꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه پنجم۵
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه ششم۶
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه هفتم۷
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
꧁༼﷽༽꧂ 📚کــتاب ✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️ 📝استاد اصغــرطــاهــر زاده جلسه هفتم۷ #یک_لقمه_
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه هشتم۸
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
꧁༼﷽༽꧂ 📚کــتاب ✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️ 📝استاد اصغــرطــاهــر زاده جلسه هشتم۸ #یک_لقمه
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه نهم۹
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
꧁༼﷽༽꧂ 📚کــتاب ✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️ 📝استاد اصغــرطــاهــر زاده جلسه نهم۹ #یک_لقمه
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه دهم۱۰
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
꧁༼﷽༽꧂ 📚کــتاب ✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️ 📝استاد اصغــرطــاهــر زاده جلسه دهم۱۰ #یک_لقمه_
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه دهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه یازدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
꧁༼﷽༽꧂ 📚کــتاب ✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️ 📝استاد اصغــرطــاهــر زاده جلسه یازدهم #یک_لقمه
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه دوازدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه_سیزدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه_چهاردهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه_پانزدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه_شانزدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه_هفدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
꧁༼﷽༽꧂
📚کــتاب
✔️رمــضـــان دریـــچه رؤیـــت✔️
📝استاد اصغــرطــاهــر زاده
جلسه_هجدهم
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180
┈••✾•🖤✨🖤✨•✾••┈
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت33 پسرکفلافلفروش اینقسمت#تحولاساسی _._._._._ از مدت ها قبل شاهد بودم که کتاب خصا
بسمحق...🍂
#پارت34
پسرکفلافلفروش
ادامه#تحولاساسی
_._._._._
نه تنها من که بیشتر رفقا اعتقاد دارند که هادی هر چه می خواست در این سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقی که باید برای هادی می افتاد، در همین سفر رخ داد.
در حرم ها که حضور می یافتیم حال او با بقیه فرق می کرد. این موضوع در سوز و صدا و حالات ایشان به خوبی مشخص بود.
در زیارت ها بسیار عجیب و غریب بود. اتفاقی که در آن سفر افتاد، تحول عظیم در شخصیت هادی بود که ایشان را زیر و رو کرد.
بالاخره همه ی ما که در آن سفر حضور داشتیم اهل هیئت بودیم، اما همه احساس می کردیم که این هادی با هادی قبل از سفر به کربلا خیلی تفاوت
دارد.
دیگر از آن جوان شوخ و خنده رو خبری نبود. او در کربلا فهمید کجا آمده و به خوبی از این فرصت استفاده کرد.
پس از آن سفر بود که با یکی از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصیل علوم دینی یاری اش کند.
بعد از سفر کربلا راهی حوزه ی علمیه ی حاج ابوالفتح شد. ما دیگر کی او را می دیدیم.
یک بار من به دیدن او در محل حوزه ی علمیه رفتم. قرار شد با موتور هادی برگردیم.
در مسیر برگشت بودیم که چند خانم بدحجاب را دید.
جلوتر که رفت با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت و حفظ کن.بعدحرکت کرد.
توی راه با حالتی دگرگون گفت: دیگه از اینجا خسته شدم.این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمیده. اینجا مثلا محله های محله های مذهبی تهران هست و این وضعیت رو داره!
بعد با صدایی گرفته تر گفت: خسته ام، بعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم توی خیابون برم.
من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کنه خیلی چیزها رو از دست میده. چشم گنهکار لایق شهادت نمیشه.
هادی حرف می زد و من دقت می کردم که بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادی هنوز در کربلا مانده.
با خودم گفتم: خوش به حال هادی، چقدر خوب توانسته حال معنوی کربلا را حفظ کند.
هادی بعد از سفر کربلا واقعه کربلایی شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هیچ گاه به دنیای مادی ما برنگشت. آن قدر ذکر و فکرش در کربلا بود که آقا دعوتش کرد.
پنج ماه پس از بازگشت از کربلا، توسط یکی از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه ی علمیه نجف را فراهم کرد.
