هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 هماکنون؛ پخش اینترنتی بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور
🔍 از اینجا ببینید👇
Farsi.khamenei.ir/live
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهادت
رعایتهای شهدا؛ 《خرما نخورد تا...》
حاج حسین کاجی
بی تو سرما سرِ ما داد زد و سرد شدیم
برف درد آمده اینجا، بخدا غمگینیم...
#زمستان
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
یُمّام اومده بود یه وسیلهای از صندوقچه در بیاره که دیده بود ای دل غافل... جا تَره و بچه نیست... کلی
خاطراتی که میمونن، هر چقدر سادهتر و بیشیله پیلهتر باشن، رنگ زندگی رو بهتر نشون میدن... اتفاقات خاصی نیستن... فقط چون روابط انسانی بین اونها، پر از عشق و علاقهاس، موندنی میشن... حتی اگه دعوایی شده باشه، حتی اگه کدورتی بوده باشه، دیگه الان تبدیل شده به گذشته... اسمش روشه، گذشته... دیگه تموم شده... آدم عاقل هم از گذشته، فقط اون یادهایی رو برمیداره که بتونه باهاشون حالِ الانشو بهتر کنه... عاقلتر، اونیه که حتی اون خاطرههای بد رو هم با نگاه خوبی میبینه و هیچ رنگی از دلخوری توی بوم خاطرههاش نیست...
قصهی رادیوی ما هم داشت توی زمانی اتفاق میافتاد که خرابکاریها و سوتی دادنای ما، توی اوج خودشون بودن و انگشتان اتهام همهی مالباختگان و متضرّرشدگان، به سمت این حقیرِ بیتقصیر بود... ینی همین محمدی که تا الان این قصه رو براتون گفته...
قصه رسید به اونجا که... یه چیزی هم بگم، اگه تا الان قصهی رادیو رو نخوندین، حتما یه سر به قسمت های قبلی بزنین تا متوجه ماجرا بشین و عمقِ گرفتاری این بچهی عاشق رادیو رو دربیابیددیدید... آره خلااااصه عزیزاااااان... گفتم که من یدونه رادیو شبیه همون رادیوی داخل صندوقچهی جادویی رو توی خونهی مادربزرگم دیدم و به دایی عزیزم گفتم که نحوهی روشن کردنشو یادم بده و ایشونم لطف کردن و یادم دادن... اینم یادتون باشه که دایی بزرگ بنده اون موقع، معلم تشریف داشتن و هر بچهای که توی کلاس ایشون بوده، یک نصیبی از صفای عالم برده که بیا و ببین... شوخ و اهل دل و عاشق زندگی... دایی جان در هر دیداری که بنده با ایشون حاصل میکردم، ابتدائن گوشهای حقیر را گرفته و سپس آنها را با گاز گرفتن، مورد عنایت قرار میدادند و تا حدی قلقلکم میدادند که به مرز جان به جهانآفرین تسلیم کردن میرسیدم و سپس ایشان راضی شده به همین خندههای قلیل، جاننثار را رها میکردند و من از مهلکه، فرار...
القصه که این قصه بسی سر دراز داره، باید خدمتتون عارض بشم که من بعد از اون مهلکهی کذایی، به سمت خونه روونه میشم و مثل عقابی بر سر لاشهی صندوقچه_ حالا چرا لاشه؟... خب معلومه، چون قبلا یکی دو بار ته و توشو درآورده بودم و الان فقط اون رادیو مونده بود که روشنش کنم و بهش گوش بدم_ بله، هجوم میارم، چه هجوم آوردنی... طبق معمول، اول باید بررسی کنم ببینم یُمّا کجاس... درِ حیاتو باز میکنم... صدا میزنم: یُمّااااا؟؟... هارداسان؟... یما کجایی؟... صدات نمیاد... کجایی؟... ... میدونی چیه؟... هنوزم صدات میکنم و صدایی نمیاد... ... دیگه یادم رفته صدات... صدای لالایی خوندنات...
