صبر میکنم تا بیایی
صبر میکنم یا انتظار میکشم؟
دردِ انتظار بيشتر است یا رنجِ صبوری؟
#جمعه
بخواب دیوانه. فردا دیر است. آش رشته خاله خوشطعم بود، میدانم. جمعتان بعد از مدتها حسابی جمع بود، مریم را دیدی، و سفت در آغوش کشیدیش، حرف زدی، خیلی زیاد، شبیه قبلها. و یادت آمد چه کیفی دارد دایرهی امنت عزیزانت باشد. میدانم دیوانه بخواب. حتی یک ساعت. چشمت را ببند و مُرور نکن. یاد گلسر خاله نیفت که قشنگ بود، به خندههای دایی فکر نکن، قاب عکس پدربزرگ را روی میز به ذهنت نیار، قد بلند پسرخاله را توی خیال دید نزن که قبلترها مواظب بودی از تخت کوچکش غلت نخورد روی زمین.
تمام تنت درد میکند دیوانه. فکرت را حبس کن توی اتاق، از خانهی پلاک هشت بیرون بیا. به در و دیوار نگاه کن، نه، به آویز هدیهی زهرا نگاه نکن، سنگ سفید ماهت را نبین، بیا ولش کن همهچیز را. خانه را، اتاق را، خانواده را. دوساعتی بخواب تا جان بگیرد تن نزارت. فردا کار داری. از فردا بيشتر کار داری. عید تمام شد. فروردین را رها کن. دیوانه بخواب. صبح نزدیک است. فقط یکساعت، بگذر از شب خوشی که داشتی. بگذر از بیخوابی و بخواب. خانهی خاله خوب بود، میدانم. دلت تنگ بود، حواسم هست. قاب عکس پدربزرگ روی میز بود، راست میگویی. داشت میخندید، من هم دیدم.
__________
جمعه،
هجدهمِ فروردینِ ١۴٠٢
#جمعه
مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ؟
آیا دنیا تو را فریفته است؟
یا تو خود فریفتهی دنیایی؟
#شب_قدر
باز یادم میافتد چیزی هست که میخواهم. تمام نمیشود. بعد حواسم را میدهم که شب قدر است. جایش هست لابهکنان بگویم غلط کردم، نه اینکه بعد از هر استغفاری که لقلقه زبانم شده، یادم بیفتد چندتا دعا مانده، آن خواستهی مادی را طلب کنم، برحسب عادت بگویم عاقبتبهخیری اما حواسم باشد برای پول و شغل و زندگی و خیلی چیزهای دنیا هم رو بیاندازم. دقیقا نمیدانم چه مرگم میشود وقتی میخواهم رو به قبله توی تاریکی اتاق بنشینم. بيشتر طلب میکنم و بیشتر میخواهم و کمتر میگویم :"مرا ببخش، غلط کردم." عین نوجوانیم که توی تاریکی اتاق با لباس خانه و بدون چادر مینشستم رو به قبله و فقط با تو حرف میزدم. تمنا میکردم همهی چیزهای خوب را بدهی به من و بیانصافی است بگویم ندادی. خیلی چیزها را هم گرفتی و من باز شکوه کردم سمتت که چرا؟ و گذشت و فهمیدم در واقع کاری که با من کردی موهبت بود. مرا از سکون زندگی کودکانهام بیرون کشیدی و نشانم دادی بزرگ شدن درد دارد.
حالا هم همینم. وقتی یک سنگ پیش پایم میبینم میترسم و میدوم توی اتاق، چراغ را خاموش میکنم و رو به قبله ناله. میگویم همه چیزهای خوب را به من بده و چیزهای بد را از زندگیم حذف کن. تقصیر خودت هست که گفتی بیا و مدام از من بخواه. چنین شبی که باید بيشتر استغفار کنم هی یادم میافتد فلان چیز و کسوکار را میخواهم از تو. تو به دل نگیر و این واژههای گیج را بگذار حساب کوچکیام. خودت هم میدانی من به همهی سیاهیهایم معترفم و دوستدار بندههای سفید تو هستم. خودت میدانی علی برایم یک کس دیگر است و امشب سیاه بر تن کردهام. خودت میدانی پشیمانم و دلم وفای بيشتر میخواهد به تو.
مرا ببخش. غلط کردم.
٢١ رمضان ١۴۴۴
#شب_قدر
این انباشتِ احساسهای دور و نزدیک است، همان زخمی که در توالی زمان سربازکرده یا روحِ سرکشی که دویدن میان خاطرات را خوب بلد شده، و یا شاید، تنها ردِ کوچکی از غمی گذراست. و هرچه که هست میگذرد، و همهی زخمها سرانجام یکروز میبندند و روح های آشفته به جسمِ بیجانِ خود باز میگردند، مثلِ زمستانی که عاقبت تنِ خُشکش را از گرمای بهار جدا میکند و شبی که ماه را به سپیدیِ نور گره میزند و سلامی که بوی تازهی صُبح را به پنجرهی اتاقت میرساند.