بهمن ماه ۱۳۹۰ راهی شد. دیگر نتوانست اینجا بماند. برای تحصیل راهی نجف شد. یکی از دوستان، که برادر شهید و ساکن نجف بود، شرایط حضور ایشان در نجف را فراهم کرد و هادی راهی شهر نجف شد.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت34 پسرکفلافلفروش ادامه#تحولاساسی _._._._._ نه تنها من که بیشتر رفقا اعتقاد دارن
بسمحق..🍂
#پارت35
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#احتیاط
_._._._._
سال اول طلبگی هادی بود. يك روز به او گفتم: ميداني شهريه ای كه يك طلبه می گيرد، از سهم امام زمان( عج) است.
با تعجب نگاهم كرد و گفت: خب شنيدم، منظورت چيه
گفتم: بزرگان دين می گويند اگر طلبه اي درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) برای او اشكال پيدا می كند.
كمی فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ی علميه شهريه نگرفت..
با موتور كار می كرد و هزينه های خودش را تأمين می كرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج)نرفت.
هادی طلبه ای سخت كوش بود. در كنار طلبگی فعاليت های مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگی های او دقت در حلال و حرام بود.
او بسيار احتياط می كرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال می دانند.
او به نوعی راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت می كرد كه كارهايش مشكل شرعی نداشته باشد.
به بيت المال بسيار حساس بود، حتی قبل از اينکه ساکن نجف شود.
يادم هست گاهی در پايگاه بسيج درس می خواند، آخر شب كه كار بسيج تمام می شد از دفتر پايگاه بسيج بيرون می آمد..
ادامه دارد..
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق..🍂 #پارت35 پسرکفلافلفروش اینقسمت#احتیاط _._._._._ سال اول طلبگی هادی بود. يك روز به او گفت
بسمحق...🍂
#پارت36
پسرکفلافلفروش
ادامه#احتیاط
_._._._._
او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه می شد.
شرايط خانه به گونه ای نبود كه بتواند در آنجا درس بخواند. برای همين اين کار را می کرد.
داخل راه رو لامپ هایی داريم که شب نيز روشن است. هادی آنجا در سرما می نشست و درس می خواند!
يك بار به هادی گفتم: چرا اينجا درس ميخوانی؟ تو حق گردن اين گچ كاری
پايگاه داری
همه ی در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن مزدگچ کاری كردی.
همه ی تزئينات اينجا كار شماست.خب بمون توی پايگاه و درس بخوان. تو كه كار خلافی انجام نميدی .
هادی گفت: من اين درس رو برای خودم می خوانم. درست نيست از نوری که هزينه اش را بيت المال پرداخت مي كند استفاده کنم.
از طرفی چون می دانم اين لامپها تا صبح روش است اينجا می مانم.
اما بيشترين احتياط او درباره ی غذا بود. هر غذایی را نمی خورد. البته دستور دين نيز همين است.
برخی از بزرگان به غذایی كه تهيه می شد دقت می کردند.
در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذای خودش و اينكه از چه راهی به دست آمده بنگرد.
در تهران وقتی غذایی تهيه می کرديم می گفت: از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟
وقتی می گفتيم پخت مادر است خوشحال می شد، اما غذاهایی ديگر را
خيلی تمايل به خوردنش نداشت.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت36 پسرکفلافلفروش ادامه#احتیاط _._._._._ او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول
بسمحق...🍂
#پارت37
'پسرکفلافلفروش'
اینقسمت#احتیاط
_._._._._
سال اول طلبگی هادی بود.
يك روز به او گفتم:
_ميدانی شهريهایكهيك طلبهمیگيرد،
از سهم امام زمان( عج) است.
باتعجب نگاهم كرد وگفت:
_خب شنيدم، منظورت چيه؟!
گفتم:
_بزرگان دين میگويند:
اگرطلبهاي درس نخواند،
گرفتن پول امام زمان(عج)
برای او اشكال پيدا میكند.
كمی فكر كرد.بعد از آنديگر
از حوزه ی علميه شهريه نگرفت!
با موتوركار میكردوهزينه های
خودش را تأمين می كرد،اماديگر
به سراغ سهم امام زمان(عج)نرفت.
هادی طلبهای سختكوش بود.
دركنارطلبگی فعاليتهای مختلفانجام
مي داد.اما از مهمترين ويژگیهای او
دقت در حلال و حرام بود.
