eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
158 دنبال‌کننده
72 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
"از خوشبختیِ مردم عکس می‌گیری؟" نه. من فقط داشتم عکس می‌گرفتم. بد این‌که نه سیاهیِ مطلق را می‌دیدم و نه سفیدیِ صِرف را. و این حواسم را پرت می‌کرد. نه توی زمستان بودم، نه در بهار ساکن می‌شدم. هرنگاهی رنگی داشت و بعضی کلام‌ها تلخ بود. جایی منتظر بودم کسی بزند پس کله‌ام و بگوید:"هوی! عکس نگیر." اما می‌دیدم که مردم توی قابم می‌افتادند و عذر می‌خواستند. می‌خواستم بگویم:"نه، سوژه خود شمایین." ولی با لبخندی شرمگین رد می‌شدند و توی کادر بازم محو. و دیدم که بعضی‌ها چقدر هنوز مهربانند و نمی‌دانم چرا برایم عجیب بود. برعکس اما آن چند بددهان. که انگار روی پیشانی‌ام نوشته بود:"مسبب گرانی." یکی زبان تند کرد به کنایه:"بیا از من عکس بگیر. اصلا فیلم بگیر. چاغاله بادوم می‌دونی کیلویی چنده؟" نمی‌دانستم. نه پدرم قیمت کرده بود و نه حتی من. مهم هم نبود اما زبان مرد نیش داشت. گفتم:"برین به اونایی که باعثن بگین. به من چه." و مرد و چتر و زبان تلخش دور شدند. شلوغ بود و مردم همه رنگ. بُهت بودم و ترس و پشیمانی. از مردمک چشم غریبه‌ها فرار می‌کردم و دوست داشتم برگردم خانه. بعد اما آرام‌تر شدم و پیش رفتم. خیره به آدم‌ها بودم و این فاصله‌ی کمی که بینمان بود نفسم را تند می‌کرد. دخترکی ایستاده بود روبه‌روی چاغاله‌های سبز و درشت. پسربچه‌ای تخم‌مرغ رنگی را نشانه می‌گرفت. بچه‌ها پاک بودند و این حالم را خوب می‌کرد. می‌شد نگاهشان کرد و از هیچ‌چیز نترسید. جلوتر زنی داشت زیر نم باران نمک می‌فروخت. کارتن سفیدی انداخته بود روی سرش که تا عکس را گرفتم بادِ خیس زد و کارتن را انداخت. مردی ته سیگار توی دستش را فشار می‌داد و می‌گفت:"نذر نمک نمی‌کنی؟" و چروک و تکیده و نیمه‌خواب بود. می‌خواستم از دیوارهای کوتاه‌ آجری ته بازار عکس بگیرم که زنی پرسید:"از خوشبختیِ مردم عکس می‌گیری؟" و ادامه داد:"که بگی همه‌چی آرومه؟" اولش ماندم. او هم ماند و نگاهم کرد. دوربین را پایین آوردم و گفتم:"هم از خوشبختی هم از بدبختی‌شون. از هردوتاش عکس می‌گیرم." زن چیزی نگفت. رفت. من هم چیزی نگفتم. هوا ابری بود و بازار پر از رنگ‌های قشنگ. تا سه بعدازظهر عکس گرفتم و خیس شدم. نمی‌دانم ته مانده‌ی زمستان بود یا ردِ بهار اما باران تمام نمی‌شد. از دوشنبه، بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱
دیوانه شدم از بس چرتکه انداختم روی احساسم. خوبم؟ احتمالا. خسته‌ام؟ زیاد. امیدوارم؟ بی‌تردید. دلم سفر دور و دراز می‌خواهد؟ ای دریغا. حالا که سال که روی سال افتاد و عید آمد، من نه پرت شدم به گذشته‌های دور نه در خیال آینده غرق شدم. دوست داشتم بخوابم و پلک‌هایم سنگین بود ولی صدای توی هال می‌گفت لحظه مهم است. همین حالا. که می‌گردد و می‌گردد و من می‌رسم به چهارصد و دو. عید مُبارک است و آن‌که می‌گوید نیست، برود بمیرد برای خودش. چرا باید از شکوفه‌های سفید روی درخت ریحانی ذوق نکنم و برای لحظه‌های روشن توی حرم بغضی نشوم و طعم خوشمزه عدس‌پلو با گوشت قلقلی مادرِ زهرا حالم را جا نیاورد؟ به‌درک که بعضی‌ها لم می‌دهند و دود سیگار هوا می‌کنند و هوار می‌کشند که تلخ است دنیا و بیش‌تر از همه کشورم. به‌درک چون من دردهای کوچک خودم را با سرخوشی‌های ساده به در می‌کنم و نیاز دارم بخندم و خوش‌حال باشم و باور کنم که فردا بهتر است، حتما. _____ عید مُبارکتان. پول و خوشبختی و خنده و آگاهی و شعور ببارد به زندگیتان. ببارد و کور شود چشم‌های سیاهِ شور. ببارد و بخندید از تهِ دل. و یادتان نرود دعا کنید برای ظُهور. سه‌شنبه، اول فروردین ١۴٠٢
