eitaa logo
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
51 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 2 پارسال (۱۴۰۱) یک مرد به واسطه ی یکی از آشناهایمان، از مشهد تماس گرفت و
مهمان مشهدی 3 مهمان های عزیزی بودند، اینقدر که در همان ساعت های اولیه کلی مهرشان به دلمان افتاد. حسابی با فاطمه خانم رفیق شده بودم و درددل کردیم. بچه ها هم دوست شده بودند و مرتب بازی می کردند. فاطمه خانم می‌گفت: «عاشق لهجه ی شما کرمونی ها هستم و دوست دارم بیشتر یادش بگیرم». گفتم: «خودم کم کم بهت یاد میدم». قوّتوی کرمانی هم خیلی دوست داشت و قول دادم برایش از آن خوشمزه ها درست کنم. ایام سالگرد حاج قاسم تمام شد و مهمان ها رفتند. مدتی بعد امام رئوف منت گذاشتند و ما را طلبیدند ♥️. مشهد علاوه بر امام رضا علیه‌السلام، مهمان خانواده ی ممتحن شدیم و دوباره دیدارها تازه شد. آخ که چقدر این خانواده عزیز و محترمند. و کنارشان حسابی به ما خوش گذشت. اینقدر که ازشان قول گرفتیم برای مراسم حاج قاسم دوباره بیایند و دور هم باشیم. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی _____ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 3 مهمان های عزیزی بودند، اینقدر که در همان ساعت های اولیه کلی مهرشان به
مهمان مشهدی 4 دی ماه از راه رسید و بدو بدو های ما شروع شد. یک پا ستاد اسکان هستیم برای خودمان. امسال هم قرار بود از چند جای مختلف مهمان داشته باشیم. روزهای نزدیک سالگردِ حاج قاسم یک شب خانوادگی رفتیم گلزار. چه حال و هوایی بود، مردمِ عاشق سردار در رفت و آمد بودند. بعضی دعا می‌خواندند و اشک می‌ریختند. بعضی مشغول پذیرایی بودند. گروهی گوشه ای نشسته بودند و راوی برایشان از حاجی می‌گفت. همسرم در همان حال و هوای دلچسب با آقای ممتحن تماس گرفت و دعوت کرد امسال هم کرمان بیایند و مهمان ما باشند.آقای ممتحن گفته بود: «باید برم کربلا، خودم نیستم خانواده رو بیارم. اونا هم تا حالا تنها سفر نرفتن. اگه بلیط گیرشون اومد میان مزاحمتون میشن. اگرم بلیط نبود که دیگه امسال قسمت نیست و سال آینده زحمتتون میدیم.بازم خبر میدم بهتون». و من منتظر خبر بودم. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ___ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 4 دی ماه از راه رسید و بدو بدو های ما شروع شد. یک پا ستاد اسکان هستیم بر
مهمان مشهدی 5 فاطمه خانم پیام داد که همسرم رفتند کربلا و ماهم بلیط پیدا کردیم و می‌آییم سمت کرمان. خوشحال شدم، هم دلتنگ بودم برایش هم افتخار میزبانی اش نصیبم می‌شد. فاطمه بود و سه تا بچه هایش، مادر خودش و مادر همسرش، و خواهر همسرش. صبح ۱۳دی رسیدند. با دوتا ماشین رفتیم راه آهن استقبالشان. همه ی مسافران پیاده شدند و رفتند، اما خبری از خانواده ی ممتحن نبود. با تعجب اطرافم را نگاه می‌کردم. مهمان های مشهدی من کجا بودند پس؟! سر و صدایی اطرافم را پر کرد، دیدم که بین گریه های زهرا کوچولو سر و کله ی مهمان ها پیدا شد. با دیدن هم لبخند صورتمان را پر کرد و بساط خوش آمد گویی و روبوسی راه افتاد. فاطمه خانم گفت: «نمی‌دونم چرا این زهرای ما از صبح که بیدارشده داره گریه میکنه؟!!! گرسنه نیست، خوابشم خوب بوده.