او بسيار احتياط می كرد؛
زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال
را دقت در حرام و حلال میدانند.
اوبه نوعی راه نفوذ شيطان رابسته بود. هميشه دقت میكرد كهكارهايش مشكل شرعی نداشته باشد.
به بيت المال بسيارحساس بود،
حتی قبل از اينکه ساکن نجف شود.
يادم هست گاهی درپايگاه بسيج درس
می خواند،آخر شب كه كار بسيج تمام
می شدازدفتر پايگاه بسيج بيرون میآمد..
او در راهروكه بيرون از پايگاه بود،
مشغول مطالعه می شد.
شرايط خانه به گونهای نبود كه
بتواند در آنجا درس بخواند.
برای همين اين کار را می کرد.
داخل راهرو لامپهایی داريم که
شب نيز روشن است.
هادی آنجا در سرما می نشست
و درس می خواند!
يك بار به هادی گفتم:
_چرا اينجا درس ميخوانی؟
تو حق گردن اينگچكاریپايگاه داری
همه ی دروديوار اينجا را خود تو
بدون گرفتن مزدگچ کاری كردی.
همه ی تزئينات اينجا كارشماست.
خب بمون توی پايگاه ودرس بخوان.
تو كه كار خلافی انجام نميدی .
هادی گفت:
_من اين درس رو برای خودم میخوانم. درست نيست از نوری که هزينه اشرا
بيت المال پرداخت ميكنداستفاده کنم.
از طرفی چون میدانم اين لامپها تا
صبح روش است اينجا می مانم.
اما بيشترين احتياط اودرباره ی غذابود.
هر غذایی را نمیخورد.
البته دستور دين نيز همين است.
برخی از بزرگان به غذایی كه تهيه میشد دقت می کردند.
در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع
تأكيد شده:
_پس انسان بايد به غذای خودش و
اينكه از چه راهی به دست آمده بنگرد.
در تهران وقتی غذایی تهيه می کرديم
می گفت:از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟
وقتی می گفتيم پخت مادر است
خوشحال می شد،اما غذاهایی ديگر را
خيلی تمايل به خوردنش نداشت.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت37 'پسرکفلافلفروش' اینقسمت#احتیاط _._._._._ سال اول طلبگی هادی بود. يك روز به ا
بسمحق...🍂
#پارت38
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#یاحسین
_._._._._
میگوينداگر میخواهی شيعهی
واقعي آقاابا عبدالله رابشناسی
سه باردر مقابل اونام مقدس
♡حسين♡را بر زبان جاری كنيد.
خواهيدديد كه محب و شيعهی
واقعیحالتش تغيير كرده و
اشك درچشمانش حلقه میزند😔
شدت علاقه ومحبت هادی به
امام حسينوصف ناشدنی بود.
اواززمانی كه خودراشناخت درراه سيدوسالارشهيدانقدم برمیداشت.
هادی ازبچگی درهيئتهاکمکميکرد.
اودرکنار ذکرهایی کههميشه بر لب
داشت،نام♡ياحسين♡را تکرار میکرد.
واقعاً نمیشود ميزان محبت او را
توصيف كرد.
اين سالهای آخروقتی در برنامههای
هيئت شركت میكرد، حال وهوای
همه تغيير میكرد.
يادم هست چند نفر ازكوچكترهای
هيئت مي پرسيدند:
_چراوقتي آقاهادی درجلساتهيئت
شركت می كند،حالوهوای مجلس ما
تغيير می كند؟
ما هم میگفتيم به خاطراينكه او تازه
از كربلا و نجف برگشته.
اما واقعيت چيز ديگری بود.
محبت آقااباعبدالله باگوشتو
پوست و خون اوآميخته شده بود.
اوتاحدودی امامحسین راشناختهبود.
برای همين وقتی نام مبارك آقا را در
مقابل اومی بردنداختياراز كف میداد.
وقتی صبحها برای نماز به مسجدمیآمد.
بعد ازنماز صبح درگوشهای از مسجد
به سجده می رفت و در سجده كل
زيارت عاشورا را قرائت می كرد...
هادی هرجا ميرفت برای هيئت امام
♡حسين♡هزينه می كرد.
