eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
147 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
My dream is to become a doctor... من، آرزویم این است که تو، پزشک شوی. توی خانهٔ خودت. در بیمارستانی که امن بماند و شرِّ غاصب دور باشد از چشم‌های مشکیِ تو. مطبی بزنی در خیابانی که دوستش داری، کوچه‌های زندهٔ شهرت را گز کنی، بخندی، پدر و مادرت را به آغوش بکشی و اگر روزی از تو پرسیدند: «چرا پزشک شدی؟» در جواب بگویی: «به خاطر جنگ. همان جنگی که در آن سرزمینمان را از چنگال‌های سرخشان پس گرفتیم.»
بابا حسابی تب‌دار است، من دارم بساط سوپ را علم می‌کنم و میم تازه رسیده خانه و خوابیده. پایم یخ کرده اما سر و صورتم گرم است. غلیانی آشفته از فکرهای جور واجور در سرم می‌پیچد و دنبال چاره‌ام در اوج بیچارگی. هروقت برای چیزی جنگیده‌ام از ماجرای زندگیم بی‌بهانه حذف شده و برنامه‌های بی‌هوای نخواسته جایش را گرفته‌، درست مثل ده سالگی. روی نیمکت‌های پارکِ شهر امیریه نشسته بودیم. من و مامان‌بزرگ، و نمی‌دانم چرا هر چه جز ما دونفر بود در آن لحظه حضور نداشت. نه دختردایی‌ها و پسرخاله‌ها بودند و نه هیچ خاله و زن‌دایی‌ای و نه حتی مامان که درد غربت مدام او را پهلوی مامان‌بزرگ می‌نشاند. نشسته بودیم روی نیمکت‌های پارکِ شهر و نگاهم به اسکیت‌های شش‌چرخهٔ پسربچه‌ها بود که پرسید «چیو نگاه می‌کنی ریحانه خانوم؟» با کفِ کتانی سفیدم و آسفالتِ زمین بازی کردم و گفتم «اسکیت شیش‌چرخه‌هاشونو. قشنگ نیست؟» گفت «چرا. خیلی. یکی برات می‌خرم.» و همین. قاطع و کوتاه و قابل‌اتکا. معجزه‌ای شیرین وسط درخت‌های سبز پارک و همهمهٔ پسرک‌ها و دخترک‌هایی که نمی‌دانستند من چقدر خوشبختم. مطمئن بودم که کار تمام است. بالاخره بعد یک‌سال چانه زدن با مامان و بابا، بی‌حرفِ پس و پیش، بی‌چانه زدن دوباره با مامان و بابا، صاحب یک جفت اسکیت شش‌چرخهٔ بنفش می‌شدم. آن لحظه شورِ شادی خودش را نشانم داد و من باشکوه‌ترین نگاهم را به اسکیت‌های شش‌چرخهٔ پسربچه‌ها انداختم. باور کردم که وقت تحقق آرزویم رسیده. باور کردم که انتظار تمام است. غافل از آن‌که هروقت برای چیزی جنگیده‌ام، زندگی بی‌هوا آن را از من قاپیده. بی‌توضیح و عُذر و بهانه. بی‌شرمساری. مامان‌بزرگ دو روز بعد رفت بیمارستان، و چند ماه بعد، مُرده بود. من خیال اسکیت را فراموش نکردم اما دیگر هیچ‌وقت نخواستمش، هيچ‌وقت. _______ شنبه، سیزدهم آبانِ ١۴٠٢.
و واقعیت این است که هیچ‌کس پس از من نیست. جاده‌ای تا لبهٔ پرتگاهی، و بعد بُریده. ابتر به‌تمام معنی. آخر هیچ می‌شود فکرش را کرد که صفی از اعماقِ بدویت تا جنگل تنک تمدن تهِ کوچهٔ فردوسی-تجریش این امانت را دست به دست یعنی نسل به نسل به تو برساند و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی؟ | جلال آل احمد |
فِر کردن بی‌دلیلِ مو، یعنی «نیاز دارم خودمو یه جور دیگه ببینم.» شبیه پوشیدنِ لباسی که هيچ‌وقت دوستش نداشتی، اسپری کردنِ عطر تلخی که بویش را هيچ‌وقت نپسندیده‌ای و یا حتی خوردنِ فسنجانِ تُرشی که هيچ‌وقت لب به آن نزده‌ای. شورشی کوچک در جهانِ امن خودت، بی‌سلاح و لشکر و باروت. بی‌دفاع. | از جمُعه |
