eitaa logo
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
236 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
870 ویدیو
124 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
کمال کمال کمال... او فقط میخواست قله هایش را آزاد کند... نمیدانم چگونه از او بنویسم... البته که از او نوشتن در این فیلم، ساده است؛ فقط نمیدانم چگونه از کمال هایی که زجر درک نشدنشان را کشیدند و حالا هم می کشند بنویسم... بگذارید کمال خودش از کمال بگوید... در دیالوگی کوتاه که در ماجرای نیمروز ۱ می گوید، اینگونه خود را معرفی میکند: من آدمی نیستم که اینطور چیزا رو ( منظورش ترور های سال های اول انقلاب است) ببینم و بتونم صبر کنم؛ من عملیاتی‌ام... کمال یک شخصیت عملیاتی و به قول معروف، چریکی دارد... اصلا ساده تر بگویم، کمال کله خر است... یک انقلابیِ دو آتیشه‌ی مبارزِ در صحنه... هر کجا که خبری از خراب کاری برسد میخواهد برای جمع کردنش برود... اما بیایید ببینیم چه چیزی کمال را کمال کرده است و اساسا چرا او اینگونه است؟... کمال را رشته کوه هایی کمال کرده‌اند که برای آزادی قله هایشان خودش را به آب و آتش میزد... کمال را عملیات های تخریب گروهک های منافقین در کوچه پس کوچه های طهران کمال کرده است... کمال را کشتن موسی خیابانی( اولین سرکرده‌ی گروهک منافقین) کمال کرده است... کمال را منافق در آمدن نزدیک ترین عضو گروه اطلاعاتی‌شان( عباس زری باف) و پرپر شدن زن و بچه های مردم فقط با چند لحظه دیر رسیدنش در کف خیابان های تهران به دست منافقین کمال کرده است... ساده تر بگویم؛ کمال را خمینی و انقلاب و مبارزه کمال کرده است... ولی... ولی... ولی... کمال را مصلحت اندیشی ها و عقب نشستن های رفقای هم قطارش، شهادت دوست صمیمی‌اش بخاطر خیانتی که بهشان شد در داخل خاک عراق و پیوستن خواهرش به گروهک منافقین، پیر کرد... کمال را خیانت رفسنجانی ها پیر کرد... کمال را تمام شدن جنگ پیر کرد... کمال اینگونه کمال شد... ولی بگذارید از این سکانس هم بگویم... سکانسی بی نظیر و فوق العاده و بی نهایت تمیز... ابتدا خواهر کمال (سیما) که از عملیات مرصاد جان سالم به در برده است برای دیدن دخترش و حرف زدن با همسرش افشین به تهران آمده و در یک پارک کوچک قرار ملاقات دارند... زنی که با چادر نشسته است، زن شادکام( رفیق کمال که با او در عراق بود و شهید شد) است... دختر سیما را همین زن نگهداری میکند و سیما هم همین را متوجه میشود و صحنه‌ای بی نظیر شکل می‌گیرد... صدای باران که در سراسر سکانس طنین انداز میشود واقعا فوق العاده است... کمال در یک بالکن روبروی پارک، منتظر نشسته است... افشین می‌آید... قرار است بعد از تمام شدن صحبت های افشین و سیما، کمال سیما را با تک تیر انداز بزند... صحبت ها تمام می‌شود...انفجاری ترین لحظه ها شکل می‌گیرند که سیما فهمیده است کمال میخواهد او را بزند و بلند شده است که به طرف روبرو برود... افشین به او گفته است ک این کار را بکند... سیما اطرافش را نگاه میکند... افشین چشمانش را بسته است و هر دو نفر منتظر شلیک کمال ‌اند... اینجاست که باید بگویم وااااااااااااااای... عجب صحنه‌ای خلق شده است... سیما می آید و کمال را می بینیم که انگشت روی ماشه نگه داشته است ولی نمی زند... سیما میرود و کمال گریه می‌کند... وااااااااای کماااااااال... تو چرا اینگونه‌ای؟... سیگارش را روشن میکند... صدای کبریت آدم را دیوانه میکند... یک کام بلند میگیرد... افشین نشسته است که صادق می آید... کمال هم از راه می‌رسد... اینجاست که میخواهم این شات را تا ابد تماشا کنم و کمال را در آغوش بگیرم... واااااای... دیگر نمی توانم چیزی بگویم... تمام میشود... و ای کاش هیچ وقت تمام نمیشد... ای کاش ای کاش ای کاش... پ.