پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بیچون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع میسازم. با رنجشی طولانی.
ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم.
ز، میدانی، گاهی وقتها که دارم از درد میگویم واقعا دلم میخواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم.
امروز چندم ماه است ز؟ میدانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شدهایم؟ میدانی که داریم یاد میگیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟
ز من هنوز هادی را بغل نگرفتهام و چشمهای میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیدهام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهای.
ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چارهای نیست، هیچ چارهای. وقتی این را مینویسم میفهمم که اینطور است. ما با اُمید روح را التیام میدهیم و تن را توان. و من قصهی زندگیم را توی ذهن چیدهام. پر از اتفاقات روشن و تجربههای تازه. پر از دردهای چارهساز. پر از رشد. و قصهی زندگی تو را ز. قصهی تو را هم.
__
شنبه،
بیستمِ خرداد ١۴٠٢
#امید
دختری که عاشقش بودم، امروز یک کاغذ سفید روی میزم گذاشت. روز آخری بود که میآمد مدرسه، روز آخرِ ششمیها. گفت«میشه برام یادگاری بنویسین خانم هاشمی؟» و با شورِ عشق پذیرفتم. بعد یک کاغذ دیگر گذاشت جلوی خانم میم و از کلاس بیرون رفت. من خودکار بنفش را برداشتم و نوشتم «سلام زهرا جان.» و فکر کردم. بعد فکر کردم. و هرچه فکر کردم هیچ کلمهای به ذهنم نرسید. کاغذ کوچک بود، کلمههای کمی را میخواست. ولی من تهی بودم، خالی از حرف. خانم میم یادگاریاش را نوشت و پرسید:«چی نوشتی؟» و من فقط همان سه کلمه را سیاه کرده بودم. فقط همان سه واژه را. گفتم:«هنوز هیچی.» و برگه را نشانش دادم. کاغذش را گذاشت کنار دفتر کارش و گفت:«بنویس یه چیزی دیگه. دارن میرن.» خودکار بنفش را روی صفحهی کاغذ فشار دادم. به ساعت نگاه کردم. روز آخر ششمیها بود. از بلندگوی مدرسه خانم ج محکم گفت:«بچههای ششم طبقهی همکف. بچههای ششم دمِ در.»
خانم میم گفت:«بدو ریحانه. شریفی داره میاد کاغذش رو بگیره.»
ترسیدم. وقت نبود. نگاه کردم به کلمهها. خط را پی گرفتم بعدِ زهرا جان.
تند و بیحواس نوشتم:
«امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی. میدانی؟ این اولین یادنویسی من به عنوان معلم است.
نمیدانم مرا یادت میماند یا نه، چون هیچوقت نشد معلمِ ششمیها باشم و زیاد هم را ببینیم. ولی من تو را حتما به خاطر میسپارم. چهرهی مهربانت و ادب و شيطنتِ تمیزت را. از دور همیشه تحسینت میکردم و دوست دارم این را بدانی.
از تجربه سالهای دبیرستان حسابی استفاده کن و بعد از این هم همینطور مهربان و خوشحال بمان.
قربانت،
ریحانه هاشمی
در بیست و یکم خرداد ١۴٠٢.»
این را نوشتم و بعد شریفی رسید و برگه را از دستم گرفت. گفت:«خیلی لطف کردین خانم هاشمی.» و با عجله از کلاس بیرون زد. وقتی داشت میرفت نگاهش کردم که بند کوله بنفشش را صاف میکرد. دیدم که دست برد و کاغذ را خواند. دیدم که سایهاش روی دیوار روبهرو افتاد و از پلهها پایین رفت. دیدم که دیگر نیست. ششمیِ محبوبم.
_____
شاید کلمهها کاری کنند،
و آن خودکارِ بنفش.
یکشنبه،
بیست و یکم خردادِ ١۴٠٢
#ششمیِ_محبوبم
خوابِ شگفتانگیز. تو را مجبور میکند که یادت برود چه گذشت. لحظهای که چشمهایت را باز میکنی، صدای نفس کشیدنت را میشنوی و هوشت سرجاست، آن لحظه درست در بهترین حال خودت هستی. زنده، با دم و بازدمی معقول و ذهنی تقریبا خالی.
به ح گفتهای: «مهم نیست کی چطور باشه، تو باید درست باشی.» و تا حدی میدانی دروغ است. در التزامِ زندگی مهم است که دیگران چطور باشند و چه ردی روی تو میاندازند. ولی بازهم اگر خوب فکر کنی مطمئنی حرکت آخر مهمتر است. حرکت آخری که با دستهای خودت انجام میدهی یا با پاهایت ضربه نهایی را میزنی. این تویی و هیچکس دیگر نیست، این تویی و شرایط هرچهقدر سخت باشد باز هم دویدن یا ایستادن را خودت انتخاب میکنی. عجیب است ولی برای همین آخرِ کار توی قبر خودت میروی. و کسی دستت را نمیگیرد، اگر درست راه را نرفته باشی.