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حُکم آن‌چه تو گویی، من لالِ تو هستم... پنجم رمضانِ ١۴۴۴
آقای دکتر من یک بیماری دارم که درمان ندارد. برمی‌گردم به گذشته و جوری در لحظه‌های قبل غلت می‌خورم انگار که همانم. ده ساله می‌شوم و دست لاغر مامان‌بزرگ را توی سی‌سی‌یو می‌گیرم. بعد می‌روم توی کتاب‌فروشی کوچک بیمارستان، با زهرا جک و لوبیای سحرآمیز را می‌خریم، هرکدام یکی. بعد دایی حسین می‌گوید:"مامان‌بزرگ میاد خونه. خیلی زود." و مامان‌بزرگ دوبار می‌آید خانه و بار سوم نمی‌آید. آقای دکتر "من" دست مامان‌بزرگ را گرفته‌بودم که گفت حالم بد است. که دویدم مامان را خبر کردم و زنگ زدیم اورژانس بیاید. چه‌کار کنم به آن روزها برنگردم؟ شما بگویید. آقای دکتر بیماری من توی بهار عود می‌کند و روزهای عید از همه بدتر است. به هشتم که نزدیک می‌شوم می‌روم خانه‌ی خاله مرضی. یاد آخرین دیدار با آقاجون میافتم و بعد بیمارستان. یادم می‌آید روز تشييع مرا راه ندادند بروم. منحوس بود همه‌چیز و سایه مرگ توی کوچه‌ها. چقدر دلم برای ریش‌های سفید و خوش عطر پدربزرگم تنگ شده و برای صدای قشنگش که شعر می‌خواند. آقای دکتر امروز هفتم فروردین است. من دلم هوای بزرگتر کرده و عید یعنی جمع شلوغ توی یک خانه‌ای که مادربزرگ دارد. من ده سالم بود که مامان‌بزرگ رفت و حالا مامان‌جون حسابی مریض است. آقای دکتر، شب عید به ما گفت دوست دارد بمیرد، باورتان می‌شود؟ قبول دارم اثر داروهاست که نفسش را تنگ کرده و جان تنش را مکیده، اما حالم خیلی گرفته شد. عید بود و من دوست داشتم خنده‌های خوب بکنم و دعاهای روشن. که بيش‌تر غمگین بودم و مامان جون نگذاشت بغلش کنم چون بیمار بود. بعد حواسم رفت پی زمان و حساب کردم هشتم عید می‌شود سومین سالگرد پدربزرگ. آقای دکتر می‌دانید، من بهترین بزرگترهای دنیا را داشتم، دلم برایشان سخت تنگ شده و وقتِ دلتنگی یکی دیگر از مواقعیست که بیماری‌ام عود می‌کند. دلم می‌خواهد برگردم به شب عید و به مامان‌جون بگویم قوی باشد. بگویم که این بیماری هرچه قدر ملعون و بی‌شرف و پرزور است، شما باید قوی بمانید و فحش بدهید به زورش و به خاطر این جمع کوچک، به خاطر شب‌های عید، به خاطر من، بجنگید و بمانید برایمان. شعار است انگار ولی، تا وقتی درد توی استخوان من نیست و جانم از تنگی نفس بالا نیامده. شعار است آقای دکتر. دوستم نجمه می‌گفت جمعی را می‌شناسد که رفتن بزرگتر از هم جدایشان نکرد. اسرار خانوادگی را نباید فاش کرد ولی زیاد شنیدم که دکتر محرم است، اگر به گوش کسی نمی‌رسانید بگویم ما بعد از پدربزرگ خیلی زود از هم پاشیدیم، خیلی زود. ما که به هم‌نفسی با هم خو گرفته بودیم یک‌باره چیزهای زیادی را از دست دادیم. آغوش‌های گرمی که بود و دیدارهای زود به زود. گاهی تکه‌هایمان به هم می‌رسد هنوز اما هيچ‌وقت شبیه روزهای قبل نمی‌شویم. آقای دکتر برای من درمانی هست؟ بابا می‌گوید "دختر احساسی" اما من بی‌تقصیرم. گذشته خودش خاطرات را از لای پستوی خانه می‌کشاند توی سرم. شاید هم توی قلبم، نمی‌دانم. علاجی هست؟ دوشنبه، هفتمِ فروردینِ ١۴٠٢ شبِ سالگردِ تو.