درباره ی هيئت رهروان شهدا كه
نوجوانان مسجد بودند نيز هميشه
جزءبانيان هزينه های هيئت بود.
زمانی که هادی ساکن نجف بود،
هر شب جمعه به کربلا می رفت.
در مدت حضور در کربلا ازدوستانش
جدا می شد و خلوت عجیبی با مولای
خود داشت.
خوب به ياد دارم که هادی از ميان
همه ی شهدای كربلا به يك شهيد
علاقه ی ويژه داشت.
بعضی وقتهاخودش رامثل آن شهيد
می دانست و جمله ی آن شهيد را
تكرار می كرد.
هادی می گفت:
_من عاشق و غلام آقااباعبدالله هستم.
چون در روز عاشورا به آقا حرفهایی زد
كه حرف دل من به مولا است.
او از سياه بودن و بدبو بودن خودش
حرف زد و اينكه لياقت ندارد كه
خونش در رديف خون پاكان قرارگيرد.
من هم همين گونه ام.نه آدم درستی هستم. نه...
دراين آخرين سفر هادی مطلبی رابرای
من گفت كه خيلی عجيب بود!
هادی می گفت:
_يك باردر نجف تصميم گرفتم كه
سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا
اصلا نخورم تا ببينم مولای ما امام
حسين درروز عاشوراچه حالی داشت.
اين كار را شروع كردم.روز سوم
حال و روز من خيلی خراب شد.
وقتی خواستم از خانه بيرون بيايم
ديدم چشمانم سياهی می رود.
من همه جا را مثل دود می ديدم.
آنقدر حال من بد شد كه نمی توانستم
روی پای خودم بايستم.
از آن روز بيشتر از قبل مفهوم كربلا و
تشنگی و امام حسين را می فهمم...
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت38 پسرکفلافلفروش اینقسمت#یاحسین _._._._._ میگوينداگر میخواهی شيعهی واقعي آقااب
بسمحق...🍂
#پارت39
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#ساکننجف
_._._._._
می گفت:
_آدمی كه ساكن نجف شده
نمی تواند جای ديگری برود.
شما نمی دانيد زندگی در كنار
مولا چه لذتی دارد.
هادی آن چنان از زندگی درنجف
می گفت كه ما فكر می كرديم
دربهترين هتل ها اقامت دارد..
اما لذتی كه به آن اشاره می كرد
چيز ديگری بود.
هادی آن چنان غرق در معنويات
نجف شده بود كه نمی توانست
چندروززندگی درتهران راتحمل كند.
در مدتی كه تهران بود در مسجدو
پايگاه بسيج حضور می يافت.هنگام
حضوردرتهران احساس راحتی ميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزی ناراحتی؟؟
چرا اينقدر گرفته ای؟
گفت:خيلی ازوضعيت حجاب خانمها
توی تهران ناراحتم.وقتی آدم توی كوچه
راه ميره،نمی تونه سرش روبالا بگيره.
بعد گفت:
♡يه نگاهحرام آدمروخيلی عقبمیاندازه♡ اما در نجف اين مسائل نيست.
شرايط برایزندگیمعنوی خيلیمهياست.
هادی راكه می ديدم،ياد بسيجیهای
دوران جنگ می افتادم.
آنهاهم وقتی ازجبهه برمیگشتند..
جوانان میخواستندهرچه سریع تر
بهجبهه برگردندالبته تفاوت حجاب
زنانآن موقع باحالت قابلگفتننيست!
خوب بهياددارم اززمانی که هادی
درنجف ساکن شد،به اعمال ورفتارش
خيلی دقت می كرد.
شروع كردهبود برخی رياضت های
شرعی راانجام می داد.مراقب بود
كه كارهای مكروه نيز انجام ندهد.
وقتی در نجف ساکن بود،بيشتر
شب هایجمعه باماتماس میگرفت.
امادرماههای آخرخيلی تماسشراکمکرد. عقيدهی من ايناست که ايشان می
خواست خود رااز تعلقات دنيا جداکند.
شمارهتلفن همراهخود راهم عوضکرد.
میخواست دلبستگیبهدنيانداشتهباشد.
میگفت شماره را عوض کردم که
رفقا تماس نگيرند.می خواهم از
حال و هوای اينجا خارج نشوم.