ف می‌گوید اولین جایزه خیلی مهم است. به تو نشان می‌دهد راه را درست آمدی و اوضاع فعلاً خوب است. امشب، توی آن سالن بزرگ و در هیاهویی که برای بار اول می‌دیدمش، احوال غریبی داشتم. اول، بی‌تفاوتی بود. مطمئن بودم خبری از اسم من نیست. بین آن‌همه نامدار با تجربهٔ چندین جلد کتاب، من کجای کار بودم؟ دوم، ترس بود. حالا اگر صدایم بزنند چه؟ چه‌کار کنم؟ چطور از بین این جمعیت و راهِ باریکِ عبور خودم را به بالا برسانم؟ سوم، دل‌آشوبه بود. دست الف را سفت گرفته بودم و سرما تنیده بود به جانم. چهارم اما اغماء بود. یک خلأ منحصر به فرد در زمان و مکانی ناشناخته. فقط اسمم را شنیده بودم. فقط راه را از بین جمعیت باز می‌کردم. فقط پله‌ها را بالا می‌رفتم. نمی‌شنیدم مسعود فروتن چه می‌گوید یا اصلا یادم نیست صدای کف جمعیت تا کجا بالا رفت. فقط لوح را گرفتم. فقط خدا را شکر کردم. پنجم، هپروت بود. حالتی بعد اغماء. استاد صدایم زد که «خانم هاشمی، چرا اون بالا ناراحت بودین آخه؟» و من نمی‌توانستم اثبات کنم آن سکوت و درخودفرورفتگی نشانهٔ اغما بود. معنای روحی بود که به ناکجا سرکشیده، نه غصه و غمِ بی‌جا. ششم، تازه شور بود. بعد از همهٔ آغوش‌ها و مُبارک‌بادها. خوش‌حالیِ دیررخنه کرده در تنم، با هیجانی دویده در رگ‌ها. هفتم هم ترس بود. می‌دانستم این دقیقاً اولِ راه است. نقطهٔ شروعی دوباره. پر از تجربه‌های بیشتر، و دلهره‌های غلیظ‌تر. _________ از پنج‌شنبه، بیست و پنجمِ آبانِ ١۴٠٢.
King Raam - Tehran [www.AppAhang.com].mp3
9.19M
پر از اتفاقِ خوب پر از اتفاقِ بد پر از قصه‌هایِ خوب پر از قصه‌هایِ بد ____ حوالیِ بیست و هشتم آبان، به عشقِ میم که این جُمعه را خانه بود، خندیدم.
روحم هنوز در کوچه باریک است. نُه، ده، و یازده سالگی‌ام عجین با گز کردن‌های مُدام در آن کوچه است. تنها، خوش‌خوشان، و هیجان‌زده. سمندِ بدعنقِ سرویس که مرا سرکوچهٔ ٢٩ پیاده می‌کرد، صبر می‌کردم تا برود. وانمود می‌کردم که راه مستقیم را پیش گرفتم اما وقتی دور می‌زد و از چشم‌هایم دور می‌شد، من از نبش کوچه بیرون می‌آمدم، از کوچهٔ بغلی که چندمتری جلوتر بود می‌رفتم و بعد شبیه یک بازی مهیج وارد کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و مارپیچ ارم می‌شدم. راه کوچه پشتی خانه را بلد بودم، و هیچ کیفی برایم بالاتر از این پیاده‌روی بزرگسالانه نبود. قبلش، یک سکه پنجاه تومانی را می‌انداختم توی صندوق صدقات سر کوچهٔ ٢٩ و بعد می‌رفتم توی آن پیچ‌راه عجیب و خلوت و ساکت. حس می‌کردم به چند سده قبل سفر کرده‌ام و خاکی بودن زمین و کوتاهی قد خانه‌ها و بوی آجر اصیل و درخت‌های قدیمی سخت‌جان حالم را جا می آورد و تخیلم را می‌پراند بالا بالاها. توی کوچهٔ آخر، که مستقیم می‌خورد به پشت خانه، مسیری صاف و باریک و بلند بود تا یک درخت سرو تنومند که تیرچراغ برقی نو به آن چسبیده بود. کوچهٔ باریک خلوت و وهمناک و معلوم بود. مثل کوچه‌های قبلی پیچ نداشت و تو می‌دانستی که در ادامهٔ راه هیچ‌کسی نیست و شاید البته کسی از خرابهٔ آخر کوچه بیرون بزند و تو را بدزدد و حتی خفه کند. برای همین کوچه باریک را تقریبا با هیجان و ترس یک ماجرای جنایی می‌دویدم. نزدیک درخت و خرابه که می‌شدم وقوع دراماتیک بسیار نزدیک بود و خیالم سربه فلک می‌کشید. بعد، یک نفس از خم آخر کوچه به چپ می‌پیچیدم و خودم را در کوچهٔ پهن و کوتاه خانه پیدا می‌کردم. از پلهٔ سنگی جلوی خانه بالا می‌رفتم، نفسی چاق می‌کردم و خوش‌حال از یک ماجراجویی بزرگ، زنگِ درِ خانه را می‌زدم. ____ شنبه، یازدهمِ آذر ١۴٠٢
نوشتن خودافشاییِ تام نیست. هیچوقت نمی‌تواند باشد. من غم‌هایم را پیچیده‌ام لای زرورقی کهنه و هی می‌تابانمشان. شکل بیرونی‌اش روکشی طلایی است با روایت‌های دور و نزدیک، راست و دروغ، زشت و زیبا. اما اصلِ حقیقت، همیشه توی قلب می‌ماند. فقط اشک‌ها می‌تواند تکهٔ کوچکی از درد را نمایان کند، تکهٔ خیلی خیلی کوچکش را. عکس از نون سین عزیزم، ‌ناجیِ این لحظه و این دقیقه، بهترین واسطه. ______ پنجشنبه، شانزدهمِ آذرِ ١۴٠٢
