eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
625 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
درختانی که نوید از فرارسیدن بهار میدهند
دریاچه ای که دریا نیست اما عظمتش باعث میشود مردم آن را دریا بپندارند
این عکس‌ها و متن‌های کوتاه رو خانم طهماسبی عضو خلاق و خوش‌فکر جوانه‌ها فرستاده، ممنونم از ایشون. عکس‌ها بسیار زیبا هستند. کپشن زیر عکس باید متناسب با یکی از اجزای تصویر باشه و اگر تدبر گونه باشه، جذابیت بیشتری ایجاد می‌کنه. ممنونم از مریم جان💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از وقتی چشمانم را باز میکنم با عطر دل انگیز نون تازه سنگک رو به رو میشم، از وقتی که پدرم بازنشسته شده هر روز صبح ها با صدای ارامش بخش و خستش دل از خواب میکنم وقتی که اسمم را با میم مالکیت صدا میکند گویی از این دنیا جدا میشوم و به هفتمین اسمون میپیوندم. دیگر از چه بگویم از آفتابی که از صبح تا ظهر فرش های خونه مان را رنگی میکرد و حس زنده بودن را به وجودمان تزریق میکرد. یا از حوض آبی حیاطمون که انعکاس شاخه های سرزنده درختان درونش می افتاد ، و شب هایی که میشد قرص ماه را درون حوض رنگ و رو رفتمون تماشا کرد.. یا حتی بعد از ظهر هایی که همراهِ بچه ها کوچه با دوچرخه نو ای که تازه پدرم برای تولدم خریده بود مسابقه میدادیم.. یا زمانی که مادرم قصه های خوب برای بچه های خوب را هر شب قبل از خواب برایم میخواند.. یادم رفت از روز های سرد و برفیمون بگم روز های زمستون با تاریکی و سردیش هم نتونستن در تار و پود زندگی شاد ما رخنه کنند، نتونستند که صدای قهقهه هایی از روی شادی را از این خانه ببرند. صدای زدن های مکرر مادرم منو از افکارم بیرون میکشد و مثل کوری که بینایی یافته در میابم که دیگر مادری نیست، دیگر افتابی نیست که بتابد بر فرش های خانه، دیگر پدری نیست که با صدایش از خواب بلند شوم، از حوض خانه چه بگویم؟ دیگر ابی ندارد..حتی میتوانم بگویم سالهاست که بوی نون سنگک تازه را استشمام نکرده ام. تلخی اشک چشمانم را تحریک میکند برای عمری باریدن بر روی گونه هایی که این روز ها مانند تنگ آبی خالیست با یک ماهی کوچک که مدت هاست جان باخته.. نمیدانم چگونه دارم بر روی آوار خاطره های خوش کودکیم نفس میکنم... -نادیا-
این متن رو نادیا جان فرستادن، از اعضای خوش‌ذوق کانال. بسیار متن زیبایی بود. قالب متن خاطره است. تمامی جملات حاوی تصاویری هستند که ما خانواده ایشون رو می بینیم به اضافه این که صحنه هایی از زمان کودکی کاملا قابل مشاهده است. این یک نقطه قوت هست که البته از ویژگی‌های خاطره نویسی به شمار میاد. این موارد رو در جلسه آموزشی کارگاه خاطره‌نویسی مفصل توضیح دادم. پایان خوب متن هم از نقاط قوت قلم این نویسنده است. و اما...... ما یک نکته‌ای روچند روز پیش گفتیم.... چی بود؟! به هییییییچ عنوان محاوره ننویسید. همین حالا که ابتدای راه نویسندگی هستید تمرین کنید تا به نوشتن به زبان معیار عادت کنید. ممنون از نادیا جان موفق باشی 💐 https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو کیستی که سر به زیر آسوده دلبری می کنی؟ چرا این گونه دلم را آتش می زنی و بدون قطره ای آب رهایم می کنی؟ به خدا نمی خواستم سر بلند کنم ولی... دل تمنای تماشا داشت... امان از دل که بیهوده دل میدهد و رسم دل کندن نمی داند... روی زمین چیست ؟مرا نگاه کن! آه چه بی‌رحمی که دل می‌بری و پس نمی دهی! باز هم از گوشه‌ی کنار رفته ی پرده ی مسجد تورا می نگرم ... صوت قرآنت ... صوتی که فرشته ها در حسرتش سر می برند... تو بگو:چرا دل ندهم؟ دیگر مسجد نمی آیی ، باز هم ماموریت؟ یکی نیست بگوید: خب بنشین سر جایت بچه! سه روز گم شدن در سوریه بست نبود؟ حتما چهار روز فلسطین و پنج روز هم در لبنان گم میشوی! آخر سوریه به تو چه مربوط؟حرم ؟ بیا ... بیا ایران را دریاب،تهران را دریاب، از همه مهم تر مرا دریاب! مردی که احترامش حجاب بر سرم کشید و نذر سلامتش مرا پایه سجاده ی نماز کشاند... ای کاش... ای کاش نمیرفتی ! ای کاش نمی دیدمت! ولی حال یک ثانیه بی خبر از تو ... مرا گوشه ی اتاق می کشاند، من ، دختری که رسم گریه نمی دانست ، حالا بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کرد... می روی؟ نیتت شهادت؟ به خدا که پیش خدایت جایگاهی ویژه داری! «این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود» _وفا _دل نوشت
ایشون هم از اعضای خوش‌ذوق کانال هستن. با اسم مستعار وفا. متنی سراسر احساس بود. من پسندیدم و ارتباط خوبی گرفتم. دلنوشته است اما واگویه های درونی نویسنده، دارای رگه‌های داستانی هست و نکاتی رو گفته که متن رو دچار پیچیدگی های ظریفی کرده که همین باعث زیبایی هرچه بیشتر متن شده. واژه بچه خیلی متناسب با این جایگاه نیست مثلا خوب بود از واژه‌هایی که معنای قربان صدقه رفتن داره استفاده بشه. عبارت « آخر سوریه...» اشکال محتوایی داره. ببینید اگر ما می‌خوایم از اعتقاد مون نسبت به چیزی حرف بزنیم باید مطمئن باشیم. که اینجا با عبارت پایان متن کمی تضاد داره. وارد این بحث نمیشم. مورد بعدی درباره این عبارت اینکه👈 یک فرد در هر نقشی که هست، هر زمان احساس وظیفه بکنه باید سهم خودش رو ایفا کنه حالا مکان اون هرجا که باشه، میخواد کیلومترها دورتر از محل تولد و میهنش باشه میخواد قلب کشورش باشه، خصوصا اگر پای حفظ امنیت مسلمین در میون باشه، انسان مومن هیچ وقت نسبت به همنوعانش بی تفاوت نیست خصوصا این مورد که مستقیما به هموطنانش هم مربوط میشه. پس ما در محتوای متن‌ها هم باید حواس مون باشه. واژه‌ی پایه اگر منظور پای سجاده است اشتباهه و باید اصلاح بشه احتمالا اشتباه صفحه کلید هست. در مجموع دلنوشته زیبایی بود که داستانی در دل خودش داشت. توصیه میکنم حتما قالب‌های داستانی رو هم امتحان کنی بنظر میرسه توانایی خوبی در داستان نوشتن داشته باشی. موفق باشی 💐 https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«کارگاه تک جلسه‌ای خاطره‌نویسی» 📌 کارگاه آفلاین ۱. کلاس‌ها حضوری است یا مجازی؟ 📌مجازی. به‌صورت آفلاین. ۲. این کارگاه چند جلسه است؟ 📌یک جلسه‌ی ۴۰ دقیقه‌ای. ۳. سرفصل‌های کارگاه چیست؟ 📌اهداف و اصول خاطره‌نویسی چیست 📌خاطره و داستان چه ارتباطی باهم دارند؟ 