در يكي از روزها كه #جبهه ساكت بود (بگفته يكي از نزديكان در جبهه به پدرم) شهيد سياوش در بيرون سنگر مشغول #نماز_خواندن بود در بيرون از سنگر كه دشمن بعثي عراق شروع به گلوله باران جبهههاي ايران از جمله محدودهاي كه شهيد سياوشي به نماز ايستاده بود اما شهيد بدون ترس و هيچ حركت اضافي به نماز خود مشغول بود تا نمازش به پايان رسيد.
باتوجه به ترورهاي سال 1360 توسط كروهكها از جمله بچههاي سپاه پاسداران كه نشانه آنها #لباس_سبز با آرام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود كه مورد چندين بار خانواده به شهيد تذكر دارند كه با لباس شخصي به منزل بيا باتوجه به اينكه به محل خدمتش شيراز بود و شهيد چنين در جواب ميگفت بدون لباس ظاهر شدن در جامعه نشانه ترس است و اينچنين نخواهم كرد.
برطرف كردن مشكلات دوستانش و كمك به #مستمندان در مورد كمك به مستمندان شهيد و تعدادي از دوستانش به كمك هم براي شخصي و افراد ديگري كه بيبضاعت بودند اقدام به خانهسازي ميكردند حتي كارگري آنرا خود انجام ميدادند.
🌷 #شهید_سیاوش_قربانی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
💢یک روز بهش گفتم، پسر تو دانش آموز هستی ، درست نیست بری جبهه ،درستو بخون ، برگشت گفت:« طاقت ندارم نامحرم دست به #ناموس من بزنه.»... برای کارگری رفتم سرزمین برگشتم دیدم سبحان نیست ، گفتم سبحان کجا رفت ،گفتن رفت #جبهه.
.
🚩 #شهید سبحان جنت صادقی( #رامسر)_#شهادت ۱۳۶۵ ام الرصاص_سن #هجده سال.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#صحبت_با_زمین
وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه برنمیگردد.
بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شدهای و وظیفهی خودت را ادا کردهای؛ اینجا بمان. اینجا هم کار هست. باید در #پشت_جبهه و در #سنگر_تحصیل مبارزه کنی.»
فقط میخندید و گاهی میگفت: «توی جبهه آدم میتواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آنها جواب بشنود، آنوقت شما میخواهید من به #جبهه نروم؟!»
🌷 #شهید_حسینعلی_عالی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
مادر که به دیدن زن همسایه رفته بود با تعجب پرسید: «همسایه کی لباساتو شسته رو بند انداخته!؟»
خانم همسایه جواب داد: «من که کسی رو ندارم خودم هم که #زمینگیرم کاری ازم برنمیآد. خدا خیرش بده آقامهدی شما را! دیروز آمد اینجا کلی کار کرد و لباس شست، خدا ایشالا حفظش کنه. راستی الآن کجاست؟»
مادر جواب داد: «بچم مرخصیش تموم شد امروز صبح دوباره رفت #جبهه.»
✍ #راوی:جعفرمرشدی – برادر شهید
🌷 #شهید_محمدمهدی_مرشدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#نام_پدر: محمدحسین
#مسئولیت: محقق پذیرش قرارگاه حمزه
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۰۱
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۱۶
آمده بود مرخصی ولی دلش قرار نداشت. می گفت: «زندگی تو #جبهه رو دست ندارد. دلم برا دوستام تنگ میشه.»
هرچند کم می اومد مرخصی ولی دلش تو جبهه ها بود می گفت: «دلم می خواد تو جبهه بمونم چون همه جا #بوی_خدا می ده.»
✍ #راوی: پدر شهید)
🌷 #شهید_محمد_ایمنی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول #تولید و #مصرف_شراب بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد.
بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش #قاضی بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از #نماز_جماعت، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش #خدا تو را به من نمی داد.
که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان #شهید_محمد_علی با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان.
تقریبا دو هفته بعد #بسیج اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به #جبهه در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا
می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟
او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازهاش به #زادگاهش وهمان مسیر بازگردانده شد، #بوی_عطر_عجیبی تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی #شراب_خور بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد.
این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود.
✍ #راوی:حضرت آیت الله استاد سید علی آملی
#شهید_محمد_علی_پور_علی_معروف_به:( #مندلی) #طلا🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
🌷هیچوقت بیکار ندیدمش. نُه ساله که بود همراه مصطفی و مرتضی می رفتند #کوچۀ_سیدلر جلوی دکان آقاجان بساط میکردند. می گفت باید پول تو جیبی مان را خودمان دربیاوریم.
من هم مینشستم و کمکش میکردم. چهارتایی چیپس ها را توی نایلون بسته بندی میکردیم.
باقلواها را جداجدا می چیدیم یا شکلات های ماهی شکل کاکائویی را ردیف میکردیم. مینشستند جلوی دکان و میفروختند. گاهی دعوایشان می شد و هر کدام جدا کار می کردند.
بعضی وقتها که فروختن تنقالت از رونق می افتاد، #پاکت_کاغذی درست میکردند. سه تایی مینشستند توی حیاط و مشغول می شدند. حمید با دقت تا می زد.
قرار می گذاشتیم هر کدام مان یک قسمت از کار را به عهده بگیرد. اینطوری پا کت ها یک شکل درمیآمد. پولش را هم بین خودشان تقسیم میکردند.
درسش را که تمام کرد، توی شهرداری به عنوان #تایپیست استخدام شد. آنجا هم آن قدر با انگیزه کار کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام دغدغۀ حمید کار کردن برای مردم بود. یک روز بهم
گفت: گیتی بهم پیشنهاد داده ان #شهرداری_هیدج رو قبول کنم.
از شنیدنش کیف کردم. گفتم: من شیرینی میخوام داداش!
گونه هایش گل انداخت. گفت هنوز هیچی معلوم نیست. فقط حرفش رو زده ان.
همان روزها بود که جنگ شروع شد. حمید هم کار شهرداری را رد کرد و تصمیم گرفت به #جبهه برود.
- داداش پس شهرداری چی می شه؟
- الان کار #جنگ_واجب_تر از هر چیز دیگه ست.
✍ #راوی:خواهر شهید
🌷 #شهید_حمید_احدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به #جبهه بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر.
گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را #امید گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید.
صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به #همسرش می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: #مادر! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت.
او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به #لقاء_الله پیوست.
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_محمدرضا_جان_محمدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_دانش_آموز_شهيد
تو مسير كه ميرفتيم راهآهن، #خوابشو تعریف كرد.
#گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري #جبهه. من دارم تو رو ميبينم كه تو #خونت_غلط ميزني. بگو آخه واسه چي ميخواي بري؟»
#گفت:« #به_خاطر_خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط ميزنم.»
رسیدیم. راهآهن به رنگ #لباس_بسيجي دراومده بود. #ماشاءا… از كثرت رزمندهها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه ميبينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید.
قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه #پلاك و #چَن_استخون بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِفت. هرچَند زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه.
*
#اصرار زيادي ميكرد. دوست داشت همراه بچههاي تخريب براي #خنثي كردن #مينها برود. با اين وجود هنوز #فرمانده گفت نبايد بروي! گفت:« #چشم! و ديگر هيچ نگفت.»
