هدایت شده از حیـّان🇵🇸
بدا به حال همه آنها که محبت را دکان میکنند
تا با تجارت تزویر و تقلب، به جاه و مقامی برسند..
- آتش بدون دود، جلد اول.
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیافتد؟...
#شهریار
گفت: هزاران دلیل برای ایمان آوردن هست
و هیچ دلیلی برای کفر ورزیدن نیست...
گفتم: بر ما چه رفته است که اینهمه کافریم پس؟...
گفت: شما قبل از خود، به سمت خدا رفتهاید...
و حالا نه خود را شناختهاید و نه خدا را...
به خود آ، تا به سمت خدا آیی...
#فکر
هدایت شده از 🇵🇸مُحَمَّد🇱🇧
iday – autumn romance.mp3
4.81M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هیچ چیز دیگری نیست و ما فاسد هستیم!
#امام_خمینی
افزونیِ بودنت را آنچنان که دیدیم، ندیدیم... لحظهای تنها به خیالمان پا گذاشته بودی که ما فقط خیال کرده بودیم چقدر بودنت را می شود حس کرد و اینجا نبود؛ که در آغوشِ بودنت، ما که دیگر ما نبودیم؛ همهاش تو بودی و تو بودی و تو...
آمدی؟... نه... اینجا؟... نهههه پسرررر... آمدن و اینجا برایش معنی ندارد دیوانه!... نرفته که حالا آمده باشد... اینجا یعنی کجا؟... یعنی پیش تو؟... همیشه بوده... نه فقط پیش تو... تو چقدر خودخواهی که میخواهی آمده باشد، اینجا، پیش تو... چه می گویی؟... ... چه می گویی؟...
خیال... هنوز در عالَمِ خیال، پرسه می زنم... خوبم... خوبم که هنوز هیچ دردی ندارم... خوبم و فقط می سوزم و می دانم که این خوب بودن، روزی مرا از پا خواهد انداخت... مگر می شود در این ورطه افتاد و خوب، بازهم خوب بود؟... خوبی؟... حالت خوب است دیوانه؟... چه می گویی؟... ... چه می گویی؟...
مرگِ خیال را می خواستم و اوجِ وصال را... پرهایم را قیچی کردی و گفتی پرواز کن!... اما آخر چگونه؟... تو بگوووو آخر چگونهههه؟... در کدامین دایرۀ امکان، این امر، ممکن بود؟... در سراچۀ مغزم، دنبالِ خواب می گشتم... مهمل می بافی پسر!... نخواستی... جرأتِ خواستن را نداشتی... می ترسیدی... می ترسیدی و خسته شده بودی از اینهمه دویدن و نرسیدن... اما چه دویدنی؟... به کدامین سو؟... از کجا به کجا؟... به سمت چه؟... که؟... و باز هم خیال می کردی که می خواهی به اوج وصال برسی و از ورطۀ خیال، پا را فراتر بگذاری که فروتر افتادی... خوبی؟... چه می گویی دیوانه؟... ... چه می گویی؟... «مغزم درد می کند... مغزم از اینهمه حرف، درد می کند... چقدر در مغزم با خودم حرف زدهام...» واژه ها، قاتلانِ خلوتهای پر از هیاهویِ منند... حرفها، کلمه ها، جمله ها... اگر هیاهو بود و واژه نبود، چه می شد؟... آدم، باز هم با خودش حرف می زد؟... چه می شد؟... حرف، کلمه، جمله... حرف، کلمه، جمله... چه می شد؟... حرف، کلمه، جمله... چه می شد؟... بخواب دیگر!... اینها را همین دیشب خواب دیدی... بخواب که شاید خواب تازهای ببینی و دست از این اوهام، برداری...
گفتگویی با #شاید_خودم
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ آشِنٰا...
Of Sand And Sea.mp3
6.41M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰من آزادم درمورد چیزی که مالکش هستم تصمیم بگیرم. بدن خودم هست، خودم تصمیم میگیرم چطور لباس بپوشم!
💠زاویه نگاه زیبا و عارفانهی حضرت استاد فروغی به مسالهی مالکیتِ تن.
@borhan_maaref
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- یا الله!
حقیقتا شاهکار است؛
مضامین، خوانش، محتوا..
این یقینا شاهکار اخلاص است..
- @hayyan_ir | حیـّان
Parvaneh - Farid Saadatmand _6032684774466783418.mp3
8.68M
یَا مَنْ إذَا تَضَایَقَتِ الاُمُورُ فَتَحَ لَنَا بَابَاً لَمْ تَذْهَبْ إلَیْهِ الأوْهَامُ...
ای آنکه هنگام دشواری کارها،دری را به روی ما می گشاید که در خیال هیچ کس نمی گنجد...
