eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
573 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
عکسهای یادگاری مراسم رونمایی از تابلو فرش شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در حوزه نیروی انتظامی شهرستان جرقویه اصفهان شهرحسن آباد با حضور سرهنگ احمد عابدی و جناب سروان رضوانی و برادر شهید امنیت احمد احمدی و خانواده شهید دفاع مقدس محمد خدامی و خانواده شهیدمدافع حرم محمد کامران و خادمین و راویان شهدا و نیروهای بسیح و نیروی انتظامی منطقه و مداح اهل بیت علیهم السلام آقای کرمی و استاد قرآن حاج حسینعلی قاسمی ۲۷ شهریود ۱۴۰۱ کاری از گروه فرهنگی بنیاد حفظ آثار شهدای دستجرد حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقرعلیه السلام کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ این اشتباه را تکرار نکنید! 🔹‌ امام خمینی (رحمت الله علیه) خطاب به سپاه، ارتش و بسیج: هر قدمی که عقب نشینی کنید آنها ده قدم جلو می‌آیند. با شدت و شجاعت تفاله ها آمریکا را کشور بیرون بریزید! کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سفارش چاپ از طرف خواهر و خواهرزاده شهید علی هاشمپور که در ۹ مرداد ماه ۱۴۰۱ به چاپ رسید و به خانواده شهید تحویل داده شد. دوستانی که مایل هستند عکس شهدایشان بر روی قالیچه چاپ شود می توانند به آیدی پیام ارسال نمایند👇 @Aalmas_shohada👈ارسال پیام گروه فرهنگی حفظ آثار شهدای دستجرد عکس شهدای شما را طراحی و بر روی قالیچه به چاپ می رساند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ روزی که داداش مجیدم برای آخرین بار از پیش مارفت. گفتم: داداش مجید اجازه بدید این دفعه تا پای ماشین برای بدرقه شما بیائیم؛ اما ایشان قبول نکرد و گفت: اگر شما بیائید لحظه ی آخر با دیدن شما رفتن برایم سخت می شود؛ آن روز بعد از ظهر ساعت سه الی چهار بود ساکش را بست وبا همگی خدا حافظی کرد و من جلوی درب منزل با یک کاسه آب و قرآن منتظرش ایستاده بودم تا از اهل منزل خداحافظی کرد بیاید و از زیر قرآن رد شود؛ آمد و با من هم خداحافظی کرد و قرآن را بوسید و از زیر قرآن رد شد و وارد کوچه شد و براه افتاد. داداش مجید می دانست اینبار اگر رفت دیگر برنمی گردد و به ما می گفت: اینبار آخریست که آمده و همدیگر را می بینیم. وقتی رفت داخل کوچه از خانه تا سرخیابان یک مسیر نسبتا کوتاهی است سه مرتبه برگشت واز عمق دل باخانه وخانواده و حتی محله خداحافظی کرد و رفت تا بتواند در عملیات رمضان شرکت کند. رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد ولی هرگز به خانه بازنگشت و الان مدت ها از آن روز می گذرد و ما هنوز چشم براهش هستیم. مادرم تا آخرین لحظه ی عمرش چشم به راهش بود و با چشمان باز بدیدار حق و فرزندان شهیدش رفت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ برادرم محمد چون خطش خوب بود در مدرسه و پایگاه بسیج خطاطی روی بنرها را انجام می داد. هر وقت شهید می آوردند محمد به بسیج می رفت و بنر شهدا را آماده می کرد. این کار را نه فقط برای شهدای روستای خودمان بلکه برای شهدای دیگر روستاهای همجوار نیز انجام می داد. قدیم امکانات دستگاه چاپ در روستاها نبود و کمتر کسی هنر خطاطی را داشت و می توانست با قلمو و رنگ بروی پارچه بنویسید. محمد الحمدلله استعداد این کار را داشت. بعضی شبها می شد که روستاهای همجوار شهید داشتند با موتور یا ماشین می آمدند دنبال برادرم و ایشان را با خودشان می بردند که تا صبح نشده بنر شهدا را آماده کند و برادرم وقتی می رفت تا برمی گشت ساعت دو الی سه نصف شب می شد و اصلا یک بار هم برای این کار دستمزدی دریافت نکرد و با رضایت پدر و مادرمان همه ی خرج رنگ و قلمو این بنرها را خودش عهده دار می شد. یک بار که به روستای ینگاباد رفته بود وقتی برگشت مادر از محمد پرسید: امروز کجا رفتی خطاطی کردی؟ محمد گفت: امروز نیک آباد بودم. مادر گفت: ما همه جور اسمی شنیده بودیم ولی تا حالا یک همچین اسمی نشنیده بودیم! نیک آباد دیگر کجاست؟ محمد گفت: نیک آباد همان ینگاباد است. من اسمش را نیک آباد می گویم. و آن روستا بعدا نامش واقعا از ینگاباد به نیک آباد معروف شد. حالا نمی دانم پیشنهاد برادرم بود که این اسم را انتخاب کردند یا دیگران این اسم را جایگزین کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین ازسخنان مقام معظم رهبری امام خامنه‌ای بزرگداشت شهدا برای آینده این کشور حیاتی و ضروری است مسئله ی شهید و ایثارگری موتور حرکت جامعه است کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 قسمتی از وصیتنامه شهید حسنعلی احمدی پدر جان هنگامی که مرا به خاک میسپارید اگر سر داشتم چشمانم را باز بگذارید تا دشمنان بدانند کورکورانه در این راه گام ننهاده ام. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین از بیانات رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی رحمه‌الله شهید کلمه‌ای است بس عظیم که در عقل کوچک ما نمی گنجد. شهید باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها حیات دوباره می دهد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به نام خدا عملیات میمک 🌹رمز__یااباعبدالله(ع) 🌹تیپ دشمن _11 🌹 تیپ خودی _7 🌹 تانک غنیمتی 14 🌹تانک انهدامی 95 🌹 کشته وزخمی دشمن _3700 🌹 اسیر دشمن ____180 🌹 منطقه ___ارتفاعات میمک کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ملت ایران آرایش جنگی بگیرید امام خامنه ای: دشمن از لحاظ فضای مجازی آرایش جنگی گرفته در مقابل این دشمنی که آرایش جنگی در مقابل ملت ایران گرفته ملت ایران بایستی آرایش مناسب بگیرد و خودش را آماده کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌺 _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید. من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد. بابا به محمد نگاه کرد، میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت. چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست. مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک. نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. بایدکاری میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها. محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری. محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون. مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟ محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره. مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم. مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟ -اینکه خواستگار نیاد دیگه. لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها. هرسه تامون خندیدیم... مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن. دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه. اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟ لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود. مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه. رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی. خم شدم دمپایی مودر بیارم که رفت بیرون و درو بست. یهو ته دلم خالی شد. همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد. به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم. به اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود. رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره. -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟ -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟ -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه...
