هي الاُمّ التي أنجبت أعظم قائد عربي كتب لهذه الأمة أن تنتقل على يديه من "زمن الهزائم" إلى "زمن الإنتصارات"
ساعد الله قلب يا حبيب قلوبنا
وعظّم الله لك الأجر سيّدي،
حفظ الله قلبكم يا أبي من كلّ حزن وأطال عمركم الشّريف .. فداك روحي.
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ آشِنٰا...
پناه میبرم امشب به سرفههای طویل
به رنگِ سرخِ همان صورتی که میدانم
تمامِ زندگیام بوی بودنت را داشت
و خاطرات تو را من شبانه میخوانم...
هنوز چشم من اینجا به صورتت قفل است
هنوز رنگِ تمنا به قوّتش باقیست
هنوز مرگ و نبودن، هنوز بیمعنیست
چه زود میرسد آن دم که مرگ، اینجائیست...
ذلیلِ چشمِ خمارِ تو بودهام یک عُمر
عزیزِ چشمِ جهانی و خود نمیدانی
فرار میکنی از من که مملو از دردم
شناسنامهی صبر مرا نمیخوانی...
فرار میکنی از من، به سوی عقربهها
به سوی رفتن و رفتن به سوی ویرانی
تمام میشوم از قصه میروم بیرون
منم که میروم، اینجا تویی ک میمانی...
#چار_پاره
#غریبه
برای #او
برای او که جهانم به پای او افتاد
برای او که مرا زندگی و مرگ آموخت
پناهِ هر شب این گریههای من او بود
بگو به او که دلم در غمش فقط میسوخت...
ای وای از این شعر مهدی جهاندار:
فتنه شاید، روزگاری اهلِ ایمان بوده باشد
آه! این ابلیس شاید، روزی انسان بوده باشد
فتنه شاید، در لباسِ میش، گرگی تیزدندان
در لباسی تازه شاید، فتنه چوپان بوده باشد
فتنه شاید، کُنجِ پستوی کسی، لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً، در خیابان بوده باشد
فتنه شاید، در صفِ صِفّین میجنگیده روزی
فتنه شاید، در زمانِ شاه، زندان بوده باشد!
فتنه شاید، با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّارهی پاریس- طهران بوده باشد
فتنه شاید، تابی از زُلفِ پریشانِ نگاری
فتنه شاید، خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد
فتنه شاید، اینکه دارد شعر میخواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید، از رفیقان بوده باشد
ذرّهای بر دامنِ اسلام، نَنْشیند غباری
نامسلمانی اگر، همنامِ سلمان بوده باشد
دورهی فتنهست آری، میشناسد فتنهها را
آنکه در این کربلا، عبّاس دوران بوده باشد
فتنه خشک و تر نمیداند، خدایا وقتِ رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد...
#شعر
وگفت: ایمان، تصدیقِ دل است.
#عطار
#تذکرة_الاولیاء
- ذکر ابوعبدالله محمد بن الخفیف -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آن زندگانی که در فِراقِ دوستان گُذرد،
چه لذت توان یافت؟
- کلیله و دمنه -
هدایت شده از مَرقومه
من آدمی نیستم که در گذشته بمانم؛ اما به گذشتهها زیاد فکر میکنم. این را که میبینی روی نفسنفسهای حیاتِ تو با خیال راحت خوابیده، یادآور تلخیست. بیستوهفتماردیبهشت، من نه میدانستم که این میخواهد بخوابد و نه میدانستم سه روز بعد، شما.
میگویند قدیسسازی است. بت ساختن است، پیامبر ساختن است. میگویم اگر هنوز سیاسی نگاه میکنی بله. اما اگر دلت بندِ شهد شهادتی که نوشیده، شده باشد دیگر این حرفها را ندارد.
شهید بهشتی رَجُل سیاسی بود، شهید رجایی هم. حاجقاسم هم مسئولیتی بزرگ گردنش بود. این یکی هم، آن یکی هم. پس چرا عکسشان پروفایلهایتان است؟ چرا از ایشان کتاب نوشتهاند؟ چرا نویسندگان و مستندسازان و فیلمسازان پیِ زندگینامهی اینها را میگیرند؟! چون چندسال گذشته و رسانهها و تحلیلها از تب و تاب افتادهاند؟! نهخیر. آیا همهی امورِ دستگاهی که ایشان در آن فعال بودند بینقص بود؟ نهخیر.
موضوع این است در یک دستگاه، از یک فردِ دلسوز، کپی نمیخورد که بقیهی مناصبِ آن دستگاه را هم پر کند تا همه عین هم باشند و متّفقْ امور را پیش ببرند! آنها خودشان راهیابی میکردند، خستگیناپذیرانه شبوروز برای دغدغه و وظیفهشان میدویدند؛ و تلاش میکردند بقیه را هم در این راه همراه کنند تا راه هموار تر شود.
موضوع این است که "شهید" بودنشان برایمان پررنگ است و نه القاب و عناوین. چون خصلتهایی که آنها را به این درجه رسانده برایمان مطرح است. اینکه خلل و نقصی در کار بوده ناقض تلاش و دوندگی نیست. حلِ مشکلات، وِردِ جادویی ندارد، دویدن دارد. شما بنگرید که او برای اهدافْ میدوید یا نه؟! همین دویدن ایشان را به این درجه رساند.
نقد هم در جایگاه خودش بهحق ترین حق است. از مدیریت سیاسی و عملکرد اجرایی تا اخلاقمداری و عدالت و غیره و ذلک. از رئیسِ جمهور تا خودِ جمهور. توضیح بماند که نقد، زمانی نقد است که با آگاهی از تمامی نقاط و نکات مثبت و منفی عرضه شود؛ نه با دریافت هوا و تولید حرف روی هوا!
عرض میکردم.. دو دل ماندهام میان با زمانه جلو آمدن یا در بحر گذشته شناور بودن. من قدیس نمیسازم. این خداوند است که شهید را 'عزیز' ساختهاست. اصلا هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست به قول آقای فاضل..
- سمآء.
4_5841231582135849912.mp3
5.03M
نه... نه...
من هرگز نمیتوانم بپذیرم چیزی بنویسم که آن را تجربه نکرده باشم و یا زخمِ آن را به جان نخورده باشم... دردِ من، نوشتنِ واقعیتهاست و اَبَدَن، در پی بافتن خیال نمیروم...
بخاطر همینهاست که نمیتوانم دست به نوشتنِ داستان و قصه شوم...
به گمانم اینها را قبلن هم گفتهام...
چرا باز تکرار میکنم...
چون میبینم کسانی که دست به قلم دارند، خیال را قالبِ واقعیت میکنند و به خوردِ مخاطب میدهند و نگاه میخرند...
و من میدانم که آنچه آنها مینویسند، بویی از واقعیت ندارد و این مرا آزار میدهد... بسیار آزار میدهد...
برای دختری که ندارند، شعر میگویند... از محبوبی که ندارند، دلبری میکنند... نمیخواهم فحش ناجور بدهم، اما عوضیها ما را سر کار میگذارند و خیال میکنند خیلی کار شاقی میکنند و میدانی؟ آنها فقط خیال میکنند...
انسانِ قلم به دست، باید به یقینِ حضور برسد، بعد آن قلمِ صاحب مرده را خیر سرش بچرخاند روی کاغذ و چیز در خوری اگر توانست، بنویسد...
حیف این کلمات که مصرفیِ ایامِ نشئگی ما شدهاند...
#بیکلام_گفت
#غریبه