اصلا بچه ی آرومیه ولی امروز حتی نمیخواست از قطار پیاده شه». گفتم: «چرا؟ چیزیش شده؟». گفت: «نمیدونم والا!!!». این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی _____ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 5 فاطمه خانم پیام داد که همسرم رفتند کربلا و ماهم بلیط پیدا کردیم و می‌آ
مهمان مشهدی 6 بالاخره زهرا آرام شد و راه افتادیم سمت خانه. یک گروه مهمان از تهران داشتیم و سوئیت پر بود. تصمیم گرفتیم یکی از اتاق‌های خودمان را در اختیار خانواده ممتحن قرار دهیم تا سوئیت خالی شود. مستقر شدند و من سریع صبحانه را آماده کردم. دور هم خوردیم و اتفاقا حسابی هم چسبید. حدود ساعت ۹.۳۰ بود که مهمان های مشهدی ما گفتند: «ما می‌خوایم بریم گلزار». گفتم: «حالا خستگی تونو بگیرید، امروزم گلزار خیلی شلوغه، یا عصر بریم یا شب که خلوت تر بشه». ولی مخالفت کردند و خواستند همان صبح عازم گلزار شوند. گفتم: «باشه، پس من ناهار درست میکنم ظهر برگردین». قبول کردند و رفتند حاضر شوند. اما باز صدای جیغ و گریه ی زهرا همه جا را پر کرد. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟». فاطمه خانم گفت: «نمی‌دونم!!! گریه می‌کنه و نمی‌ذاره لباسشو عوض کنم». زهرا را گرفتم و لباس هایش را کمی سبک کردم. حتی پیشنهاد دادم اگر بچه اذیتشان می‌کند او را پیش من بگذارند و خودشان بروند گلزار. اما فاطمه خانم قبول نکرد و زهرا راهم با خودشان بردند. دختربزرگم که حدودا ۱۴_۱۵ ساله است هم همراهشان راهی شد. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 7 مهمان ها رفتند و من هم دست به کارشدم برای ناهار. باید تا برمی‌گشتند هم
مهمان مشهدی 8 فاطمه خانم جواب نداد، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. به بقیه ی دوست و فامیل زنگ می‌زنم و از سلامتی شان مطمئن می‌شوم. اخبارِ فضای مجازی می‌گوید که دومین انفجار هم اتفاق افتاده. و همین حالم را خراب تر از قبل می‌کند. صلوات می‌فرستم و اشک می‌ریزم. گوشی ام مدام زنگ می‌خورد و دیگرانِ پشت خط می‌خواهند بدانند من و خانواده ام حالمان خوب است یا نه! مدتی از بیقراری های من گذشته که در خانه باز می‌شود. فاطمه سادات (دخترم) آمده با امیرعباس و زینب، و پشت سرشان همسرم می‌آید داخل. دلم هُری می‌ریزد، پس بقیه کجا هستند؟ فاطمه دهقان و مادرش؟ مادرشوهر و خواهرشوهرش؟ زهرا کوچولو؟ بچه ها توی شوک هستند انگار. از همسرم می‌پرسم: «چی شده؟ بقیه کجان؟» آرام می‌گوید: «بمب گذاری شده، پیداشون نکردیم...» حس می‌کنم هوای خانه برای نفس کشیدن کم است. با ناله می‌گویم: «حالا چکارکنیم؟» می‌گوید: «باید بریم بیمارستان» این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ______ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