خاله می‌گوید خداروشکر ردِ سوزن روی پوست دستش نمانده. من به پوست دستم نگاه می‌کنم و ردِ تمام سوزن‌هایی که نمانده است. سوال می‌کنم از خودم «مگه باید بمونه؟» خاله می‌گوید خوشبختانه جایش کبود نشده و فقط کمی احساس سوزش می‌کند. سوال می‌کنم از خودم «مگه باید کبود شه؟» می‌پرسد از حال و احوالمان. می‌گوییم این‌جا شب است و هوا کمی سرد شده. می‌گوید آن‌جا سر ظهر است و هم‌چنان سردِ سرد. از شوهرخاله می‌پرسیم. خبر می‌دهد که روند درمانش کمی، فقط کمی، کُند پیش می‌رود. از پادردش جویا می‌شویم و می‌گوید بیمه برای ام.آر.آی هزینه‌ای پرداخت نمی‌کند و نمی‌ارزد آن همه دلار خرج رصد استخوان‌هایش کنند. از عطرهایش می‌پرسیم. این‌که چندتا عطر تازه‌ خریده و هرکدام چه بویی می‌دهد. می‌گوید اینجا خیلی عطر لازمش نمی‌شود. که خلاف قانون شهروندی است بوی عطر به یک و نیم متریِ مشام کسی برسد. سوال می‌کنم از خودم «مگه دل به خواهی نیست؟» خاله حرف می‌زند. همین‌طور که حرف می‌زند از روی صفحهٔ گوشی نگاهش می‌کنم. دلم برای بغل کردنش تنگ می‌شود. برای ماکارانی‌های بی‌نظیرش و ردیف عطرهای خوش‌بوی اصلش که روی دراور چوبی اتاق می‌چید. زیر چشم‌های مشکی‌اش چین رقیقی از پنجاه و هشت سالگی نشسته. یک بافت زرشکی ضخیم پوشیده و موهایش هایلایت تقریبا میانه‌ای از سیاه و سفیدی اصیل است. وقت حرف زدن دست‌هایش را آرام تکان می‌دهد و ناخن‌های فرنچ قشنگش برق می‌زند. دلم می‌خواهد بغلش کنم. دلم برایش تنگ شده. سوال می‌کنم از خودم «مگه چندوقته ندیدمش؟» _________ از پاییزِ ١۴٠٢
«زبان‌مان بند آمده است و نمی‌دانیم چه باید بگوییم؛ فقط اینکه قلب‌ ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است. و شریک داغ فرشته کوچک‌تان هستیم. 😞» برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤 همین. | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این تکهٔ درب و داغان از روزی‌ست که داشتم دیوانه می‌شدم. دیروزش بعد از هشت ساعت توی صف ماندن و چهارساعت توی حیاط ادارهٔ گذرنامه چادر زدن، گذرنامه را گرفته بودم. صبحش تازه دینارها را از بانک گرفته بودم و ظهرش تازه بارم را بسته بودم و عصرش توی جاده بودیم. خاله می‌گفت «خوش‌اقبال» و شوهرخاله می‌گفت «ساداتِ پاک»، من اما مطمئن بودم معجزه‌ای در کار است. تمام طول راه را بُغضی خفه بودم و خیال‌ها توی سرم جولان می‌داد. من از محرم و صفر و فاطمیه و بیست و یکم رمضان فقط گریه را خوب بلدم. زرنگی می‌کنم گاهی با همین اشک‌های ناچیز آرزوهای بزرگ می‌خواهم. زرنگی می‌کنم و دل می‌بندم به همین کلمات روشن پر نشانه و خودم را به‌شان وصل می‌کنم. به «مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَها وَأَعْظَمَ رَزِيَّتَها فِي الْإِسْلامِ وَ فِي جَمِيعِ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ.» که معنای این جملات خودش روضه‌ای جگرسوز است، با بُریده‌های کوچک از تاریخِ بی‌تحریف و البته بی‌مروتِ آن‌روزها. این‌روزها هم مصیبتی اعظم در راه است. و من که باز دچار گریه و بُغضی خفه‌ام. غربت این عزا جنسی دیگر دارد، پر از تنهایی و شکوه و خاموشی‌ست. پر از مادرانگی و عشق. پر از وفا. زرنگی می‌کنم این بارهم، زرنگی می‌کنم و باز آرزوهای بزرگ می‌خواهم. از صاحب روضه، از صاحب زمان و مکان، از صاحبِ دعا. زرنگی می‌کنم و طلبِ معجزه. برای زهرا(س) گریه می‌کنم. _____ از
هدایت شده از گاه گدار
من دارم به این فکر می‌کنم: از این راه دور و با این توان کم، چطور می‌تونم خراشی بندازم به بدن زخم‌دار اسرائیل. همین. حیفه اسرائیل بره، این قدر داغ به دل ما گذاشته باشه و بعد من توی نابودیش سهمی نداشته باشم.