بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا.
طلبه بسیجی شهید میلاد بدری
تولد : ۱۳۷۴/۱/۶
محل تولد :شهرستان امیدیه
شهادت :۱۴۹۴/۹/۱۰
محل شهادت : سوریه
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
پدر شهید بدری
زمانی که میلاد می خواست اجازه رفتن به سوریه را کسب کند،
یک شبانه روز دست من و مادرش را می بوسید و می گفت می خواهم برای دفاع از حریم زینب(س) به سوریه بروم.
میگفت: شهادت بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی شود
مادر شهید بدری میگوید: یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم میروم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کردهام اسمم درنیامده است و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود. خیلی خونش برای رفتن میجوشید. میلاد دید که من با رفتن او خیلی بیتابی میکنم، گفت: مادر شهادت هم بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمیشود و از تو میخواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید میلاد بدری صـلوات🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حاج امیر کرمانشاهی4_425111907293200856.mp3
زمان:
حجم:
6.55M
۞﴾﷽﴿۞
🎼به سرم شور ڪربلا دارم
به لبمـ الݪهمـ الرزقنا دارم
🎤حاج امیر ڪرمانشاهی
بۍ<<تـــو>>
من دردم..دریغم..حسرتم👈💔
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ای همسفران، باری اگر هست ببندید
این خانه، اقامتگهِ ما رهگذران نیست ...
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معرفینامه
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
نام و نام خانوادگی : محمد حیدری
فرزند : میرزاحسین
تاریخ تولد : ۱۳۳۵/۱۰/۵
محل تولد : دستجرد جرقویه اصفهان
تعداد خواهر و برادر : ۴ خواهر و برادر ندارد
وضعیت تاهل : متاهل
تعداد فرزندان : ۱ فرزند بنام علی
لقب : چمران
میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی
شغل : جهادگر
نیروی ارگان : بسیج
تاریخ اعزام : ۱۳۶۱
مسولیت در جبهه : تک تیرانداز
درجه : پاسدار
کارهای مهم : پشتیبانی نیروها
کارهای دیگر : پانزده سال مفقودالاثر بود
و پیکر پاکش در سال ۱۳۷۶/۲/۱۵ بازگشت
محل شهادت : درعملیات رمضان ؛ شرق بصره
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۵/۱۵
آدرس مزار : اصفهان ، دستجرد جرقویه ، گلزار شهدای بهشت محمد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خصوصیات_بارزشهید
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
شهیدمحمد حیدری مقید به نماز اول وقت بود و قبل از اذان وضو می گرفت تا بتواند با صدای اذان به نماز بایستد و همیشه سعی می کرد تا در مسجد به جماعت اول وقت نماز بخواند؛ و شش ماه در تهران زندگی کردیم نمازهایش را می رفت در مسجد خندق آباد و مسجد گلشن در خیابان مولوی بود می خواند؛ هر هفته در نماز جمعه شرکت می کرد و از آنجایی که ولایتمدار بود و علاقه بسیاری به امام خمینی "رحمت الله علیه" داشت زیاد به جماران می رفت تا امام را از نزدیک زیارت کند و گوش به فرمان امام داشت و مطیع امر امام بود. وخیلی احترام پدر و مادرش را داشت و هیچ وقت نافرمانی آنها را نکرد به طوری که پدرش خدا رحمتش کند؛ می گفت:
محمد هیچ وقت مرا ناراحت نکرد که مرا مجبورکند سرش داد بزنم. بسیار به روزه اهمیت می داد؛ در زمان شاه به خدمت سربازی رفت و در آن موقع ماه رمضان روزه هایش را می گرفت که از دست نرود واین در حالی بود که اکثر سربازها روزه نمی گرفتند. و حتی در زمان مجروحیتش
هم روزه می گرفت با اینکه هنوز بدنش پانسمان بود. فردی اجتماعی و بسیار با اخلاق و خوش برخورد و با ادب بود و دوست داشت که خیرش به همه برسد .
#سجده_های_طولانی
زمانی که عقد بودیم یک روز یکی از همشهریا آمد منزل ما و به مادرم گفت: حاج خانم عجب دامادی داری خیلی آدم مومن و با خدائیست؛وقتی نماز
می خواند من محو تماشایش می شود خیلی قشنگ نماز می خواند و سجده های نمازش طولانیست؛ خدا حفظش کند. و ان شاء الله خیرش را ببینید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🏴هجدهمين روز ...
هجده یادآور سن ڪم یڪ مادر است
هجده یادآوریڪ مادر ویڪ لشڪر است
در مقام رمز و راز گر براندازش ڪنـے
هجده یادآور فصل خـزان حیدر است
یازهرا،س،----- یازهرا،-------
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عکس از رزمندگان کمال آبادی
اینکه لیوان در دست دارد شهید علی حاجی محمد خالق
انکه دستش رو شانه شهید علی حاجی محمد خالق می باشد
عباس حاجی حسن علی قاسم شورای کمال آباد است
🌺🌺🌺
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت159
#رمان_عشق_من
یحیی عصبی ازجا بلند می شود و باصدای گرفته میگوید: پس این وسط آرزوی من چی میشه؟! من کارامو کردم...یه مدت دیگه هم بچه ها میرن. عمو ابروهای پهنش درهم می رود.
_ این یعنی شمارو به خیر و مارو به سلامت. هان؟ ینی بای بای همگی...حرف مامان
بابامم ،کشکه!
یحیی: نه! من بدون اجازه شما تاحالا آب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون
می کنم. یک عمر گوش دادم و وظیفم بود. یکبار لطف کنید و گوش بدید!
بغضش را قورت میدهد و به اتاقش میرود. یسنا و یکتا آذر را دلداری میدهند و
بعداز شام هم کنار عمو جواد می نشینند. همه درسکوت مشغول میشویم، یکی میوه
پوست می کند و دیگری به صفحه ی تلویزیون خیره شده. همسران یسنا و یکتا به اتاق
یحیی میروند. حدس میزنم میخواهند او را راضی کنند. سر در نمی آورم. یک دفعه چه شد؟!
همه چیز آرام بود. من تازه به بودنش عادت کرده ام! چادر رنگی ام را کمی جلو میکشم و
به ظرف میوه ام زل میزنم.
ازقبل به فکر بوده! یک دفعه ای که نمی شود. یلدا باچشمهای سرخ از اتاقش بیرون
می آید، روی مبل مینشیند و بق می کند. وابستگیاش به یحیی آخر ،کار دستش میدهد!
نیم ساعت نگذشته همسر یسنا از اتاق بیرون
می آید و با لبخند مقابل عمو می ایستد. آذر
گل از گلش میشکفد و میپرسد: چی شد؟ راضی شد؟!
_ نه! ماراضی شدیم! اگر بره... چی میشه؟!
عمو پوزخند میزند
_ به! پسر تورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
_ خرشیطون چیه آقاجواد؟! هرکس رفت جنگ که شهید نشد! بذارید بره. براش دعای
سلامتی و عافیت کنید.
#قسمت160
#رمان_عشق_من
عمو: قربونت! لطف عالی زیاد!
و بعد سرش را باتاسف تکان میدهد.
آذر آرام به پای راستش میزند و مینالد که: بگو چرااین پسره هرکیو بهش معرفی می کنیم،
نه و نو میاره!. نگو تو کله ش قرمه بار گذاشته! ای خدا! خودت درستش
کن! هر دختری رو نشونش دادیم اخم کرد و یه ایراد روش گذاشت! معلومه! آقااصلا
تو خیال ازدواج نبوده.
بی اراده لبخند میزنم... دردوره ای که عموم یاحداقل پسرانی که من دیده ام، فکر
و ذکرشان دختر و نامحرم است. یحیی آمالش را شهادت مینویسد! یاد لبخندش
میافتم. دلم ضعف میرود. کاش از اتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد!
قراراست دوروز دیگر به اصفهان برگردم. سه هفته تعطیلات به دانشگاه خورده. مادرم
زنگ زد و گفت که با اولین پرواز به خانه بروم. یحیی هر روز ساعتها با عمو صحبت می کرد. برای آذر گل می خرید و قربان صدقه اش میرفت. دستش را میب*و*س*ید و
التماس می کرد. حس می کردم کارش را سخت و راهش راتنگ ترمی کند. اینطور دلبری، جدایی را سخت تر می کند! آخرسر به روحانی پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت کند.
هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و با نمک، باعینک گرد و محاسنی چون برف ، درگوش عمو چه سحری خواند که یک شبه رضایت عمو را گرفت ! غروب آن روز دیدنی بود!
آذر روی مبل می افتد و به پایش میزند
_ ای وای...خدایا منو بکش... ببین این مَردم خام شد! ای خدا. ای وای...
یلدا کنارش مینشیند و شانه هایش را میمالد...
_ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا...
آذر اما مثل باران بهاری اشک میریزد. یحیی گوشه ای ایستاده و با ناراحتی تنها تماشا
می کند. به آشپزخانه می روم و یک لیوان را از آب شیر پر می کنم، چند حبه قند داخلش
میریزم و باقاشق دسته بلند هم میزنم. باعجله به پذیرایی برمیگردم و لیوان را دم
دهان آذر میگیرم. بادست پسش میزند و ناله می کند: این چیه؟ اینو نمیخوام...بزارید بمیرم ای وای....