مهمان مشهدی 9 آرام و قرار ندارم، زنگ میزنم به خواهرم که بیاید مراقب بچه‌ها باشد و خودمان راه می افتیم سمت بیمارستان باهنر. توی مسیر از همسرم می‌خواهم که قضیه را کامل برایم تعریف کند. بغض دارد، اینقدر که حس میکنم صدایش گرفته. می‌گوید: «فاطمه سادات زنگ زد که من برم دنبالشون، گفت بچه ها خسته شدن می خوایم بیایم خونه استراحت کنن. منم راه افتادم، نزدیک زیرگذر گلزار که رسیدم دیدم هوا یجوریه. بعضیا دارن می دون. انگار اوضاع به هم ریخته. دیدم فاطمه سادات دست امیرعباس و زینب تو دستشه و سریع اومدن سوار ماشین شدن. گفتم بقیه کجان؟ گفت داشتیم باهم بر می گشتیم. یجایی من و بچه ها افتادیم جلو. یهو یه صدایی بلند شده و گرد و خاک همه جارو پر کرده. وقتی برگشته پشت سرشو نگاه کرده فقط جنازه می‌دیده و خیابونی که غرق خون بوده. نه می‌تونسته بچه ها رو بذاره و بره دنبال بقیه، نه می‌تونسته با بچه ها بره. فقط دست بچه ها رو‌ می‌گیره و از صحنه دورشون می‌کنه. من همون موقع رسیدم و اونا اومدن سوار ماشین شدن. مسیرا بسته شده بود، همه جا شلوغ بود، نمی‌تونستم ماشینو جایی بذارم و برم دنبالشون مجبور شدیم بیایم سمت خونه». چند دقیقه ای سکوت می‌کند و بعد می‌گوید: «بین دوتا انفجار آقای ممتحن از کربلا زنگ زد. خبرو شنیده بود». اشک هایم انگار باهم مسابقه گذاشته باشند. هنوز اولی از چانه ام نیفتاده دومی خودش را می‌رساند، بعدهم بقیه. می‌گوید: «بهش گفتم بچه هات پیش ما هستن خیالت راحت. گفت خانمم کجاس؟ گفتم امیرعباس و زینب حالشون خوبه. گفت خانمم کجاس؟ گفتم ببین داداش... حرفمو‌ قطع کرد و گفت خانمم کجاس؟ آخرسر گفتم نمی‌دونم باید برم بگردم دنبالشون». این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی __ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 9 آرام و قرار ندارم، زنگ میزنم به خواهرم که بیاید مراقب بچه‌ها باشد و خو
مهمان مشهدی 10 وارد حیاط بیمارستان باهنر شدیم، اینقدر اوضاع بهم ریخته بود که هیچ کس سد راهمان نشد‌. عصر بود و آفتاب بی‌جان می‌تابید. صلوات ها و اشک‌هایم انگار در هم می‌پیچیدند. قدم اول را که به بیمارستان گذاشتم صحنه ای دیدم که تا حالا توی عمرم ندیده بودم. شهدا در کاورهای مشکی و در ردیف های منظم روی حیاط بیمارستان کنارهم چیده شده بودند. من اینقدر از مرده می‌ترسیدم که حتی برای وداع مادربزرگم جلو نرفته بودم. اما الان وقت ایستادن نبود، وقت ترسیدن نبود. بسم الله گفتم و راه افتادم. همسرم پرسید: «کجا؟ میخوای چکار کنی؟» گفتم: «باید پیداشون کنیم، شاید اینجا باشن» باهم دست به کار شدیم، چندتا کاور را من باز کردم و چندتایی را هم او. دلم داشت کنده می‌شد. هر کاوری را که باز می‌کردم اوضاعش خراب تر از قبلی بود. تقریبا صورت ها قابل شناسایی نبودند. نفسم به سختی بالا و پایین می‌شد. هیچ کدام را درست نمی‌دیدم. هم جای ترکش ها... هم رد خون... هم له شدگی... خدایا اینجا چه اتفاقی افتاده... 😭 اینطوری نمی‌شد، باید اسمشان را جایی اعلام می‌کردیم. دویدیم پشت در سالن اصلی، آنجا نگهبان مانعمان شد و ما خواهش کردیم که اسم ممتحن و دهقان را صدا کند شاید جزو مجروحین باشند، اما بازهم هیچ خبری نشد. با همسرم گوشه ای ایستادیم تا ذهنمان یاری کند برای پیداکردن راهی. گوشی او زنگ خورد، بین اشک ها و صلوات هایم می‌شنیدم که می‌گفت بله بله خودم هستم......