در آستانه شب یلدا کاروان خانواده شهدا در مسیر "چلچراغ" به منزل مادر شهید محمد مهدی دباغی از شهدای دفاع مقدس رهسپار شد
از خواهران بزرگواری که در این دیدار ما را همراهی کرده و قلب این خانواده عزیز را شاد کردن تقدیر و تشکر می کنیم
ان شاءالله شهید عزیزشان از شما دستگیری کنند
👈زمان پخش این دیدار فردا چهارشنبه ساعت ۱۲/۳۰ به بعد از شبکه یک سیمای خانواده
با تشکر شیرودی و فصیحی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#احترام_به_پیرمرد
#از_لسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
یکبار برادرم تعریف می کرد با محمد سوار اتوبوس بودیم داشتیم از اصفهان به دستجرد می آمدیم که یک پیر مرد پشت سر محمد بود. محمد التماس به آن پیرمرد می کرد که شما بیائید اینجا سر جای من بنشینید تا من بروم عقب اتوبوس بنشینم. ناراحت بود که چرا باید آن پیرمرد پشت سرش نشسته باشد. محمد عجیب به بزرگترها احترام می گذاشت و آنان را مورد اکرام و محبت خود قرار می داد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#یادگاریهای_برادرم
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🔴دو تا فحش هم به خاطر خدا بخورید‼️
من همین امر به معروف و نهی از منکر زبانی را - ولو به شکل خیلی راحت و آرام و بدون هیچ خشونت و دعوایی - واقعاً یکی از معجزات اسلام میدانم.
مثلاً يك نفر کار خلافی میکند، میگویند آقا شما این کار را نباید میکردی! این مطلب را بگو و برو.
میگوید او بر میگردد دو تا فحش به من میدهد. خیلی خوب؛ حالا دو تا فحش هم به شما بدهد؛ برای خاطر امر خدا تحمّل کنید.
💯اگر نفر دوم هم بگوید آقا شما باید این کار را نمی کردی؛ بدانید اگر دعوا هم بکند، دعوایش کمتر از آنی است که با نفر اوّل کرده است. نفر سوم و نفر دهم و نفر بیستم هم همین طور .
⭕️بنابراین، اگر نهی از منکر باب شد و تا نفر بیستم رسید، شما خیال میکنید آن آدم دیگر آن کار را تکرار خواهد کرد؟
۱۳۷۷/۱۲/۴
رهبر نازنینم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فرم ثبتنام خادمین افتخاری شهدا
حفظ آثار شهدای دستجرد
دوستانی که مایل هستند خادم افتخاری شهدا در بنیاد حفظ آثار شهدای دستجرد شوند لطف کنند جواب سوال این فرم را به آیدی ارسال نمائید تا ان شاء الله کارت خادمیاری برای شما صادر گردد.
@Aalmas_shohada👈ارسال جواب
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
.#پارت_پنجاه_و_پنج
🌻#هر_چی_تو_بخوای🌻
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام.
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست.
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.
بیماری خودم یادم رفت.
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم. به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم. وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم. شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم، میکردی. حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟
خندید و گفت:
_آره،خیلی.
جدی گفتم:
_مریض میشی.
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟
بابغض گفت:..
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود. تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت.به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.پاشو برو بیرون، مریض میشی.
وحید بلند خندید. دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.تولد پسرها نزدیک بود. منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. نگرانش بودم. نماز خوندم و براش دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود.
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم. محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد. فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن.
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم.
ادامه دارد .....
✍نویسنده : بانو مهدی یار
دیدار منزل شهید محمد مهدی دباغی
با حضور خانواده های معظم شهدا
خانواده شهدای دستجردی : شهید دفاع مقدس عباس فصیحی ؛ شهید امنیت احمد احمدی ؛ شهیدان دفاع مقدس حسن و محمدرضاعباسی
گروه فرهنگی حفظ آثار شهدای دستجرد
حوزه مقاومت بسیج امام محمد باقر علیه السلام
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398