#بیکلام_گفت
انسان، بندۀ زمان نیست، فرزند زمان است... انسان، زادۀ هر لحظه است... اینکه برخی ها می گویند من در فلان زمان متحول شدم، حرف صحیحی نیست... یعنی چه؟ یعنی تو در آن لحظۀ خاص که متعلق به گذشته بوده، خودت را یافتی و تمام شد؟... خب عزیز من! اینگونه اگر باشد، تو هم متعلق به همان زمان می شوی و تمام می شوی که!...
تحول، هر لحظه است... انسان اگر قرار بر تحول هم دارد، باید هم الان این خواسته را به عمل تبدیل کند... انسان باید هر لحظه متحول شود... اگر می خواهد... اگر بخواهد و از عصارۀ لحظه، برای محقق شدن این امر خطیر و خوش فرجام، بهرهای نگیرد، خودش را ملعبۀ دست نفس خویش قرار می دهد...
انسان نمی تواند بگوید: من در گذسته متحول شدهام و یا: می خواهم در آینده متحول شوم... این حرف، غلط است... اصلا از معنای انسان، خارج است... من خودم را هر لحظه می کاوم، می یابم، کشف می کنم؛ من، انسانم... عصارۀ خلقت و نهایتِ مخلوقات... من کسی هستم که خدا به آفریدن آن، فخر می فروشد. حالا من که فرصت حیات یافتهام، نباید حس کنم که لحظه چیست و زندگی یعنی چه؟... چرا همهاش در گذشته و آینده گیر کردهایم؟... تمام شده. نیامده. چرا تکیه بر باد می کنی ای بشر؟... تو را چه می شود که اینگونه آواره می شوی؟...
برداشت های 29 آذر 02
#برداشت
#انسان
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموزِ صد مُدَرِّس شد
به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد
به صدرِ مَصطَبهام مینِشانَد اکنون دوست
گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد
خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر
به جرعهنوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد
طربسرایِ محبت کنون شود مَعمور
که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد
لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا
که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد
کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود
که عِلم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری
قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد
ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
#حضرت_حافظ
آگاهی... گاهی همین آگاهی، داغی به دلمان می گذارد که آهی از نهاد بر آوریم و لعنت بفرستیم به سبب و مسبب آگاه شدنمان... اما چه می شود کرد پسر؟... آگاه شدن لازم است... آهی که گاهی از آگاهی می کشیم، بیدار کنندهتر از هر امر دیگریست... ردّ درد نکن که بیچاره می شوی...
به قول حامد خان عسکری:
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی، می خوری «پا» بیشتر...
#درد_دل
37.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار
قالی زندگی ات را نخرند !
_ ای به قربون مهربونیات یا امام رضا...😢❤️
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
قبض و بسطِ روح... بهش فکر کنید، انشاءالله میایم صحبت میکنیم دربارهاش... #فکر
اما مسالۀ قبض و بسط روح... مبحثی کوتاه اما پر از نکته... این مبحث، یقینا تعاریف و شروح مختلفی از نظر دیگران دارد و بنده در این عریضه، قصد دارم دیدگاه تجربی و حسی خودم را به اشتراک بگذارم... در یک شرح بسیار اجمالی باید گفت: قبض و بسط(باز و بسته شدن) روح، همانند قلب عمل می کند... اما فاصلهای که میان این قبض و بسط هاست، ممکن است بسیار کوتاهتر از قبض و بسط قلب باشد و ممکن است بسیار طولانی تر باشد... شاید اینطور بنظر بیاید که قبض و بسط روح، چون همانند قلب عمل می کند و از همان ناحیه هم احساس می شود، پس ما هم باید روح را در همین مکان جستجو کنیم... این مطلب شاید از جهاتی، مورد پذیرش قرار بگیرد؛ همانند: بسیاری از دردهای روح ما، از قلب ما نشات می گیرند و در بسیاری از موارد هم مشاهده می شود که روح را همان قلب معرفی می کنند و مشکلات روحی را از طریق حل شدن مسایل قلبی، برطرف می کنند؛ اما این مساله فقط یک تشابه و ترادف اسمیست نه معنوی... چون در صورت تحدید روح در قلب، واضح است که چه اتفاق نامبارکی می افتد و آن اتفاق، هم از نظر حقیقی و هم از نظر وقوعی، غیر قابل پذیرش است{ روح درقلب، محدود می شود و این نیز با تسلط روح بر تمام قوای انسان، منافات دارد...} اما بر همین نظریه هم می توان ایراد وارد کرد... شما می گویید که روح را در قلب محدود می کنیم و این امر با فراگیری روح بر بدن، منافات دارد؟ خب همین برداشت، اولا یک برداشت غلط از قلب است و ثانیا یک برداشت غلط از روح... قلب، فی الواقع و به ظاهر در مکانی مخصوص خودش قرار دارد، اما در معنا به تمام جهات بدن، اِشراف دارد... قلب، خودش را به اقصی نقاط بدن رسانده و اتفاقا بر آنها تسلط دارد... قلب، مرکز است... اما این مرکزیت، به محدود شدنش نیانجامیده و خون، در ظاهر، او را به تمام بدن، متصل و مسلط کرده است... ظاهر، خون است و باطن، روح... روح به مرکزیت قلب، در تمام بدن جریان داشته و خود را مسلط گردانیده است...