شما کجایید؟..... باشه باشه میام الان. تماس قطع شد، بین آن همه مصیبت لبخندی زد و گفت: «مادر آقای ممتحن بود، مادرشوهر فاطمه خانم». شادی چنان پیچید توی وجودم که حد و حساب ندارد. گفتم: «کجا بود؟ چی گفت؟». گفت: «اون سمت خیابون، بیمارستان ارتش. من میرم سراغش توام برو ببین بقیه رو توی مجروحا پیدا میکنی» این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی _______ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 9 آرام و قرار ندارم، زنگ میزنم به خواهرم که بیاید مراقب بچه‌ها باشد و خو
مهمان مشهدی 10 وارد حیاط بیمارستان باهنر شدیم، اینقدر اوضاع بهم ریخته بود که هیچ کس سد راهمان نشد‌. عصر بود و آفتاب بی‌جان می‌تابید. صلوات ها و اشک‌هایم انگار در هم می‌پیچیدند. قدم اول را که به بیمارستان گذاشتم صحنه ای دیدم که تا حالا توی عمرم ندیده بودم. شهدا در کاورهای مشکی و در ردیف های منظم روی حیاط بیمارستان کنارهم چیده شده بودند. من اینقدر از مرده می‌ترسیدم که حتی برای وداع مادربزرگم جلو نرفته بودم. اما الان وقت ایستادن نبود، وقت ترسیدن نبود. بسم الله گفتم و راه افتادم. همسرم پرسید: «کجا؟ میخوای چکار کنی؟» گفتم: «باید پیداشون کنیم، شاید اینجا باشن» باهم دست به کار شدیم، چندتا کاور را من باز کردم و چندتایی را هم او. دلم داشت کنده می‌شد. هر کاوری را که باز می‌کردم اوضاعش خراب تر از قبلی بود. تقریبا صورت ها قابل شناسایی نبودند. نفسم به سختی بالا و پایین می‌شد. هیچ کدام را درست نمی‌دیدم. هم جای ترکش ها... هم رد خون... هم له شدگی... خدایا اینجا چه اتفاقی افتاده... 😭 اینطوری نمی‌شد، باید اسمشان را جایی اعلام می‌کردیم. دویدیم پشت در سالن اصلی، آنجا نگهبان مانعمان شد و ما خواهش کردیم که اسم ممتحن و دهقان را صدا کند شاید جزو مجروحین باشند، اما بازهم هیچ خبری نشد. با همسرم گوشه ای ایستادیم تا ذهنمان یاری کند برای پیداکردن راهی. گوشی او زنگ خورد، بین اشک ها و صلوات هایم می‌شنیدم که می‌گفت بله بله خودم هستم......شما کجایید؟..... باشه باشه میام الان. تماس قطع شد، بین آن همه مصیبت لبخندی زد و گفت: «مادر آقای ممتحن بود، مادرشوهر فاطمه خانم». شادی چنان پیچید توی وجودم که حد و حساب ندارد. گفتم: «کجا بود؟ چی گفت؟». گفت: «اون سمت خیابون، بیمارستان ارتش. من میرم سراغش توام برو ببین بقیه رو توی مجروحا پیدا میکنی» این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی _________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
