eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
602 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«کارگاه تک جلسه‌ای خاطره‌نویسی» 📌 کارگاه آفلاین ۱. کلاس‌ها حضوری است یا مجازی؟ 📌مجازی. به‌صورت آفلاین. ۲. این کارگاه چند جلسه است؟ 📌یک جلسه‌ی ۴۰ دقیقه‌ای. ۳. سرفصل‌های کارگاه چیست؟ 📌اهداف و اصول خاطره‌نویسی چیست 📌خاطره و داستان چه ارتباطی باهم دارند؟ 📌 چگونه از خاطره به داستان برسیم؟ ۴. ویژگی‌های کارگاه چیست؟ 📌تمرین‌های کاربردی 📌بررسی تمرین هنرجویان ۵. شیوهٔ ارائهٔ محتوا چگونه است؟ 📌بصورت فایل صوتی در یک کانال مجزا در پیام‌رسان ایتا، به همراه فایل تمرینات کارگاه. ۶. قیمت کارگاه چقدر است؟ 📌۷۰ هزار تومان👈 به مناسبت افتتاحیه کانال، با تخفیف، ۵۰ هزار تومان. ۷. شروع کارگاه ؟ 📌 یکشنبه ۱۳ فروردین ماه جهت ثبت‌نام به آیدی زیر، پیام دهید. @fahimf5 https://eitaa.com/Writingskills
امروز ، روز جهانی کتاب کودک هست. جا داره ازین تریبون به همه‌ی بر و بچه‌های نویسنده مون در گروه جریان، توی این کانال و همه دوستداران و دغدغه‌مند های حوزه کتاب کودک..... تبررررریک بگم. 😊 چه جمله‌ای گفتم😅فکر نکنم کسی از قلم افتاده باشه... خوووب خوب...می بینم که فردا باید برید مدرسه؟!☺️ البته منم از سه‌شنبه باید برم😭 من در جایگاه دبیر انشانگارش این سرزمین باید برم..🍀 پس به همین مناسبت اون چسبک های خوش خنده رو از مداد و خودکار ها تون جدا کنید. و بعد این تمرین رو انجامش بدید تا برای مدرسه قلم تون گرم بشه😉👇👇👇 https://eitaa.com/Writingskills
خوب به این تصویر نگاه کنید. دو خط گفتگو برای این دو تا بنویسید. یک گفتگوی خلاقانه 👌 اگه دوست داشتید ناشناس اینجا بنویسید 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه دو یک را نگفته عکسش راگرفت دخترک مستطیل صورتی رنگی را درون کوله اش انداخت و با صدای پدرش با عجله رفت... اصلا نگذاشت ما یک ژستی بگیریم دست گردن کسی بندازیم لااقل کمی بخندیم و سیبی بگویم شبیه خیلی های دیگر اوهم عکس یادگاری اش را گرفت و رفت ... خیلی وقت است عادت کرده ایم به این رفت و امدها ... از همان وقتی که پیرزن سرش را گذاشت زمین و به رحمت خدا رفت از همان وقتی که پارچه ی سیاه به در و دیوار خانه زدند و بعد از غوغای هفت روزه ای نشستند دورهم سر وجب به وجب اینجا دعوا کردند و بحثشان بالا گرفت بردار ها یقه ی هم را توی مشتشان مچاله کردند و انگار نه انگار همان پسربچه هایی هستند که دور حوض این خانه می دویدند و عصر تابستان وسط معرکه ی ماهی قرمزها شیرجه می زدند ... یادشان رفته چقدر وسوسه می شدند به من‌نزدیک شوند و انگشت‌هایشان را به پره های تیز من نزدیک کنند... هراندازه که این‌ها سن دارند من چندماهی بزرگترم... یاد جوانی هایم بخیر درون کارتن گوشه ی مغازه خاک می خوردم‌که بعد از تکان های زیاد فهمیدم بختم باز شده و یک‌نفر مرا به خانه می برد... چشم که باز کردم ذوق زن بارداری را با چرخیدن و روشن شدن یک پنکه دیدم که عطش و گرما امانش را بریده بود و من حکم فرشته ی نجاتش را داشتم ... حالا را نبین که شده ام شبیه همین شمعدانی ها و گل‌ها ... آن موقع ها یک من بودم و