صبح که از خواب بیدار میشوی دردهای روح ناپدید شدهاند. از چشمهای بازت خوشحالی. از باد خنک کولر مست شدهای و از بوی حلوای داغ به وجد آمدهای. این همان فرصتی است که زندگی به تو داده و باز در انکار دردها سرمست میشوی. باز در هوای صبح فراموش میکنی. اما میدانی که باید بگذری و بیشتر جان بکنی. میدانی باید چیزی تغییر کند. که انباشت فکرهای توی سرت حالا به نقطهی تصمیم رسیده، به لحظهی تغییر. میدانی که نباید جا بزنی و عقب بکشی.
از امروز تصمیم تازهای گرفتی.
____
دوشنبه،
بیست و نهمِ خردادِ ١۴٠٢
#خواب_شگفتانگیز
روی پایم خوابت برده. دیشب را تا خود صبح بیدار بودی. صبح کارنامهات را آوردند، مامان و بابا. چه جشنی بود. وقتی شنیدم سفت بغلت کردم، خیلی سفت. بعد گریهام گرفت. بغضم بیهراس شکست و تو گفتی «دوباره گریه؟»
بله، ح، من گریهام گرفت. چون شاهد تمام خستگیها و دلشورههایت بودم، شاهد ناکامیها و بی مروتیها. شاهد دنیایی که ارزش متانت و صبر را نمیدانست. و دل را میشکست، بیرحمانه و سخت. بیعذر و شرمساری.
ح عزیزم خوب دیدی؟ زندگی همین است. تو در نوسان خوشی و ناخوشی غلت میخوری، و چیزی که آخر نجاتت میدهد تنها تلاش است و دوام. جنگیدن برای آنچه از ته قلب میخواهی، و پاپس نکشیدن با وجود سختیها. با وجود دردهای بسیار و ناامیدیهای گذرا.
ح عزیزم، خوب بخواب. فردا برای دخترهایی از جنس توست. باید باشد. برای دخترهایی که در جهان مجاز غرق نشدهاند، دخترهایی که فرق کیپاپ و کیدراما را نمیدانند، و برایشان مهم نیست چه کسی جایزهی گلدنگلوب را برنده شود. دخترهایی که رویای خودشان را از دل تاریکی بیرون میکشند و جهانشان ساده و بیریاست، پر از آرزوهای واقعی.
ح عزیزم، تو باعث افتخار منی.
خواهرت، ر.
_________
پنجشنبه،
اولِ تیرِ ١۴٠٢
#ح_عزیز
▫️وَعـدِه▫️
دارم گریه میکنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت میرود خانهی مامانجون. گفت «تو بگ
دیگر گریه التیام نیست مادربزرگ.
جای آغوش سفت آخرت هنوز مانده.
و طعم آن کاسهی سیب.
سلامم را برسان،
به همهی بزرگترهایی که از دست دادهام.
بچگی آنجاست دم خانهٔ پلاک ٣٨. یا کنار حوض وسط حیاط و زیر سایهٔ درخت شاتوت. بچگی دویدن از این اتاق به آن اتاق است با دخترعمو. یا کمد رختخوابهاست، تمیز و خوشبو. بچگی جاده است و نیمهشب. شربت خنک شیره است توی لیوان دستهدار بلور. بچگی آن گلدان شمعدانی آخر است دم ایوان. یک آغوش سفت است توی راهرویی بلند. کاسهٔ سیبی است از عصر سهشنبه. سجادهای سبز است از دوماه پیش. لمس یک دست چروکِ سوزنخورده است در اتاق سیسییو. بچگی «زحمت کشیدی اومدی ریحانه جون.»است دم رفتن. پلکهای بسته است روی تخت آیسییو. خط صاف نبض است روی یک صفحه نمایش کوچک. قبر سه طبقه است وسط یک قبرستان شلوغ.
بچگی ضربهی آخر دایی است وقتِ تسلی.
که «بیمادربزرگ شدی ریحانه.»
که بیمادربزرگ شدم.
بیبچگی.
____
مرا حوصله نیست.
هیچ توان و تابی هم.
کسی مرا به آغوش کشید و گفت: «هنوز اولشه. هنوز جای خالیش رو حس نکردی.»
و من ترسیدم.
چندشنبه؟
شبی از تیر ١۴٠٢
#بیمادربزرگ
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا به درمانی التیام هست که تو گویی.
گاهی آنچنان نیستم، که صدای نفسهایم هم.
تو بخوان مرا به آن سمت که باید.
به آن راه که شاید.
وقتی چاره درد است و درد جبرِ زندگی،
چطور دم بگیرم و بازدم رها کنم؟
تو بگو. تو بخواه. تو نجاتم بده.
آن روزنههای نور کجاست یا رب؟
آنجا که عاقبت امن میشوم،
آنجا که امان مییابم کجاست؟
خواندم تو را.
خواندم «اَنَا عِندَ المُنکَسِرَةِ قُلُوبُهُم.»
پناهم بده. مرا ببخش. مرا بخوان.
نفسهایم را نمیشنوم.
تو اینجایی؟
صدایم میرسد یا رب؟
صدایم میرسد؟
___
جز وصلِ تو دل به هرچه بستم، توبه
#مُنکسِره_قلبی