مهمان مشهدی 11 خواهرشوهر فاطمه را هم همانجا توی بیمارستان باهنر پیدا کردیم. ترکش خورده بود و حال خوبی نداشت. از کنار لبش تا کنار گوشش بخیه خورده بود و از سرش هم خون می‌ریخت. حتی حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده بود و ما را نمی‌شناخت! حالا مانده بود خوده فاطمه و مادرش و زهرا کوچولو. ساعت ۱۰شب بود و از بس در راهروهای بیمارستان دویده بودم دیگر پاهایم رمق نداشت. دلم شورِ فاطمه و مادر و دخترش را می‌زد ولی کجا باید دنبالشان می‌گشتم؟! خدایا مثل همیشه خودت کمک کن... یکی از پرستارهای بخش کنارم آمد و گفت: «یه مجروح هست که هنوز کسی شناسایی ش نکرده، می‌خوای ببینیش؟ شاید گمشده ی شما باشه» هم جسمم خسته بود هم روحم، این همه فشار و اضطراب در یک روز داشت نفس همه ی ما را می‌گرفت. اینقدر مجروحین با اوضاع خراب از عصر دیده بودم که دیگر تحمل نداشتم. اما چاره ای هم نبود باید فاطمه و بقیه را پیدا می‌کردیم. بسم الله گفتم و با پرستار همراه شدم. نمی‌دانستم چه صحنه ای پیش رو دارم، صلوات لب هایم را رها نمی‌کرد. درِ گوش خدا التماس می‌کردم که فاطمه باشد، خیلی هم اوضاع زخمی شدنش وخیم نباشد. زهرا هم زود پیدا شود. یک خبری از مادر فاطمه هم به ما برسد. دلنگران بودم و دستپاچه. تندتند زیرلب دعا می‌خواندم و در دل با خدا حرف می‌زدم. تن خسته ام رسید به آی سی یو، و به من شخصی را نشان دادند که تمام بدنش باندپیچی بود. حتی صورت! خدایا من چه چیزی را باید اینجا می‌شناختم؟! این زن هیچ نشانه ای نداشت. باندها چنان دور بدنش گشته بودند که عاشقی دور معشوق. حیران ماندم. اشک امانم را برید و با بغض به پرستار گفتم: «این که چیزی ازش پیدا نیست، چیو شناسایی کنم؟!». این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی عکاس زهره رضایی _________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 11 خواهرشوهر فاطمه را هم همانجا توی بیمارستان باهنر پیدا کردیم. ترکش خور
مهمان مشهدی 12 عکس قبل از عملِ خانمِ پیچیده در باندها را به من نشان دادند، نصف صورتش له شده بود انگار 😭 و نصف دیگرش پر از خون بود. پرستار می‌گفت یکی از پاهایش هم قطع شده. ویران شدم. نفسم در نمی‌آمد. نمی‌فهمیدم فاطمه است یا نه ولی هرکه بود کمر من خم شد برایش. به پرستار گفتم من نمی‌توانم تشخیص بدهم و از آی سی یو زدم بیرون. حس می‌کردم واقعا چندسال پیرتر شدم. مرتب عکس صورت له شده ی زن در ذهنم جان می‌گرفت و اشک هایم بی وقفه می‌چکید... از منزل تماس گرفتند که یکی شبیه زهرا کوچولو پیدا شده و در همان بیمارستان باهنر که ما بودیم بستری است. این خبر برایم مثل یک پارچ شربت آبلیموی خنک بود وسط گرمای ۵۰درجه ی تابستان. دخترم که زنگ زد گفت: «یه عکس از یه بچه ی همسن زهرا پخش شده که صورتش و بدنش پر خونِ. قابل شناسایی تو نگاه اولم نیست. گفتن کسی همراشم نبوده. ما نتونستیم بفهمیم زهراس یا نه! ولی امیرعباس همین که عکسو دید گفت این آبجی منه. حالا شما برو همونجا دنبالش ببین زهراس یا نه». سر از پا نمی‌شناختم و اینقدر این طرف و آن طرف رفتم تا فهمیدم دختر بچه ی توی آن عکس زهرا ممتحن است. زهرایی که کمرش میزبان ترکش های زیادی شده. زهرایی که خونریزی داخلی کرده. زهرایی که خانم دکتری داوطلبانه عملش کرده و جلوی خونریزی داخلی را گرفته که بچه زنده بماند. سر به آسمان گرفتم و از ته دلم گفتم الهی شکر... این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ___ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 12 عکس قبل از عملِ خانمِ پیچیده در باندها را به من نشان دادند، نصف صورتش