صبر می‌کنم تا بیایی صبر می‌کنم یا انتظار می‌کشم؟ دردِ انتظار بيش‌تر است یا رنجِ صبوری؟
بخواب دیوانه. فردا دیر است. آش رشته خاله خوش‌طعم بود، می‌دانم. جمعتان بعد از مدت‌ها حسابی جمع بود، مریم را دیدی، و سفت در آغوش کشیدیش، حرف زدی، خیلی زیاد، شبیه قبل‌ها. و یادت آمد چه کیفی دارد دایره‌ی امنت عزیزانت باشد. می‌دانم دیوانه بخواب. حتی یک ساعت. چشمت را ببند و مُرور نکن. یاد گل‌سر خاله نیفت که قشنگ بود، به خنده‌های دایی فکر نکن، قاب عکس پدربزرگ را روی میز به ذهنت نیار، قد بلند پسرخاله را توی خیال دید نزن که قبل‌ترها مواظب بودی از تخت کوچکش غلت نخورد روی زمین. تمام تنت درد می‌کند دیوانه. فکرت را حبس کن توی اتاق، از خانه‌ی پلاک هشت بیرون بیا. به در و دیوار نگاه کن، نه، به آویز هدیه‌ی زهرا نگاه نکن، سنگ سفید ماهت را نبین، بیا ولش کن همه‌چیز را. خانه را، اتاق را، خانواده را. دوساعتی بخواب تا جان بگیرد تن نزارت. فردا کار داری. از فردا بيش‌تر کار داری. عید تمام شد. فروردین را رها کن. دیوانه بخواب. صبح نزدیک است. فقط یک‌ساعت، بگذر از شب خوشی که داشتی. بگذر از بی‌خوابی و بخواب. خانه‌ی خاله خوب بود، می‌دانم. دلت تنگ بود، حواسم هست. قاب عکس پدربزرگ روی میز بود، راست می‌گویی. داشت می‌خندید، من هم دیدم. __________ جمعه، هجدهمِ فروردینِ ١۴٠٢
مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ؟ آیا دنیا تو را فریفته است؟ یا تو خود فریفته‌ی دنیایی؟
باز یادم می‌افتد چیزی هست که می‌خواهم. تمام نمی‌شود. بعد حواسم را می‌دهم که شب قدر است. جایش هست لابه‌کنان بگویم غلط کردم، نه این‌که بعد از هر استغفاری که لقلقه زبانم شده، یادم بیفتد چندتا دعا مانده، آن خواسته‌ی مادی را طلب کنم، برحسب عادت بگویم عاقبت‌به‌خیری اما حواسم باشد برای پول و شغل و زندگی و خیلی چیزهای دنیا هم رو بیاندازم. دقیقا نمی‌دانم چه مرگم می‌شود وقتی می‌خواهم رو به قبله توی تاریکی اتاق بنشینم. بيش‌تر طلب می‌کنم و بیش‌تر می‌خواهم و کم‌تر می‌گویم :"مرا ببخش، غلط کردم." عین نوجوانیم که توی تاریکی اتاق با لباس خانه و بدون چادر می‌نشستم رو به قبله و فقط با تو حرف می‌زدم. تمنا می‌کردم همه‌ی چیزهای خوب را بدهی به من و بی‌انصافی است بگویم ندادی. خیلی چیزها را هم گرفتی و من باز شکوه کردم سمتت که چرا؟ و گذشت و فهمیدم در واقع کاری که با من کردی موهبت بود. مرا از سکون زندگی کودکانه‌ام بیرون کشیدی و نشانم دادی بزرگ شدن درد دارد. حالا هم همینم. وقتی یک سنگ پیش پایم می‌بینم می‌ترسم و می‌دوم توی اتاق، چراغ را خاموش می‌کنم و رو به قبله ناله. می‌گویم همه چیزهای خوب را به من بده و چیزهای بد را از زندگیم حذف کن. تقصیر خودت هست که گفتی بیا و مدام از من بخواه. چنین شبی که باید بيش‌تر استغفار کنم هی یادم می‌افتد فلان چیز و کس‌وکار را می‌خواهم از تو. تو به دل نگیر و این واژه‌های گیج را بگذار حساب کوچکی‌ام. خودت هم می‌دانی من به همه‌ی سیاهی‌هایم معترفم و دوست‌دار بنده‌های سفید تو هستم. خودت می‌دانی علی برایم یک کس دیگر است و امشب سیاه بر تن کرده‌ام. خودت می‌دانی پشیمانم و دلم وفای بيش‌تر می‌خواهد به تو. مرا ببخش. غلط کردم. ٢١ رمضان ١۴۴۴