خواهرش می گفت:
_هادی برای من اينكه ما ناراحت
نشويم هيچ وقت نمی گفت در
نجف سختی کشيده،هميشه طوری
برای ما ازاوضاعش تعريف میکرد
که انگار هيچ مشکلی ندارد.
فقط ازلذت حضوردر نجف و
معنويات آنجا می گفت.
آرزو می كرد كه روزی همه با
هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد:
_چطور بايد ماکارونی درست کنم؟
ما هم يادش داديم.
طوری به ما نشان داد که آنجاخيلي
راحت است،فقط مانده كهبرای دوستان
طلبه اش ماكارونی درست كند.
شرايطش را به گونهای توضيح ميداد
که خيال ماراحت باشد.هميشه اوضاع
درس خواندن و طلبگی اش رادر نجف
آرام توصيف میکرد.
وقتی به تهران میآمد،آنقدر دلش برای
نجف تنگ ميشدوبرای بازگشت لحظه
شماری ميکردكه تعجب ميكرديم.
فکر هم نميکرديم آنجا شرايط سختی
داشته باشد.
هادی آنقدر زندگی در نجف رادوست
داشت كه ميگفت:
_بياييد همه برويم آنجا زندگی کنيم.
آنجا به آدم آرامش واقعی ميدهد.
ميگفت قلب آدم در نجف يک جور
ديگر ميشود.
بعضیوقتها زنگميزد ميگفتحرم هستم، گوشی رانگه ميداشت تابه.حضرتعلی(ع) سالم بدهيم.
او طوری با ما حرف ميزد که دلواپسی
های ما برطرف و خيالمان آسوده ميشد.
اصلا فکر نميکرديم شرايط هادی به
گونههای باشد كه سختی بكشد.
فکر ميکردم هادی چند سال ديگر
میآيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه ميشويم، با همان
محاسن و لبخند هميشگياش...
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت39 پسرکفلافلفروش اینقسمت#ساکننجف _._._._._ می گفت: _آدمی كه ساكن نجف شده نمی تو
بسمحق..🍂
#پارت40
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#اهانتبهرهبر
_._._._._
از زمانی كه به عراق رفت ودر
نجف ساكن شد،نگرش خاصی
به موضوع ولایت فقيه پيدا كرد.
به ما كه در تهران بوديم می گفت:
شماماننديك ماهی كهقدرآب را نمیداند،
قدر ولایت فقيه را نمی دانيد.
مشكل كاردر اینجا نبود بحث ولایت
فقيه است.لذا آمريكاطور میخواهد
عمل می كند.
خوب يادم هست كه ارادت هاديبه
ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود.
هر بار كه می آمد،پوسترهای مقام معظم رهبری را تهيه می كردو باخودش به
نجف میبرد.
در اتاق شخصی او هم دو تصويربزرگ
روی ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبری
و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادی.
هادی در آخرين سفری كه به تهران داشت ماجرای عجیبی را تعريف كرد.
او به نفوذ برخی از عمامه های انگليسی
و افراد ساده لوحی كه ازدشمنان اسلام
پول می گيرند تا تفرقه ايجاد كنند
اشاره كرد و ادامه داد: مدتی قبل شخصی
می آمد نجف و به جای ارشادطلبه ها و...
تنها كارش اين شده بود كه به مقام معظم رهبری اهانت کند!
او انگار وظيفه داشت تا همه ی مشكلات
امت اسلامی را به گردن ايشان بيندازد.
من يکی دو بار تحمل کردم و چيزی نگفتم.
بعد هم به جهت امر به معروف چند
كلامی با ايشان صحبت كردم و اورا
توجيه كردم
اماانگاراين آقا نمی خواست چیزی بشنود!
فقط همان جملاتی كه اربابانش برای او
ديكته كرده بودند تكرار می كرد!!
من درباره ی خيانت های آمريكاوانگليس،
به خصوص در عراق برای او سند آوردم
اما او قبول نمی كرد!!
روز بعد و بار ديگر اين آقا شروع به
صحبت كرد.دوباره مشغول اهانت شد
،نمی دانستم چه كنم.
گفتم حالا ديگر وظيفه ي من اين است
كه با اين آقا برخورد كنم
چون او ذهن طلبه ها را نسبت به
حضرت آقا خراب می كند.