مهمان مشهدی 13 آن شب لعنتی به هر سختی ای که بود تمام شد ولی ما هنوز دوتا گمشده داشتیم. فاطمه و مادر فاطمه پیدا نشده بودند و همین سنگینی حادثه را هر لحظه روی شانه های ما بیشتر می‌کرد. فردای روز انفجار آقای ممتحن خودشان را از کربلا رساندند کرمان. بقیه ی فامیل هایشان هم از مشهد آمدند. جریان آن زن سر تا پا باندپیچی شده را برایشان تعریف کردم و ایشان خواستند که او را ببینند. رفتیم بیمارستان و آقای ممتحن برای شناسایی رفتند آی سی یو. حس می‌کردم عقربه های ساعت تکان نمی‌خورند. دنیا ایستاده بود. انگار من و همه ی در و دیوار بیمارستان چشم و گوش شده ایم که بدانیم آن زن فاطمه هست یا نه؟! دلم شور می‌زد. نه... شور... نه، شاید هیجان بود. شاید هم غصه ی قاطی با هیجان. اصلا نمی‌فهمیدم اسم این حس لعنتی چیست، فقط داشتم دیوانه می‌شدم. دلم می‌خواست آقای ممتحن بیاید و بگوید فاطمه نبود، ان شاءالله که حالش خوب است و جای دیگری بستری ست. اما خودم می‌دانستم که فاطمه جای دیگری بستری نیست. اسمش در هیچ بیمارستان و سردخانه‌ای ثبت نبود... در باز شد و همسر فاطمه بیرون آمد. از شدت اضطراب هیچ حرف و کلمه ای روی زبانم نمی‌چرخید. آرام گفت: «خودشه، از خال روی گردنش شناختم». فکرکنم قلبم چند لحظه ای از تپیدن افتاد. هوای بیمارستان برایم کم بود دوست داشتم بروم بیرون از کره ی زمین، جایی که هیچ خبری وجود نداشته باشد. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ______________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 13 آن شب لعنتی به هر سختی ای که بود تمام شد ولی ما هنوز دوتا گمشده داشتی
مهمان مشهدی 14 حالا همه پیدا شده‌اند به جز خانم مریم قوچانی (مادر فاطمه). همسر و دختر و پسرهایش از مشهد آمده بودند. بااصرارهای ما پیرمرد که خیلی هم آدم اهل دل و باصفایی ست ماند خانه کنار زینب و امیرعباس. دختر و پسرهایش هم بیمارستان های کرمان را زیر و رو کردند به دنبال مادرشان. آخرسر بهشان گفته بودند دو نفر مجهول الهویه داریم، آن هم در سردخانه ی بیمارستان... پسرها داوطلب شده بودند برای شناسایی، اما مسئولین سردخانه اجازه نداده بودند و اعلام کردند شناسایی فقط با آزمایش دی اِن اِی. آنجا بود که فرزندان خانم قوچانی متوجه شده بودند مجهول الهویه های سردخانه شاید صورت یا بدنی نزدیک اربٱ اربا داشته باشند. نمی‌دانم آن لحظات چه بر قلب و روحشان گذشته اما یکی از پسرها داوطلب می‌شود که همان پیکر غیر قابل شناسایی را ببیند، شاید همین پیکر نشانی از مادرشان داشته باشد... 😭 بعد به ما خبر دادند که یکی از همان بی نام و نشان های خفته در کاورِ سیاهِ سردخانه، مادرشان است. که پسرش از روی آستین های مانتو او را شناخته بود. غم های این حادثه انگار تمامی نداشت. پیکر خانم قوچانی را آماده کردند برای انتقال به مشهد و دفن در جوار امام رضای مهربان. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman