#مراقبت_ازمادر
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#قاسمعلی_حیدری
مادرم پس از فوت پدرم در منزل تنها شده بود و چون خانه های روستا بزرگ است و ایشان شبها که هوا تاریک می شد خیلی می ترسید و از طرفی هم نمی خواست که مزاحم دیگران شود و زحمتش برای کسی باشد. به ما حرفی
نمی زد. یکی از همسایه ها شبی خواب می بیند که دور تا دور منزل ما سربازانی ایستاده اند و دارند نگهبانی می دهند. و از سربازها سوال می کند: شما اینجا چکار می کنید؟ یکی از سربازها جواب می دهد شهید قاسمعلی به ما دستور داده است که به اینجا بیائیم و از خانه اشان مراقبت کنیم مادرش تنهاست و از تنهایی می ترسد. باز سوال می کند: مگر خود قاسمعلی نمی تواند بیاید از مادرش مراقبت کند که شما را فرستاده است؟ جواب می دهند: به ما دستور داده است که بیائیم و از این خانه و مادرش مراقبت کنیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ناراحتی_مادر
برادرم شهیدقاسمعلی حیدری حدود ۱۶ سال مفقودالاثر بود. وقتی پیکر مطهرش بازگشت اورا به گلزار شهدای بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" کنار چشمه آب شیرین روستای دستجرد بردیم و به خاک سپردیم. ولی مادرمان از این موضوع خیلی ناراحت بود و خیلی گلمند بود و گریه می کرد و می گفت: دوست داشتم شهیدم را در امامزاده که نزدیکمان بود به خاک می سپردیم که من راهم نزدیک باشد و زود به زود بر سر مزارش بروم. مادر بود و حق داشت چرا که ۱۶ سال هم انتظار پیدا شدن پیکر فرزندش اورا پیر کرده بود. بی قراریهای مادر تمام نمی شد. تا اینکه یک روز مادر شهید عبدالحمید حیدری به منزل ما آمد و گفت: زن دایی دیشب خواب قاسمعلی را دیدم و خیلی از دست مادرشما گلمند بود و می گفت: مادرم چرا اینقدر بی تابی می کند و اصرار دارد که مرا از همرزمان شهیدم جدا کند. ما شهدا دوست داریم پیش هم و با هم باشیم. و همه جا حضور داریم. به مادرم بگوئید اگر سختش است به گلزار شهدا بیاید اینقدر خودش را زجر ندهد
و به خودش زحمت ندهد راه دور بیاید به نیت من به امامزاده برود ما شهدا آنجا هم هستیم. مادر شهید عبدالحمید حیدری به مادرم گفت: دیگر بی قراری نکن که فرزند شهیدت خیلی ناراحت بود. از آن پس مادرم دیگر حرفی نمی زد و هر وقت می توانست به گلزار شهدا می رفت و مزار فرزند شهیدش را زیارت می کرد و بر
می گشت.
#مراقبت_ازمادر
مادرم پس از فوت پدرم در منزل تنها شده بود و وب خانه های روستا بزرگ است و ایشان شبها که هوا تاریک می شد خیلی می ترسید و از طرفی هم نمی خواست که مزاحم دیگران شود و زحمتش برای کسی باشد. به ما حرفی
نمی زد. یکی از همسایه ها شبی خواب می بیند که دور تا دور منزل ما سربازانی ایستاده اند و دارند نگهبانی می دهند. و از سربازها سوال می کند: شما اینجا چکار می کنید؟ یکی از سربازها جواب می دهد شهید قاسمعلی به ما دستور داده است که به اینجا بیائیم و از خانه اشان مراقبت کنیم مادرش تنهاست و از تنهایی می ترسد. باز سوال می کند: مگر خود قاسمعلی نمی تواند بیاید از مادرش مراقبت کند که شما را فرستاده است؟ جواب می دهند: به ما دستور داده است که بیائیم و از این خانه و مادرش مراقبت کنیم.