استخاره کردم با اين نيت كه
می خواهم اين آقا را خوب بزنم،
آيا خوب است يا نه؟! خیلی خوب آمد.
وقتی که مثل هميشه شروع كرد به
حضرت آقا اهانت کند،از جا بلند شدم
و ...حسابی او را زدم.
طوری با او برخوردکردم که ديگر پيدايش نشد.
از آنجایی که من هيچ گاه با هيچکس
بحثی نداشتم وهميشه باطلبه ها مشغول
درس بودم وسرم به کار خودم بود.
بعد از اين اتفاق، اين موضوع برای همه
عجيب به نظر آمد.
هر کس من را می ديد می گفت:
شيخ هادی ما شما را تا به حال اين
گونه نديده بوديم.
شما که اصلااهل دعواودرگيری نیستی؟
چه شد که اينقدر عصبانی شدی
مگر چه اهانتی به شما کرده بود؟
من هم براي آنها از بحث تفرقه و كار
هایی كه برخی عالم نماها برای ضربه
زدن به اسلام استفاده می كنند گفتم.
برای آنها شرح دادم كه چندين شبكهی
ماهواره ای وابسته به يك عالم در كشور انگليس فعال است
تنها كاری كه می كند ايجاد وهن نسبت
به شيعه و تفرقه بين فرقه های اسلامی است.
ادامه دارد..
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
بسمحق..🍂
#پارت41
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#اسلاماصیل
_._._._._
موسسه ای در نجف بود
به نام اسلام اصیل.
که مشغول کارچاپ وتکثیر
جزوات و کتاب بود.
من بااینکه متولدقم بودم
اما ساکن نجف شده و
در این موسسه کار می کردم.
اولین بار هادی ذوالفقاری را
در این موسسه دیدم.
پسر بسیار با ادب و شوخ
و خنده رویی بود.
اودر موسسه کار می کرد و
همان جازندگی واستراحت میکرد.
طلبه بود و در مدرسه کاشف الغطا
درس می خواند.
من ماشین داشتم.یک روز پنجشنبه
راهی کربلا بودم که هادی گفت:
_داری میری کربلا؟
گفتم:آره، من هر شب جمعه با چند
تا از رفیق ها می ریم، راستی جا داریم
تو نمی خوای بیای ؟
گفت: جدی می گی؟ من آرزو داشتم
بتونم هر شب جمعه برم کربلا.
ساعتی بعد باهم راهی شدیم.
ما توی راه با رفقا می گفتیم و
می خندیدیم، شوخی می کردیم،
سر به سر هم می گذاشتیم اما
هادی ساکت بود.
بعد اعتراض کرد و گفت:
ما داریم برای زیارت کربلا می ریم.
بسه،اینقدر شوخی نکنید.
او میگفت، اما ما گوش نمی کردیم.
برای همین رویش را از ما برگرداند
و بیرون جاده را نگاه می کرد.
به کربلا که رسیدیم،
ما با هم به زیارت رفتیم.
اما هادی میگفت:
_اینجاجای زیارت دسته جمعی نیست.
هر کی باید تنها بره و تو حال خودش
باشه،ما هم به او محل نمی گذاشتیم
و کار خودمان را میکردیم!
در مسیر برگشت،
باز همان روال را داشتیم.
شوخی میکردیم ومی خندیدیم.
هادی می گفت:
_من دیگر با شما نمی آیم،
شما قدر زیارت امام حسین(ع)
آن هم شب جمعه را نمی دانید.
اما دوباره هفته ی بعد که به
جمعه می رسید از من می پرسید؟
کی میری کربلا؟
هادی گذرنامه معتبر نداشت،
برای همین،تنها رفتن برایشخطرناک بود.دوباره با ما می آمد و بر می گشت.
اما بعد از چند هفته ی دیگر به
شوخی های ما توجهی نداشت.
او برای خودش مشغول ذکر و دعا بود.
توی کربلا هم از ما جدا میشد .
خودش بود و آقا ابا عبدالله(ع).
بعد هم سر ساعتی که معین می
کردیم می آمد کنار ماشین.
روزهای خوبی بود.
هادی غیر مستقیم خیلی چیزها
به ما یاد داد.