ن: کمال دیگر خسته است... وقتی مبارزه‌ای نباشد، کمال دیگر نیست... کمال را خسته کردند... کمال آدم تسلیم شدن نبود... خستگی را میشود از تمام حرکات و نگاه های کمال فهمید... هعییییییییی... چند سکانس قبل تر؛ صادق: بوی سیگار میدی!... کمال: اینم گزارش کن!... و می رود... @Tanhatarinhaa
37.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوباره شرایط و موقعیت، انسان ها را می سازد و تغییر می دهد... آدمی گاهی حتی در خواب خود هم نمی بیند که یک آدم دیگر بشود... که یک شب بخوابد و فردا صبحش ببیند زمین تا آسمان فرق کرده است... بعضی ها مجبور می شوند که بد بشوند ( البته از نظر یک عده)... همین بعضی ها اما تظاهر به خوب بودن می کنند که بدی هایشان یک شبه معلوم نشود... وگرنه تغییر کرده‌اند... حالا اگر موقعیت هم جوری بهشان فشار بیاورد که بدی هایشان ظهور پیدا کند که چه بدتر... کمالِ قصه‌ی ما اما درگیر اشتباه یک نفر دیگر شده است... کسی که گوشت و خونش با او یکیست... خواهرش... قبلا درباره‌اش نوشته‌ام... ولی اینبار میخواهم کمی دقیق‌تر بگویم... اگر به دیالوگ های کمال بعد از پاپیچ شدن های صادق به او دقت کنید، متوجه می شوید که او میخواهد بفهماند که آدم کمی نیست... می خواهد بگوید که هنوز هم می تواند کار های بزرگی انجام بدهد... ولی موقعیت ها او را تحت فشار قرار می دهند... برای او سخت است که خواهرش جزء منافقین باشد و خدمات او به گروه ا.ط.ل.ا.ع.ا.ت.ی شان نادیده گرفته شود و یک شبه به باد برود...پس میزند به دل تنگه‌ی چهار زبر که خواهرش را؛ پاره‌ی تنش را بکشد تا این لکه‌ی ننگ را به نحوی از پرونده‌ی زندگی خود و خانواده‌اش پاک کند... ولی نمی شود که نمی شود... همیشه نظرم درباره‌ی آنهایی که در این گونه کار ها( ا.ط.ل.ا.ع.ا.ت) هستند این بوده است که کاش خانواده‌ای نداشتند تا مجبور نشوند در مقابل اشتباهات آنها نیز تقاص پس بدهند... کمال نمی خواست اینگونه بشود... ولی شرایط او را به این روز انداخت...
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خسته‌ام مثل کمال، از همه‌ی همهمه ها... هیچ کس حال مرا غیر خودم درک نکرد... @Tanhatarinhaa
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی حس شدگانیم در این عالَمِ احساس باشد که دلی دیگر و یک عالَمِ دیگر... @Tanhatarinhaa
پرسیدید که: هدفتون از ایجاد کانال چیه؟... از اسم کانال معلوم نیست؟... این کانال برای تنهاترین ها ایجاد شده... برای دل تنهاترین ها... چه شماهایی که هستید و می شنوید و می خونید، چه برای اونایی که نیستن و حرفاشون اینجا گفته میشه... مثل ... مثل ... مثل یا هر کسی که تنها بودنش برای من محرز بشه... که البته یکی از اهداف اصلی کانال، حرف زدن از هستش... کاراکتری واقعی و به شدت پر ماجرا و عجیب برای منه که امیدوارم بتونم در طول روزهای حیات خودم از بنویسم... فعلا همین...