______
یکشنبه،
٢٧ فروردین ١۴٠٢
#امید
به مامان گفته بودم که بیخوابی عادت روزمرهام شده. انگار روحم یاد گرفته سفت بچسبد به تن و تن حواسش هست روح را پس نزند. هروقت مطمئن میشوم به قدرِ کافی کمخواب شدهام، تیرم به سنگ میخورد. یکساعت است که روی تخت اینور و آنور میشوم و خبری نیست. چشمهایم میسوزد و ساق پایم به گزگز افتاده. درد از مچ شروع میشود و تا مغز استخوان ساق بالا میآید. اتاق تاریک است، خانه هم. امشب میتوانم بعد از ٧٢ ساعت بخوابم و کمتر به فردا فکر کنم. کمی، کمتر. روح اما چسبیده و بیخیال نمیشود.
پسرخالهای دارم که قدرِ طول کشیدن تصمیمش برای خواب تا کنده شدن روح از تنش پنج ثانیه است. پنج ثانیهی واقعی. نمیدانم طی چه فرآیندی این تصمیم خوابیدن به خود خواب میرسد. هرجور حساب کنی تا ویندوز مغز بیاید بالا و علائم محیطی و شرایط جسمی را بررسی کند، حداقل، کمِ کم، یکی دو دقیقهای طول میکشد. برای من اما این خودش یک دورهی نیم الی یک ساعته است. گاهی فکر میکنم شاید مرضی چیزی دارم که اینقدر سخت به خواب میروم و جانم در میآید تا بخوابم. مامان میگوید:"از بس فکر میکنی" و من هرشب قول میدهم که دیگر به هیچچیز فکر نکنم.
به اتفاقاتِ روز، به سحری دیشب که نخوردم و هندوانهای که حالم را جا آورد. به حرفهای حانیه که میگفت:"من رشد کردم و حواسم نیست." و خوشحالیم برای او. به دردِ ممتدی که هرروز توی تنِ رنجور مامان هست و دکترها و داروها و درمان دردهای دائمی. به ریشِ سفید بابا توی گرانی تهوعآوری که دیگر متعجبم نمیکند. به آدمهای سطحی توی خیابان و زنها و سیگارها و چشمهای هیز. به دخترک مشکیموی سبزهرو که داشت از روی پل میپرید و خنده را خوب بلد بود. به خیسیِ باغچه و نمِ مطلوبِ خاک و بویی که از ترکیب بهار و باد و عود هندی میپیچید. به نودل لعنتی اصل کره و رشتههای نرم و آبدار و طعمِ تندِ لذیذش در خیال. به مامانجون که بابا گفت بدتر شده و به عمهی خانمِ ز که شنیدم خوبِ خوب است. به سارا که بعد از ششماه بلد نبود صفحهی سفید پاورپوینت را باز کند. به هنرجوهای مُشتاق و پراُمید خلاق، به هنرجوهای پرتلاش و نگران مقدماتی. به کیفپولی که توی کیفم جا نمیشود و خیلی دوستش دارم. به زهرا که گفت:"بزرگ شدیما، جدی جدی." و صدای گرمش بعد از مدتها. به مهدیه که نمیدانم الان دارد به چه فکر میکند و در چه حالیست. به فاصله، دوری، رفاقت، دوستان جدید، عادتهای نو. به جمعیت شلوغ امشب و قصهی چهرهها دمِ اذانِ غروب.
به تمام اینها، من قول میدهم فکر نکنم. قول میدهم کمتر خودم را خسته کنم. قول میدهم که یک چیزی را از زندگیم حذف کنم و یک وقتی را آزاد، و هربار شکست میخورم. بدعهد میشوم، و شرمنده.
خانه ساکت است و همه خواب و من تنها کسی هستم که روحش سفت به تن چسبیده. ٧٢ ساعت است که روی هم پنج ساعت خوابیدم و ساق پایم هنوز تیر میکشد و تا سحر هنوز مانده.
سهشنبه،
٢٩ فروردین ١۴٠٢
______
#بیخواب
دارم از گرسنگی میمیرم. ناشتاییِ کذایی از پا درم آورده. بدجور دلم ضعف کرده و خوش بهحال حانیه که خواب است و این گرسنگی غلیظ را نمیکشد. باید آزمایش بدهم ببینم چه مرگم شده. مدام بیجون و خستهام و نای کارهای معمول را ندارم. فکر میکنم نکند شبیه فیلمها مرضی دارم و یکهو صبحِ یک روزِ عادی میفهمم عمرم کم است و جوانیام تمام؟ بعد حواسم را پرت میکنم که نه، مگر شوخی است؟ الکی الکی که آدم بیمار نمیشود، به خاطر یک سردرد و بیحالی و ضعف که مرا نمیبندند به تخت بیمارستان و دارو حواله گلویم نمیکنند. آنوقت یادم میآید زندگی همهی بیمارها همینطور بوده. یکروز از خواب بلند شدهاند و کسی بهشان گفته جایی که همیشه میخاریده حالا غده درآورده. یا ساق پایی که وقت خستگی گزگز میکرده را باید به خاطر عفونت قطع کنند. یا آن سری که با دستمال میبسته تا دردش کم شود پر از تومورهای کوچک و بزرگ است. مگر فاصلهی بین یک فرد سالم و بیمار چقدر است؟ به قدر لحظهای که دردش را میشناسد و صدایی میگوید:"این مرض را داری." و باور میکند که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشود.