-سلام.صبح بخیر. -علیک سلام.ظهر بخیر -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟! -سرکار بره بهتره تا خونه باشه. مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم. -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی. مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟ -إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟ -بیا بشین،صبحانه تو بخور. نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره. مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟ -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه. -منم خوشحالم و افتخار میکنم. -پس چرا گریه میکنی؟ -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد. -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.😢اینکه آدم مطمئنه برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و دل تنگ عزیزش باشه. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست. -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار. خنده م گرفت،گفتم: _ إ مامان! نداشتیم ها! شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود. طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم. محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم. امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد، قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم. دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم. اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم. مشغول سالاد درست کردن بودم که...
مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم زنگ خورد حانیه بود.حتما اونم حال منو داره. -سلام عزیزم.چطوری؟ -سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت بغض داشت.منم بغض کردم. -عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم. -خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه. بغضم داشت میترکید. سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت: _زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟ -منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه. باتعجب گفت: _چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟ -چی رو؟ -که تو هم از رفتن امین ناراحتی -برو بابا! داداشم داره میره. تعجبش بیشتر شد. -داداش تو هم امروز میره؟؟!!! -آره -پس مهمونی خداحافظی دارین؟! -آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟ -باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره. -تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره. -خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده. -منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره. -نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم. -منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه. -میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ. تاگوشی رو قطع کردم، دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده. -بفرمایید -سلام خانم روشن -سلام -ببخشید،مزاحم شدم. -خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید. -میخواستم یه زحمتی بدم بهتون. -دوباره حانیه؟ -بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم. -باشه،حواسم بهش هست. -ممنونم خانم روشن حلالم کنید لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه. میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت. -ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم، کار دارم.خداحافظ -بازهم ممنونم.خداحافظ. چقدر خوشحال بود برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک... از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت. علی و اسماء و امیرمحمد اومدن. اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود. اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه. خب حق داشت.دختره و بابایی. اونم چه بابایی، بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود. معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن. همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها. گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما. مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد. تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان. وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن. نوبت من نشد.گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود. جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن. سینی چایی آوردم. محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم: _بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه. همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. به محمد گفتم: _نه. همه به من نگاه کردن.محمد گفت: _چی نه؟ 👇🔔 ادامه دارد ....... ✍نویسنده : بانو مهدی یار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸 تصاویر دیدار در منزل شهید امنیت طلبه بسیجی آرمان علی وردی همراه با مداحی لبیک یا حسین" علیه السلام" مداح: حاج امیر عباسی 🎤 کاری از گروه فرهنگی حفظ آثار شهدای دستجرد و گروه فرهنگی (زینبیون) خانواده های شهدا مراسم دیدار شنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۱ حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقرعلیه السلام کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین امدادگر شهید حسن قیصری فرزند.محمد علی ولادت.1347/6/1🌸 شهادت.1365/1/5🌼 محل شهادت.مریوان🌸 درسن. 17سالگی🌼 محل دفن. حسن آباد جرقویه🌹 کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت با زخم نشان سرفرازی نگرفت زین پیش دلاور را کسی چون تو شگفت حیثیت مرگ را به بازی نگرفت کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما دعای فرجت را همه دم می خوانیم ما همه منتظر آمدنت می مانیم                     ★★★~~★★★ السلام علیک یا صاحب الزمان «اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآء، وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ، فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد، اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ، مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ، اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى، فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ». 🌹🌿 🤲 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398