استقبال دو پدر شهید از شهید امیر سرلشکر صیاد شیرازی در سفر تاریخی ایشان به روستای دستجرد جرقویه
از راست : مرحوم حاج غلامحسین فصیحی پدر شهید احمد فصیحی َ مرحوم حاج حسینعلی رستمی پدر شهید مجید رستمی، رحمت الله علیه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#یاشهادت_یاپیروزی
#راوی_شوهر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
یک روز هم من توی حیاط خانه بودم. حسین داشت توی اتاق نماز می خواند. وقتی نمازش تمام شد آمد توی حیاط کنار من نشست. من هم به شوخی به حسین گفتم: آی صدام را کشتی !! حسین در جوابم گفت: این سری اگر رفتم یا صدام را می کشم یا
خودم شهید می شوم. بعد گفتم: حسین اگر از من می شنوی دوماه دیگر از خدمت سربازی ات مانده است دیگر نرو! گفت: شما بیائید به جای من به جبهه بروید تا من نروم. من تا نفس آخر به جبهه می روم یا شهید می شوم یا با دست پر و با پیروزی برمی گردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شفاگرفتن_از_آب_فرات
#راوی_ستوان_حسن_دوشن
#شهید_سرلشکر_خلبان
#عباس_بابایی
قبل انجام عملیات های نیروی هوایی وضعیت منطقه را با پای پیاده از نزدیک بررسی می کرد.
در پاتکی که عراق به منظور پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد بابایی شیمیایی شد و سر ایشان پر از تاولهای ریزی که خارش داشت شده بود. تاولها دراثر خاراندن می ترکیدند واین امر موجب ناراحتی بابایی می شد. به ایشان اصرار کردم تا به بیمارستان برود ولی می گفت: که درشرایط فعلی اگر به بیمارستان بروم مرا بستری می کنند. و پیوسته نگران وضعیت جنگ بود. درهمان روزها که به طرف بیرون جزیره مجنون درحرکت بودیم به برکه آبی که پر از نیزار بود رسیدیم.
عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد سپس باحالتی خاص رو به من کرد وگفت: حسن میدانی این آب کدام آب است؟ گفتم: خب آبی مثل همه آبهاست. عباس گفت: اگر دقت کنی امام حسین(علیه السلام)وحضرت ابوالفضل(علیه السلام) درکربلا دستشان را به همین آب زدند. این آب تبرک است. سپس پیاده شد و سرش را با آن آب شست. معتقد بود که تاولهای سرش مداوا خواهد شد. چند روز ازاین ماجرا نگذشته بود که تمام تاولهای سر عباس مداوا شد.
صلی الله علیک یا اباعبدالله🌷
صلی الله علیک یا اباالفضل العباس🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#آماده_شهادت
#از_لسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید وقتی که می خواست به جبهه برود به من می گفت: مامان الان هزار و چهارصد سال از زمان امام حسین علیه السلام میگذرد. امام حسین علیه السلام بخاطر ما رفت و شهید شد. پس ما هم داریم به جبهه می رویم و با نیت شهادت هم می رویم (منظور اینکه ما تا آخرین قطره خونمان پای اسلام می ایستیم). شما فکر کار خودت باش. و برای روزهای پس از این آماده باشید.
#آگاه_بر_شهادت
یکبار داشتم می گفتم: من به مادرشوهرم خدمت و کمک می کنم تا فردا که پیر شدم بچه ها هم از من مراقبت کنند. رو به عبدالحمید کردم و گفتم: منکه پیر شدم تو بیا کمکم کن؛ عبدالحمیدگفت: مامان یک نگاه به آسمان بنداز ببین کی بالای سرت هست؛ گفتم: به آسمان که نگاه می کنم! آسمان خدا برا همه بنده های خداست. گفت: مامان اگر به مادر بزرگ من خدمت کردی؛ یک وقت فکر نکن بگو من این کار را می کنم که در عوض بچه هایم بیایند آخر عمر به من برسند. بدون خدا عوضش را به شما می دهد؛ گفتم: چرا این حرف را میزنی؟! گفت: چون ما می رویم و شهید می شویم.
#خواندن_وصیتنامه
عبدالحمید وصیتنامه ی پر معنایی نوشته بود. بعداز شهادتش در تهران برایش مراسم گرفتیم روحانی که وصیتنامه ی عبدالحمید را خواند فقط یک ساعت داشت آیه ای که عبدالحمید در وصیتش نوشته بود را تفسیر می کرد و آخر سر هم گفت: من از این شهید در عجبم مگه چقدر سن و سال داشت که شهید شده است و یک چنین وصیتنامه ای را نوشته است که فقط آیه اش کلی تفسیر داشت. باید در وصیتنامه شهدا تامل کرد. تا به درک والای ایمان شهدا برسیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زنده تر از تو نمی بینم به دنیا ای شــهید
در کلاس عشـق تو استادها بنشسته اند
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ای تیغ همیشه بیخبر میآیی ..
یک روز به شکل میخ در میآیی″
امروز تو شمشیری و فردا قطعا″
در قالب یک تیر سه پر میآیی ..
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
42.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🌷🌷
یاد و خاطره شهدای 20ساله دستجرد حسن آباد وکمال آباد جرقویه علیا گرامی باد
🌼🌼🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_۱۷۲
#رمان_عشق_من
بامچ دست اشکم را پاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم!
ظرفها را در کابینت می چینم و در افکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از
غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...از بچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی
عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های
شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی
میکشد و
یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله،
خوب کسی رفت.
رفت؟! سرم تیر میکشد. آنقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اَه!
لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.
سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای
خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و آرام به عقب
هلم میدهد..
_ حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه!
یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگر زخم شود اتفاقی نمی افتد! با
یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،
کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی درپی روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای
مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال
میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز
بنشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم
شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم!
#قسمت۱۷۳
#رمان_عشق_من
بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم...
با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد...
هین کشیده و آرامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش
را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را آب میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت
میروند و میمیرند!
دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می نشینم.
کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم
بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!
به پایم زل میزنم. یاد آن روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!
چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به
مادرم نگاه می کنم.
زمین آشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده
شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به
صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از
سرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته
میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی
دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟!
درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟! بابا شمایی؟!
جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟!
صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم.
گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.
قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را