میرم بالا... خونه پر از خالیه... مگه این مامان چیه که وقتی هست، دنیا هست، یه آغوش پر از آرامش هست... لا به لای گرفتاریهای زندگی، یه پناهگاهِ گرم هست... اون موقع وقتی به نبودنش فکر میکردم، یه زلزلهای میافتاد به جونم که دیوونهم میکرد... تموم شد...
میرم سر وقت صندوقچه... من هنوز بچهام... هفت سالمه... من فقط ناراحت میشم، غمگین نه... اون فکر و خیال ها فقط برای چند لحظهس... فرصتهای طلایی وقتی پیش میان، دیگه وقت فکر و خیال و ناراحتی نیست... میرم سراغ کلید... بلههههه هنوز همونجا زیر پارچهایه که انداخته شده زیر صندوقچه... صندوق رو باز میکنم... سعی میکنم همه چیو با دقت بردارم... میرسم به عزیززززز دلمممممم، رادیو جاااااان... جااااان... بیا اینجا ببینمممم... پیدات کردممم...
حالا باید روشنش کنم... دایی اینطوری گفته بود دیگه... میزنی به برق، بعدش این دکمه رو فشار میدی به اونور، و حااااااالاااا، چراغاشو ببیننننننن... عجب نوری میده پسررررر... وایسا وایسا، با اینا میشه موجها رو تغییر داد... $#)^^٪$$€£# خش و خش و... داره قصه میگه...
در میزنن... یااااااا ابلفضضضض... این دیگه کیهههه؟... پنجره رو باز میکنم:
_ بلههههههه؟...
+ مَحَمّد؟... گلیسن بیرآز توپ اوینویاخ؟
_ دایان بیر گلدیم با امیر
امیره... داره صدام میزنه بریم بازی کنیم.. بهش گفتم صبر کنه، الان میام...
رادیو رو جمع میکنم و بازم سعی میکنم با دقت بذارم سر جاش که معلوم نشه برداشتمش... ای بابا... کار درستی دارم میکنم یا نه؟... نمیدونم... هنوز بچهام... درست و غلط برای بچه، معنی نداره... من دارم تحت شرایط و هیجاناتی که بهم وارد میشه عمل می کنم...
_سلام امیر
+ سلام... بیا بریم توپبازی... الان به امین و اون یکی محمد هم میگم...
_ عح بابا اونا رو ول کن دیگه، بیا خودمون بازی کنیم...
داستان رو همینجا نگه میداریم و این تیکهی آخر یادتون باشه که من فقط با امیر، رفیقم و اون دو نفر دیگه، برام چندان خوشآیند نیستن...
#ادامه_دارد
#رادیو
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!
#قیصر_امین_پور
#حاجی
«خابَ الوافِدونَ علیٰ غَیرِک»
باختند آنها که با غیرِ تو بَستند...
- دعای ماه #رجب
⁃⁃ ليلة الرغائب
رغبت يعنی ميل، نه آرزو. ليلة الرغائب به معنایِ شبِ آرزوها نيست بلکه شبِ رغبتها، گرايشها و مَجذوبشدنهاست. ميل و شوق در برابر مهرِ خدا را میگويند رغبت، در مقابلِ رهبت یعنی هراس از قَهر و جلالِ خدا. خدایِ سبحان جَنّاتی دارد كه ما را به آنها تَرغيب كرده و برای روحِ ما هم بهشتی دارد كه ما را به آن هم تَرغيب كرده. امیدواریم در این شب، رغبتِ ما با رهبتِ ما هماهنگ باشد.
- آیتالله جوادیآملی -
#رجب
هر شب و امشب، مخصوصا برای سرفرازی جبههی مقاومت و سرعقل آمدن جبههی استکبار و دست کشیدنشون از جنایتهای علیه بشری، دعا کنیم...
#رجب
#ليلة_الرغائب
Korous_Sarhangzadeh-Fale_Hafez-SONG95IR.mp3
3.07M
زبان دل گوید: مکن فراموشم!...
#سنتی
آنقَدَر در کشتی عشقت نشینم روز و شب
یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم
#شعر