یادم هست هادی خیلی آدم ساده
و خاکی بود.در آن ایام با دوچرخه
از محل موسسه به حوزه ی علمیه می رفت.برای همین از او ایراد گرفته بودند.
می گفت: برای من مهم نیست که چه
می گویند.مهم درس خواندن و حضور
در کنار مولا علی(ع)است.
مدتی که گذشت از کار در موسسه
بیرون آمد! حسابی مشغول درس شد.
عصر ها هم برای مردم مستحق به صورت رایگان کار می کرد.
به من میگفت: می خوام لوله کشی یاد بگیرم! خیلی از مردم نجف به آب لوله کشی احتیاج دارند و پول ندارند.
رفت پیش یکی از دوستان و کار لوله کشی های جدید و با دستگاه حرارتی را یاد گرفت.
آنچه را که برای لوله کشی احتیاج بود از ایران تهیه کرد.حالا شده بود یک طلبه ی لوله کش!
یادم هست دیگر شهریه ی طلبگی نمی گرفت. او زندگی زاهدانه ای را آغاز کرده بود.
یک بار از او پرسیدم: تو که شهریه نمی گیری، برای کار هم مُزد نمی گیری ، پس برای غذا چه می کنی؟
گفت: بیشتر روز های خودم را با چای و بيسکوئيت می گذرانم!
با این حال ، روز به روز حالات معنوی او بهتر میشد.از آن طلبه هایی بود که به فکر تهذیب نفس و عمل به دستورات دین هستند.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق..🍂 #پارت41 پسرکفلافلفروش اینقسمت#اسلاماصیل _._._._._ موسسه ای در نجف بود به نام اسلام اص
بسمحق...🍂
#پارت42
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#شروعبحران
_._._._._
با اینکه هادی از موسسهی اسلام اصیل بیرون آمده بود، اما برای زیارت کربلا در شب های جمعه به سراغ ما می آمد و با هم بودیم.
در آنجا دربارهی مسائل روز و... صحبت داشتیم و او هم نظراتش را می گفت.
با شروع بحران داعش موسسه به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد.
هادی را چند بار در موسسه دیدم.میخواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود.اما با اعزام او مخالفت شد.
یکبار به او گفتم:باید سید را ببینی،او همه کاره است.اگر تایید کند،برای تو کارت صادر می کنند و اعزام میشوی.
البته هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود.آن موقع میخواست به سوریه اعزام شود اما نشد.
سید به او گفته بود:تو مهمان مردم عراق هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری.
اما این بار خیلی به سید اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم،از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود.
سید با این شرط که هادی،فقط حماسهی رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد.
قرار شد یک بار با سید به منطقه برود.البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت.
هادی سر از پا نمیشناخت.کارت ویژهی رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد و با سید به منطقه اعزام شد.
همان طور که حدس میزدم هادی با یکبار حضور در میان رزمندگان،حسابی در دل همه نفوذ کرد.
از همه بیشتر سید او را شناخت.ایشان احساس کرده بود که هادی مثل بسیجی های زمان جنگ بسیار شجاع و بسیار معنوی است،و این همان چیزی بود که باعث تاثیر گذاری بر رزمندگان عراقی میشد.
بعد از آن برای اعزام به سامرا انتخاب شد.هادی به همراه چند تن از دوستان ما راهی شد.
من هم میخواستم با آنها بروم اما استخاره کردم و خوب نیامد!
یادم هست یک بار به او زنگ زدم و گفتم:فلان شخص که همراه شما آمده یک نیروی ساده است ، تا حالا با کسی دعوا نکرده چه رسد به جنگیدن، مواظب او باش.
هادی هم گفت: اتفاقا این شخصی که از او صحبت میکنی دل شیر دارد. او راننده است و کمتر درگیر کار نظامی میشود،اما در کار عملیاتی خیلی مهارت دارد.
بعد از یک ماه هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند.
از دوستانم درباهی هادی سوال کردم.پرسیدم: هادی چطور بود؟ همهی دوستان من از او تعریف می کردند؛ از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی ، از ایمان و تقوا و...
همه از او تعریف میکردند.هر کس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود.