این، از نظر مقایسه با قلب و ماهیت و معنای حقیقی روح که یقینا باز ایراداتی می توان بر آن وارد کرد و در حال حاضر، جزء مسلمات نیست...
شما، ذوق می کنید، غمگین می شوید، حس غرور پیدا می کنید، غلبۀ غم را بر خویش شاهد می شوید؛ در تمام این صور، شما دچار قبض و بسط روح هستید(با همان تفصیلی که بیان شد)... در تمام این حالات، روح بر بدن تسلط دارد، ابتدا در باطن و سپس در ظاهر... این حالات، زمانی آشکار می شوند که شما احساس سردرد، گرفتگی عضلات، اشک ریختن، تحرک بیش از معمول دست ها و احساس انرژی زیاد در بدن و... را در خود مشاهده می کنید...
اما دانستن این مساله، به چه درد ما می خورَد؟... خب که چه؟... مساله از جایی مهم می شود که ما، روح را جدای از قلب می پنداریم... از جایی که خود را به دو نیم تقسیم می کنیم و خیال می کنیم که چون روح و قلب از هم جدا هستند و تاثیر و تاثری بر یکدیگر ندارند، پس هر چه به خوردشان بدهیم، بالاخره یکی مصون می ماند و دیگری اصلا چه ربطی به آن یکی دارد... این دو، ابدا جدای از همدیگر نیستند... آنچه غذای قلب است، غذای روح است... آنچه روح را افسرده می کند، قلب را هم... چشم ها، پنجرۀ قلب و روح اند... به قول حضرت بابا طاهر:
ز دست دیده و دل، هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند، دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
همین مساله(غذای روح) در آیات الهی هم مورد اشاره قرار می گیرد؛ تا جایی که خداوند متعال، غضّ بَصَر را اولی بر حفظ فرج قرار می دهند و می فرمایند: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ» آیۀ 30 سورۀ نور
معنی: به مردان مؤمن بگو: چشمان خود را [از آنچه حرام است مانند دیدن زنان نامحرم و عورت دیگران] فرو بندند، و شرمگاه خود را حفظ کنند، این برای آنان پاکیزه تر است، قطعاً خدا به کارهایی که انجام می دهند، آگاه است.
غرض، تنها بیان یک اتفاق کوچک و ساده و دمدستی نیست... غرض، تفکر کردن در همین پدیده ها و یافتنِ نیکوترین روش ها برای زیستنی شایستۀ عمر کوتاه بشر است...
برداشت های 2 دی 02
#برداشت
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
کاش میشد پرندهوار
سری به آسمان زد و همانجا ماند؛
این خاک برای زیستن
زیادی درد دارد..
راستش را بخواهی اگر دست من باشد زجر کشیدن را برای همه واجب میکنم... که آااای بشر! میخواهی معنی زندگی را حس کنی؟ زجر بکش! سختی ببین! راه غلبه بر این سختی و زجر را پیدا کن! درد را بشناس، بِکِش و بُکُش! همین است... زندگی در همین است...
انسان در سختی انسان را میفهمد، ساخته میشود و میسازد... راحتی برای بشر، سمّ کشندهایست که خودش این را متوجه نمیشود... بشر امروز به دنبال تمام کردن سختیهاست... «غلبه» را به معنای «تمام شدن» تلقی میکند... اشتباه همین جاست!... رنج و سختی، ماهیت این جهان است... امکانِ نبودن رنج، فراهم نیست... همیشه هست... اما تسلیم شدن؟ هرگز!... معنا در مبارزه با درد و رنج است، نه در تحمل و تن به درد دادن... گاهی غلبه، گاهی مغلوب شدن، پسندیده است؛ اما این روند باید همیشه در جریان باشد... وگرنه ما قابلیت آن را داریم که حتی هنگام غلبه هم، مغلوبِ آسودگی بشویم... و آسودگی، خود، دردیست که بشر امروزی گرفتارِ بی چک و چانهی آن است... هر لحظه، به هر قیمتی... افسوس... افسوس...
برداشت های ۲ دی ۰۲
شنبه_ ۱۳:۰۰
#برداشت
#انسان