رد شد
🔅یکروز محافظان متوجه ماشینی شدند که نزدیک محل نگهداری اسرا میشد
⤴️قبل از این که بتوانند واکنش موثری انجام بدهند از سمت ماشین یک رگبار شدید به سمت دیوار ساختمان شلیک شد و ماشین به سرعت فرار کرد♨️
⏪بعد از این اقدام بود که امنیت ساختمان صد در صد شد✅
حتی نیروهای غیر مرتبط پاسدار حق نزدیک شدن نداشتند.❌
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفتم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 💥حمله به لانه جاسوسی ان
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هشتم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🌐 مدت زیادی از انقلاب نگذشته بود ،
♨️ هنوز هرج و مرج اول انقلاب درست فروکش نکرده بود که باند های قاچاق از این وضعیت سو استفاده کرده و فعالیتشان را گسترش دادند🌀
⚠️انقدر این فعالیت شدید شده بود که به سپاه کرمان ماموریت مقابله دادند📛
♻️قرعه به نام مهدی کازرونی خورد.
👤فرمانده ای 20 ساله که با وجود سن کم بار ها
لیاقت، شجاعت و ذکاوتش را اثبات کرده بود👌
🌀این بار هم ظرف مدت کوتاهی با شناسایی های متعدد و تشکیل یک گروه ضربت موفق به متلاشی کردن باند های زیادی شد که البته کار بسیار دشواری بود⛔️
📛باند های مواد مخدر به مدرن ترین سلاح های روز مجهز بودند و منطقه را هم به خوبی میشناختند☢
⏪امااین تازه اول راه بود ..
💹 یکی از بزرگترین باند های بین المللی به سرکردگی عشقعلی هنوز به فعالیتش ادامه میداد⛔️
👈این یعنی مهدی هنوز وظیفه اش را به اتمام نرسانده....🚫
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هشتم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🌐 مدت زیادی از انقلاب ن
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نهم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🛡عشقعلی رئیس بزرگترین باند قاچاق مواد مخدر بود باندی که از هیچ کار روی گردان نبود و منطقه وسیعی را هم پوشش میداد.🌐
📌مواد مخدر را وارد سیستان و بلوچستان میکرد و از طریق کرمان در استان های ایران پخش میکرد.⚠️
🔗تنها راه ما دستگیری حین معامله بود و الا موفق نمیشدیم ❌
⏳بعد از مدت ها شناسایی مخفیانه موفق شدیم پسر عشقعلی را در حین معامله دستگیر کنیم🔗
📝در اعترافات اولیه او اطلاعاتی بود که منجر به دستگیری دایی اش شد
اما این دو نفر به هیچ عنوان حاضر به اقرار اطلاعات کلیدی نبودند.⛔️
✅این جا باز گره به دست اقا مهدی باز شد
💢پسر عشقعلی و دایی اش را از هم جدا کرد
📍با شلیک تیر و وانمود کردن به اعدام صحرایی جفتشان به خیال این که دیگری اعدام شده دهان باز کردند😇
♨️باند عشقعلی هم متلاشی شد📛
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🛡عشقعلی رئیس بزرگترین با
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💠قرار بود ما را برای اعزام به کردستان اماده کنند
⚠️با توجه به شرایط پیچیده کردستان قرار بود اموزش های سختی را هم ببنیم ⛔️
⚠️فشار اموزش ها به حدی بالابود که تعداد زیادی فرار کردند و باز هم نگشتند❌
گرسنگی میدادند 😞
مدتی از اب خبری نمیشد
📛مجبورمان میکردند از میان رگبار تیر عبور کنیم
و روز های اخر وضعیت معدود افرادی که مانده بودند هم به شدت به ریخته بود🚫
✴️تنها کسی که که روحیه خودش را حفظ کرده بود مهدی کازرونی بود.
🔚بعد از اتمام اموزش ها برای این که روحیه ما را بسنجند اعلا م کردند قرار است ما را به جایی اعزام کنند که هیچ کس از ان جا بر نگشته است❌
♨️همه جا زده بودند
✌️اما مهدی با صلابت همیشگی اعلام کرد
مسئله ای نیست هر جا لازم باشد میروم👌
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دهم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 💠قرار بود ما را برای اعز
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پایانی
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
☢عملیات والفجر 4 بود،
💢 حاج مهدی کازرونی کار پیدا کردن مسیر و هدایت خودرو های پشتیبانی را بر عهده داشت
🔥 اتش دشمن بسیار سنگین بود، بعضی مواقع برای یک پاتک از سیصد تانک استفاده میکرد
😔در همان عملیات حاج مهدی را از دست دادیم🖤
⏪مدتی بعد از غلامعباس شجاعی که ناظر شهادت بود خواستم ماجرا براین تعریف کند:
✍او گفت:
💔شهید کازرونی به ما گفت من باید این جا بمانم تا با بلدوزر جاده درست کنیم
⚠️ منطقه صعب العبور است شما بروید
♻️ما اماده شدیم که را بیفتیم که ناگهان گلوله توپ فرود امد💣
✴️درست در محل که شهید کازرونی و دیگر برادران ایستاده بودند.
🌪گرد و خاک زیادی بر پا شد به خاطر همین احتمال دادیم گلوله عمل نکرده❌
🔹خوشحال از عمل نکردن گلوله به سمت محل استقرار شهید راه افتادیم
🔻که ناگهان شهید زنگی ابادی از میان گرد و خاک با چهره ای خونی فریاد زد
به چه میخندید مگر نمیبینید چه خاکی بر سرمان شد 😭
😰وحشتزده پرسیدیم چه شده
پاسخ فقط یک کلمه بود
حاج مهدی 😭💔
▪️با تمام توان دویدیم
♨️بالا سرش که رسیدیم
ترکش از کمر به پایین را برده بود😭
❌توان جلو رفتن را نداشتم
زنگی ابادی جلو رفت و شهادتین را تلقین کرد 😔
◾️اما هنوز مرگ را باور نکرده بود
🔘برانکارد را که اوردند سرش را بالا اورد
🥀انگار باورش شد که شهادت این دفعه جدی است🌷
آرزوی دیرینه اش عملی شده بود🕊
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman