✍ #خاطرات_افلاکیان
🌷هیچوقت بیکار ندیدمش. نُه ساله که بود همراه مصطفی و مرتضی می رفتند #کوچۀ_سیدلر جلوی دکان آقاجان بساط میکردند. می گفت باید پول تو جیبی مان را خودمان دربیاوریم.
من هم مینشستم و کمکش میکردم. چهارتایی چیپس ها را توی نایلون بسته بندی میکردیم.
باقلواها را جداجدا می چیدیم یا شکلات های ماهی شکل کاکائویی را ردیف میکردیم. مینشستند جلوی دکان و میفروختند. گاهی دعوایشان می شد و هر کدام جدا کار می کردند.
بعضی وقتها که فروختن تنقالت از رونق می افتاد، #پاکت_کاغذی درست میکردند. سه تایی مینشستند توی حیاط و مشغول می شدند. حمید با دقت تا می زد.
قرار می گذاشتیم هر کدام مان یک قسمت از کار را به عهده بگیرد. اینطوری پا کت ها یک شکل درمیآمد. پولش را هم بین خودشان تقسیم میکردند.
درسش را که تمام کرد، توی شهرداری به عنوان #تایپیست استخدام شد. آنجا هم آن قدر با انگیزه کار کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام دغدغۀ حمید کار کردن برای مردم بود. یک روز بهم
گفت: گیتی بهم پیشنهاد داده ان #شهرداری_هیدج رو قبول کنم.
از شنیدنش کیف کردم. گفتم: من شیرینی میخوام داداش!
گونه هایش گل انداخت. گفت هنوز هیچی معلوم نیست. فقط حرفش رو زده ان.
همان روزها بود که جنگ شروع شد. حمید هم کار شهرداری را رد کرد و تصمیم گرفت به #جبهه برود.
- داداش پس شهرداری چی می شه؟
- الان کار #جنگ_واجب_تر از هر چیز دیگه ست.
✍ #راوی:خواهر شهید
🌷 #شهید_حمید_احدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398