🌷 #شهید_ابوالقاسم_پوررضا🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
🌷میدانم که شهید بهادر شریفی درمرحله اولی که به #جبهه رفتند از لحاظ سن شناسنامه ای نمی توانستند به اعزام شوند ، ولی ایشان شناسنامه برادربزرگترازخود راارایه دادند وثبت نام نمودند .پس از اینکه مراحل قانونی را طی نمودندوآموزشهای لازم را از طرف مرکز آموزش وقت دیدند ومی خواستند به جبهه اعزام شوند آنوقت نام وشناسنامه خود راارایه دادند وبه جبهه اعزام شدند .شهید بهادر سه ماه در جبهه بودند و پس از تسویه حساب به خانه برگشتند .درآن زمان ند ما برادران کوچکتر از ایشان از لحاظ سن وسال در حدی نبودیم که به شخصیت ایشان وتحولاتی که در#رفتار، #کرداروخلق وخوی ایشان پیش آمده است به خوبی پی ببریم ولی چیزهایی که در خاطرمان مانده است این بود که شهید بهادر در مدت کوتاهی که در خانه بودند آنقدر متحول شده بودند که اصلاً در خاطر ما نمی گنجد که بتوانیم آنها را به زبان بیاوریم ایشان #چهره_ای_نورانی_والهی پیدا کرده بودند ما چند نفربودیم که تقریباً هم سن وسال شهید بهادر بودیم وی با ما #نماز_جماعت برپا می کرد خودش به عنوان امام جماعت در جلو می ایستاد وما هم در پشت سروی نماز جماعت برپا میکردیم ایشان یک مسابقه گل کوچک بین ما برادرها وپسرعموها برگزار کرد وپس ازاتمام بازیها به نفرات تیمهای اول تا سوم جوائزی اهداء کردند. این تحولات رفتاری وشخصیتی در مدت تقریباً دو هفته از فاصله ترخیص ازجبهه مرحله اول واعزام به جبهه در مرحله دوم بود. شهید بهادر شریفی پس ازاعزام در مرحله دوم به جبهه هنوزچند روزی نگذشته بود که خبر شهادت وی از طرف بنیاد شهید به اهل خانه داده شد . ایشان درآذر ماه سال1361 درجبهه قصر شیرین به درجه رفیع شهادت نایل آمدند.
🍃 #یادشان_گرامی_و_راهشان_پررهرو
✍ #راوی : قدرت الله شریفی برادر شهید
🌷 #شهید_بهادر_شریفی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#به_نام_خدا
در يكي از روزها كه #جبهه ساكت بود (بگفته يكي از نزديكان در جبهه به پدرم) شهيد سياوش در بيرون سنگر مشغول #نماز_خواندن بود در بيرون از سنگر كه دشمن بعثي عراق شروع به گلوله باران جبهههاي ايران از جمله محدودهاي كه شهيد سياوشي به نماز ايستاده بود اما شهيد بدون ترس و هيچ حركت اضافي به نماز خود مشغول بود تا نمازش به پايان رسيد.
باتوجه به ترورهاي سال 1360 توسط كروهكها از جمله بچههاي سپاه پاسداران كه نشانه آنها #لباس_سبز با آرام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود كه مورد چندين بار خانواده به شهيد تذكر دارند كه با لباس شخصي به منزل بيا باتوجه به اينكه به محل خدمتش شيراز بود و شهيد چنين در جواب ميگفت بدون لباس ظاهر شدن در جامعه نشانه ترس است و اينچنين نخواهم كرد.
برطرف كردن مشكلات دوستانش و كمك به #مستمندان در مورد كمك به مستمندان شهيد و تعدادي از دوستانش به كمك هم براي شخصي و افراد ديگري كه بيبضاعت بودند اقدام به خانهسازي ميكردند حتي كارگري آنرا خود انجام ميدادند.
🌷 #شهید_سیاوش_قربانی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #عمل_به_تکلیف
حترام خاصی برای #پدر و #مادرش قائل بود. پدر می گفت: «نمی خواد بری جبهه.»
می گفت: «چشم.»
وقتی به خانه اش در تهران می رفت، چند نامه می نوشت و می گذاشت پیش همسایه ها یا در پایگاه تا هر کدام در تاریخ خاصی برای پدر و مادر فرستاده شود. بعد زنگ می زد و می گفت: «خواهرجان! من #جبهه هستم به پدر نگوئید. نمی خواهم ناراحتش کنم اما تکلیف است که به فرمان امام گوش داده عازم جبهه ها بشوم.»
✍ #راوی : خواهر شهید
🌷 #شهید_علی_بانی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398