📌 چگونه از خاطره به داستان برسیم؟ ۴. ویژگی‌های کارگاه چیست؟ 📌تمرین‌های کاربردی 📌بررسی تمرین هنرجویان ۵. شیوهٔ ارائهٔ محتوا چگونه است؟ 📌بصورت فایل صوتی در یک کانال مجزا در پیام‌رسان ایتا، به همراه فایل تمرینات کارگاه. ۶. قیمت کارگاه چقدر است؟ 📌۷۰ هزار تومان👈 به مناسبت افتتاحیه کانال، با تخفیف، ۵۰ هزار تومان. ۷. شروع کارگاه ؟ 📌 یکشنبه ۱۳ فروردین ماه جهت ثبت‌نام به آیدی زیر، پیام دهید. @fahimf5 https://eitaa.com/Writingskills
امروز ، روز جهانی کتاب کودک هست. جا داره ازین تریبون به همه‌ی بر و بچه‌های نویسنده مون در گروه جریان، توی این کانال و همه دوستداران و دغدغه‌مند های حوزه کتاب کودک..... تبررررریک بگم. 😊 چه جمله‌ای گفتم😅فکر نکنم کسی از قلم افتاده باشه... خوووب خوب...می بینم که فردا باید برید مدرسه؟!☺️ البته منم از سه‌شنبه باید برم😭 من در جایگاه دبیر انشانگارش این سرزمین باید برم..🍀 پس به همین مناسبت اون چسبک های خوش خنده رو از مداد و خودکار ها تون جدا کنید. و بعد این تمرین رو انجامش بدید تا برای مدرسه قلم تون گرم بشه😉👇👇👇 https://eitaa.com/Writingskills
خوب به این تصویر نگاه کنید. دو خط گفتگو برای این دو تا بنویسید. یک گفتگوی خلاقانه 👌 اگه دوست داشتید ناشناس اینجا بنویسید 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه دو یک را نگفته عکسش راگرفت دخترک مستطیل صورتی رنگی را درون کوله اش انداخت و با صدای پدرش با عجله رفت... اصلا نگذاشت ما یک ژستی بگیریم دست گردن کسی بندازیم لااقل کمی بخندیم و سیبی بگویم شبیه خیلی های دیگر اوهم عکس یادگاری اش را گرفت و رفت ... خیلی وقت است عادت کرده ایم به این رفت و امدها ... از همان وقتی که پیرزن سرش را گذاشت زمین و به رحمت خدا رفت از همان وقتی که پارچه ی سیاه به در و دیوار خانه زدند و بعد از غوغای هفت روزه ای نشستند دورهم سر وجب به وجب اینجا دعوا کردند و بحثشان بالا گرفت بردار ها یقه ی هم را توی مشتشان مچاله کردند و انگار نه انگار همان پسربچه هایی هستند که دور حوض این خانه می دویدند و عصر تابستان وسط معرکه ی ماهی قرمزها شیرجه می زدند ... یادشان رفته چقدر وسوسه می شدند به من‌نزدیک شوند و انگشت‌هایشان را به پره های تیز من نزدیک کنند... هراندازه که این‌ها سن دارند من چندماهی بزرگترم... یاد جوانی هایم بخیر درون کارتن گوشه ی مغازه خاک می خوردم‌که بعد از تکان های زیاد فهمیدم بختم باز شده و یک‌نفر مرا به خانه می برد... چشم که باز کردم ذوق زن بارداری را با چرخیدن و روشن شدن یک پنکه دیدم که عطش و گرما امانش را بریده بود و من حکم فرشته ی نجاتش را داشتم ... حالا را نبین که شده ام شبیه همین شمعدانی ها و گل‌ها ... آن موقع ها یک من بودم و یک‌مهمانی، یک روضه، یک شب نشینی، ... حالا شده ایم موزه و به قول همین ها تکه ای از اقامت بوم گردی برادران فلانی... دلم تنگ شده ... برای پیرزن بیچاره این آخری ها نفس نداشت و من چقدر دلم می خواست آنقدر بچرخم و بچرخم تا هوای تازه به صورتش بخورد و ازاین خانه نرود... سلانه سلانه بطری آبی بیاورد لب پنجره با دستان لرزانش آب به شمعدانی ها و گل های نازش بدهد... نگاهی به در بیندازد وآهی‌بکشد و بعد سرش را باافسوس تکان دهد روی تختش بنشیند کمی به اطراف نگاه کند وآرام آرام دراز بکشد آرامش بگیرد و من فقط تماشایش کنم... همین... دی بانو
