بهار امسال، عمیقا با پارسال فرق دارد... هیچ چیز سر جای خودش نیست... آن کوچه ها... آن دَر و دیوار ها... همگی رفتهاند و من ماندهام و من... جایی در گوشهای از همان کوچهی بنبست... نشستهام... خسته... امیدوار... غمگین... پر از ذوق... تنها... تنها... تنها... «من جایی در همین حوالی، در یکی از این کوچه ها، خودم را جا گذاشتم و رفتم... و تنها چیزی که از من باقی ماند، صدای قدمهایم در حافظهی همین کوچه ها بود...»
بماند که چه حس خوبی داشت قدم زدن در آن باغ بزرگ بهاری... گل چیدنِ پسر بچهی بازیگوش و دادن آن گل به من... جمع کردن توت ها از زمین و لذت وصفناشدنیش... دوباره دیدن آن کوچهی بن بست که دری داشت به سمت جهان وجود... و گلهای بنفشه... گلهای بنفشهای که مرا یاد کسی میاندازند که سالهاست با نبودنش زندگی میکنم... یاد کسی که زندگیمان با او بهار بود و رفت و خزان آمد... یاد مادر...