نماز شب ها و عبادت های هادی حال و هوای جبهههای نبرد رزمندگان ایران با صدامیان بعثی را برای بقیهی رزمندگان تداعی میکرد.
هادی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد.دیگر او را کمتر میدیدم.چند بار هم تماس گرفتم که جواب نداد.
مدتی گذشت و من با چند تن از دوستان برای زیارت راهی ایران و شهر قم شدیم.
یادم هست توی قم بودم که یکی از دوستانم گفت: خبر داری رفیقت، همون هادی که با ما میآمد کربلا شهید شده؟
گفتم:چی میگی؟سریع رفتم سراغ اینترنت.بعد از کمی جستوجو متوجه شدم که هادی به آنچه لایقش بود رسید.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب 📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 #پارت42 پسرکفلافلفروش اینقسمت#شروعبحران _._._._._ با اینکه هادی از موسسهی اسلام اصیل
بسمحق...🍂
#پارت43
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#وابستگیبهنجف
_._._._._
ایام حضور هادی در نجف به
چند دوره تقسیم میشود.
حالات و احوال او در این سه
سال حضور اوبسیار متفاوت است.
زمانی تلاش داشت تا یک کار در کنار
تحصیل پیدا کند ودرآمدداشته باشد.
کار برایش مهیا شد، بعد از مدتی کار
ثابت با حقوق مشخص رها کرد
و به دنبال انجام کار برای مردم
به نیت رضای پروردگار بود.
هادی کم کم به حضور در نجف و
زندگی در کنار امیرالمؤمنین علی(ع)
بسیار وابسته شد.
وقتی به ایران بر میگشت،
نمی توانست تهران را تحمل کند.
انگار گمگشتهای داشت که
میخواست سریع به او برسد.
دیگر در تهران مثل یک غریبه بود.
حتی حضور در مسجد و بین بچهها
و رفقای قدیمی او را سیر نمی کرد.
این وابستگی را وقتی بیشتر حس
کردم که میگفت:
_حتی وقتی به کربلا میروم
و از حضور در آنجا لذت میبرم،
دلم برای نجف تنگ میشود.
میخواهم زودتر به کنار مولا
امیرالمؤمنین برگردم.
این را از مطالعاتی که داشت
میتوانستم بفهمم.هادی در ابتدا
برای خواندن کتاب های اخلاقی
به سراغ آثار مقدماتی رفت.
آدابالطلاب آقای مجتهدی را میخواند و...
رفته رفته به سراغ آثار بزرگان
عرفان رفت.با مطالعهی آثار وزندگی
این اشخاص،روز به روز حالات معنوی
او تغییر میکرد.
من دیده بودم که رفاقت های هادی
کم شده بود!
برخلاف اوایل حضور در نجف،
دیگر کم حرف شده بود.
معاشرت او با بسیاری از دوستان
در حد یک سلام و علیک شده بود.
به مسجد هندی ها علاقه داشت.
نماز جماعت این مسجد توسط آیتالله
حکیم و به حالتی عارفانه برقرار بود.
برای همین بیشتر مواقع در این مسجد نماز می خواند.
خلوت های عارفانه داشت.نماز شب
و برخی اذکار و ادعیه را هیچگاه ترک نمیکرد.
این اواخر به مرحوم آیتالله کشمیری
ارادت خاصی پیدا کرده بود.
کتاب خاطرات ایشان را میخواند و به دستورات اخلاقی این مرد بزرگ عمل میکرد.
یادم هست که میگفت: آیتالله کشمیری عجیب به نجف وابسته بود.
زمانی که ایشان در ایران بستری بود
میگفت مرا به نجف ببرید بیماری
من خوب میشود.
هادی این جملات را میخواند و
میگفت: من هم خیلی به اینجا وابسته
شده ام،نجف همه ی وجود ما را
گرفته است، هیچ مکانی جای نجف
را برای من نمیگیرد.
این سال آخر هر روز یک ساعت را به وادیالسلام میرفت.
نمی دانم در این یک ساعت چه میکرد،
اما هر چه بود حال عجیب معنوی برای
او ایجاد میکرد.
این را هم از استاد معنوی خودش
مرحوم آیتالله کشمیری و آقا سید
علی قاضی فرا گرفته بود.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب 📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━