خودبیمارپنداری هم دردیست برای دردمندانِ اسیرش. برای منِ دیوانهای که فقط بلد است قبل خواب بنویسد. فردا باید بروم یک چکاپ ساده بکنم و اینقدر گرسنگی به مغزم فشار آورده که بدتر از روزه به خود میپیچم. دوست دارم بروم یک تکه نان بربری گرم کنم و با چای نبات داغ بخورم. دوست دارم شوریِ دلبر و شیرینیِ دلچسبش را به زبان بچشم و کیف کنم. دوست دارم با خیال راحت طعمِ ترد نان بربری و بوی خوشِ کنجد رویش را حس کنم و بعد بمیرم.
پنجشنبه،
هفتم اردیبهشت ١۴٠٢
______
#ناشتایی
سوم فروردین توی جاده، اشتیاق سفر بعدِ سهسال قوّتم داد. رایانه روی پایم بود و خط سفید ممتد گاردریلها را میکاویدم و ذهنم عجیب باز بود آن روز و قلم یاریکننده. تمام انگشتانم از تماس با حروفِ رایانه درد میکرد و چشمم نیمههای غروب روی ساعت دلهره میانداخت و عاقبت، وقتی شبِ جاده را به روشنیِ مشهد رساندیم؛ گنبد را دیدم. طلایی حرم برق آشنای سه سال پیش را داشت. دورش گشتیم و سلام دادیم و خستهی راه دوان شدیم به سمت خانه. و من همچنان میدویدم. تا لحظهی آخر. شاید اولین بار بود که اینچنین میدویدم، و اولینبار بود که بیخبر گُل میزدم.
من همهی نیروها را فراخوانده بودم، همهی دعاهایم را بار زده بودم تا مشهد، و کفگیرِ تمنایم به تهِ دیگ خورده بود. میدانستم اگر نشود، اگر به خیری که من فکر میکنم هست نگذرد، حتما اصلا خیری نبوده که بخواهد بگذرد. وقتی میخواستم برای نتیجهی چالش استادیاری دعا کنم، توی حرم، روبهروی ضریح، توشهام کامل بود. نهایت دلتنگی، میزان درستی از توجه، و به قدر کافی عجز و دلآشوبه. ناتوانی در سکوتم بود، که لب باز کردم روی کاغذ. به جای آنکه بلند نالههایم را فغان کنم در هوای حرم، بی محابا از آن حجمِ خواستن و تنهایی نوشتم. روی فرشهای تمیز و روشنِ دعا خورده، وسط جمعیت شلوغ پراکنده در شبستان امام، دفترم را درآوردم و تا توانستم اشک ریختم پای قلم. پای قلمی که به اسم امام رضا میرسید، اگرنه، هیچ بهرهای نداشت. من آن شب توی حرم چه دل پری داشتم. دعا میکردم و آخرِ همهی دعاها، آن خواسته هم جان میگرفت. قوی، پرزور، و با عطشی وصفنشدنی.
توپ که توی دروازه رفت، سالم ساخته شد. هزار و چهارصد و یک برای من شد مبنا. نتیجهی دویدنهایی که مطمئن نبودم سرانجام دارند یا نه، و داشت. موهبت واقعی اما گرفتن یک شغل نبود، یا راه تازهای که میتوانست مطمئنم کند درست پیش رفتم. "احساسِ تعلق" همان چیزی بود که نجاتبخش آن روزهایم شد. حضور در گروهی گرم و ارتباط با آدمهایی که خوب بلد بودند خوشی و رنج زندگیشان را با کلمات یکی کنند. آدمهایی که جنسِ خندهها و گریههایشان با من عجیب جورِ جور بود. تصویر شاد و امیدبخششان یادم آورد آن روز توی حرم، یک دعای خوب دیگر هم کردهبودم. درست روی همان فرشهای روشنِ دعا خورده بود که با تمام وجود خواستم خدا بندههای خوبش را سرراهم قرار دهد. دعایی که چندسالی بود تمنا میکردم و عاقبت یکروز، در میانههای بهارِ سالی شلوغ، اجابت میشد.
____
پنجشنبه،
هفتم اردیبهشت ١۴٠٢
#هم_مبنا
#هم_رویاییم
#ما_یک_خانوادهایم