مهـــارت‌های نویسنــدگی
#دست_نوشته سه دو یک را نگفته عکسش راگرفت دخترک مستطیل صورتی رنگی را درون کوله اش انداخت و با صدا
دی‌بانو از اعضای کانال هستند... تنها چیزی که می‌تونم بگم... مرحباااا احسنت به این قلم هیچ ایرادی نمی‌تونم بگیرم 👏👏👏👏بسیار عالی بود یک متن داستانی از زبان پنکه‌ داخل تصویر. انشاالله موفق باشی حتما مسیر نویسندگی رو در زمینه داستان ادامه بده.😊🙏💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«میگویم نکند زندگی همین بود؟» هیسس! خوب که گوش کنی میشنوی، مادربزرگ روی صندلی چوبی اش نشسته... صندلی با هر تکانش انگار لالایی میخواند! چه نوای غم انگیزیست؛ مادر بزرگ دانه های فکر را در سرش می پروراند؛ می اندیشد به گذشته ها، از صبح کارش همین بوده... آن روزها که تا قبل آمدن حاج علی باید چایش دم می بود، خانه اش تر و تمیز و حیاطش آب و جارو شده. آن روز ها که نوای خواب بعد از ظهرش چرخش سر پنکه بود و همان اندک آرامشش با دعوای کودکان ناخلفش سر یار کشی تیم شان بهم می خورد. آن زمان ها که بقول خودش اعصاب داشت، می نشست پای گلدان ها و نوازششان میکرد و برایشان نام میگذاشت. براستی مادربزرگ چه قدر عاشق بود! معشوقه اش زود رفت وگرنه... ساکت اگر باشی و گوش جان بسپاری ناله های افکار مادر بزرگ را می شنوی... آخر حالا که ته مانده حافظه اش را مرور می کرد و آلبوم روزگارش را ورق می زد، غم بختک می شد می افتاد به جانش! شاید غصه میخورد چون دیگر نه حاج علی بود که بخاطرش بجنبد و حیاط را آب و جارو کند و چای دم کند، و نه ریحانه و زهرا و مهدی و رضا بودند که سر آفساید و پنالتی بازی شان با بچه های همسایه دعوا کنند. مادربزرگ فکر می کرد و غصه میخورد که نکند برایش زندگی همین باشد؟ نشستن روی صندلی چوبی و گوش دادن به نوای نابهنجار قیژ و قیژش و به جان هم انداختن دانه های کاموا که یکی زیر و یکی رو... حالا نگرانی هایش فرق میکرد، قدیم شاید نگران پسرانش بود که لباس شان را موقع بازی گلی نکنند و حالا باید نگران این می بود که پسرانش وسوسه نشوند و بی خانمانش نکنند. حالا باید نگران آب مروارید چشمش می بود نگران لرزش دستانش که همان اندک بافته هایش را خراب نکند... نگران سرمای هوا بود که درد زانوانش را... نه ببخشید! نگران سرمای تنهایی اش بود نگران سوز فراق که بند بند وجودش را می درید و شمع وجودش که حالا کم سو تر از همیشه شده بود را به خاموشی مبدل می نمود.. مادر بزرگ هنوز هم همان گل گیس خانم چهل و اندی سال پیش خودمان بود پس چه شد؟میگویم نکند زندگی همین بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب نوشته ها خیلی خوب بود کیف کردیم... 😍👌 موفقیت در زمینه نویسندگی، فقط با نوشتن میسر میشه، پس سعی کنید و خسته نشید، ناامید هم نشید.
شب تون خوش...🌙