یک‌مهمانی، یک روضه، یک شب نشینی، ... حالا شده ایم موزه و به قول همین ها تکه ای از اقامت بوم گردی برادران فلانی... دلم تنگ شده ... برای پیرزن بیچاره این آخری ها نفس نداشت و من چقدر دلم می خواست آنقدر بچرخم و بچرخم تا هوای تازه به صورتش بخورد و ازاین خانه نرود... سلانه سلانه بطری آبی بیاورد لب پنجره با دستان لرزانش آب به شمعدانی ها و گل های نازش بدهد... نگاهی به در بیندازد وآهی‌بکشد و بعد سرش را باافسوس تکان دهد روی تختش بنشیند کمی به اطراف نگاه کند وآرام آرام دراز بکشد آرامش بگیرد و من فقط تماشایش کنم... همین... دی بانو
مهـــارت‌های نویسنــدگی
#دست_نوشته سه دو یک را نگفته عکسش راگرفت دخترک مستطیل صورتی رنگی را درون کوله اش انداخت و با صدا
دی‌بانو از اعضای کانال هستند... تنها چیزی که می‌تونم بگم... مرحباااا احسنت به این قلم هیچ ایرادی نمی‌تونم بگیرم 👏👏👏👏بسیار عالی بود یک متن داستانی از زبان پنکه‌ داخل تصویر. انشاالله موفق باشی حتما مسیر نویسندگی رو در زمینه داستان ادامه بده.😊🙏💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«میگویم نکند زندگی همین بود؟» هیسس! خوب که گوش کنی میشنوی، مادربزرگ روی صندلی چوبی اش نشسته... صندلی با هر تکانش انگار لالایی میخواند! چه نوای غم انگیزیست؛ مادر بزرگ دانه های فکر را در سرش می پروراند؛ می اندیشد به گذشته ها، از صبح کارش همین بوده... آن روزها که تا قبل آمدن حاج علی باید چایش دم می بود، خانه اش تر و تمیز و حیاطش آب و جارو شده. آن روز ها که نوای خواب بعد از ظهرش چرخش سر پنکه بود و همان اندک آرامشش با دعوای کودکان ناخلفش سر یار کشی تیم شان بهم می خورد. آن زمان ها که بقول خودش اعصاب داشت، می نشست پای گلدان ها و نوازششان میکرد و برایشان نام میگذاشت. براستی مادربزرگ چه قدر عاشق بود! معشوقه اش زود رفت وگرنه... ساکت اگر باشی و گوش جان بسپاری ناله های افکار مادر بزرگ را می شنوی... آخر حالا که ته مانده حافظه اش را مرور می کرد و آلبوم روزگارش را ورق می زد، غم بختک می شد می افتاد به جانش! شاید غصه میخورد چون دیگر نه حاج علی بود که بخاطرش بجنبد و حیاط را آب و جارو کند و چای دم کند، و نه ریحانه و زهرا و مهدی و رضا بودند که سر آفساید و پنالتی بازی شان با بچه های همسایه دعوا کنند. مادربزرگ فکر می کرد و غصه میخورد که نکند برایش زندگی همین باشد؟ نشستن روی صندلی چوبی و گوش دادن به نوای نابهنجار قیژ و قیژش و به جان هم انداختن دانه های کاموا که یکی زیر و یکی رو... حالا نگرانی هایش فرق میکرد، قدیم شاید نگران پسرانش بود که لباس شان را موقع بازی گلی نکنند و حالا باید نگران این می بود که پسرانش وسوسه نشوند و بی خانمانش نکنند. حالا باید نگران آب مروارید چشمش می بود نگران لرزش دستانش که همان اندک بافته هایش را خراب نکند... نگران سرمای هوا بود که درد زانوانش را... نه ببخشید! نگران سرمای تنهایی اش بود نگران سوز فراق که بند بند وجودش را می درید و شمع وجودش که حالا کم سو تر از همیشه شده بود را به خاموشی مبدل می نمود.. مادر بزرگ هنوز هم همان گل گیس خانم چهل و اندی سال پیش خودمان بود پس چه شد؟میگویم نکند زندگی همین بود؟