eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
563 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
مجید خیلی دلرحم و مهربان بود و همیشه غصه ی بچه های یتیم را می خورد و می گفت من وقتی بچه هایی که پدر ندارند را می بینم که مجبورند با سن کم نان آور خانواده باشند واقعا غصه می خورم. می گفت: الحمدلله ما چون پدر داریم همه نعمتی در زندگی داریم ولی آنها باید خودشان از این سن کم تلاش کنند تا خرج یک زندگی را بدهند. مجید قبل از اعزام آخرش به ما وصیت لسانی می کرد. ما خواهران را به حفظ حجاب خیلی سفارش کرد. و می گفت: درخت اسلام با خون آبیاری می شود. ما باید برویم و از میهن اسلامیمان و از دین اسلام دفاع کنیم و نگذاریم ریشه ی درخت اسلام خشک شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
سر بچه ی اولم یک شب در عالم خواب دیدم سر یک سفره ای مهمان بودیم؛ همین طور که داشتند غذا را می کشیدند و نوشابه هم سر سفره بود یک نفر گفت: محمد میرزا حسین دارد می آید؛ من هم با شنیدن نام پدرم و مژده ی آمدنش خیلی خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی سراز پا نمی شناختم و می گفتم: آخ جان پدرمن است؛ من الان پدرم را می بینم. بلند شدم که بروم به استقبال پدرم خوردم به نوشابه ها و ریختم روی زمین؛ (خیلی کوچک بودم که پدرم به رحمت خدا رفته بود و صورتش را به خاطر نداشتم. و واقعا دلتنگش بودم)؛(پدربزرگم را همه با نام میرزا حسین می شناختند چون مادرشان سیده بودند که مادر بزرگ ما می شدند. برای همین پدرم را در روستا همه محمد میرزاحسین صدا می زدند)؛ در خواب قبل از آمدن پدرم دوتا کاور بلند به رنگهای زرد و آبی آوردند و به من گفتند اگر می خواهی پدرت را ببینی باید اینها را بپوشی؛ من هم سریع به تن کردم و به طرف پدرم دویدم؛ دیدم پدرم از ماشین پیاده شد و یک دسته گل بزرگ در دست دارد. رفتم جلو و پدرم را بغل کردم و سوال کردم بابا تا حالا کجا بودی؟ گفت: کربلا بودم؛ همین جا هستم قربونت برم. گفتم: من هم می خواهم دنبالت بیایم چند سال است که مرا تنها گذاشته ای و رفته ای؛ پدرم مرا در آغوش پر مهرش گرفت و خواستم یک شاخه گلی به پدرم هدیه بدهم که پدرم گفت: دخترم زود است که تو به من گل بدهی و آن شاخه گل را از من گرفت و مابین دسته گل خودش گذاشت و به من هدیه داد. گفتم: بابا کجا می خواهی بروی؟ گفت: با رضا برادرت می خواهیم به کربلا برویم. گفتم: من هم می خواهم بیایم؛ گفت: نه برای تو هنوز زود است که بیای خودت به موقعش می روی؛ گفتم: نه؛ بعد از چند سال آمدی حالا باز می خواهی مرا بگذاری و بروی دیگر نمی گذارم تنها بروی من هم از این پس هرجا رفتی دنبالت می آیم؛ پدرم رفت و من هم دنبال پدرم می دویم که با او بروم که خودم‌ را  کنار قبر رضا برادرم دیدم رضا تا مرا دید گفت: خواهرجان کجا می خواهی بروی هنوز زود است که بروی؛ ما خودمان وقتش که شد میائیم دنبالت و می بریمت. بعد یک کوزه ی آب به دست من داد و گفت: بیا این آب کربلاست بگیر بخور. من هم رضا را بغل کردم و گفتم: نه قربونت برم حالا که آمدی گولم نزن مرا باید با خودت ببری. سپس من مشغول خوردن آب کربلا شدم و از آن آب خوردم و مقداری از ان آب تربت را به خودم ریختم؛ که یک دفعه نگاه کردم دیدم نه رضایی هست و نه پدرم هست! از غصه و ناراحتی از خواب پریدم. تا چشم باز کردم دیدم دوتا نور سبز از خانه ی ما بسمت آسمان رفتند که من از تعجب صدای همسرم زدم و گفتم: بلند شو ببین پدرم و برادر شهیدم رضا اینجا بودند و رفتند. و نگاه کردم دیدم تمام لباسهایم واقعا با آب کربلا که در خواب به خودم ریخته بودم خیس خیس شده بودند. و آن شب تا صبح از فکر خوابم نبرد. بعد از دیدن این خواب جواب آزمایشم مثبت بود و بعد رفتم پیش یه خانم جلسه ای و خوابم را برایش تعریف کردم. در جوابم گفت: آن دسته گلی که پدرت در خواب به شما داده است تعبیرش این است که به زودی بچه دار می شوی و خدا به شما یک پسر عطا می کند. و چون شهیدتان به شما آب کربلا داده است بچه ی صالح و سالمی به دنیا می آوری و باید اسم شهید را روی پسرت بگذاری. و سوال کرد نام پدرت چیست؟ گفتم: محمد؛ گفت: نام برادرت چیست؟ گفتم: رضا؛ گفت: برو که خدا بهت محمدرضا عطا کرده است. و الان محمدرضای من بزرگ شده است و ازدواج کرده است و خودش هم صاحب یک بچه است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم از همان کودکی و نوجوانی فرد با خدایی بود. و قبل از اینکه به حد تکلیف برسد نمازهایش را اول وقت می خواند. دوران کودکی و نوجوانی اش قبل از پیروزی انقلاب بود و هنوز خانمها در جامعه بی حجاب بودند. محمدرضا هم روی مسئله ی حجاب خیلی حساس بود و دوست نداشت خانمها بد حجاب باشند و لباس های بدن نما و نازک بپوشند و یا زیور آلاتشان را به نمایش بگذارند. اگر می دید خیلی ناراحت می شد و حتما به آن طرف تذکر می داد. مخصوصا اگر اهل خانواده و فامیل بودند. روی ناموسش یک غیرت خاصی داشت. محمدرضا از گوشواره هم خوشش نمی آمد و می گفت: گوشواره نندازید خوب نیست، استفاده نکنید. ما دلیل اینکه چرا با گوشواره مخالف بود را هیچ وقت نفهمیدیم. در آن زمان با رفتن دخترها به مدرسه هم مخالف بود و بزرگتر که شد می گفت: من به خواستگاری دختری که به مدرسه رفته باشد نمی روم. من دختری را می خواهم که دوران شاه مدرسه نرفته باشد و با حجاب باشد. برای همین موقع ازدواجش که شد به خواستگاری یکی از دخترهای محجبه فامیل مادربزرگم که در روستای دستجرد زندگی می کردند رفت و ازدواج کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما هشت تا خواهر و برادر بودیم که شش تا از بچه ها در خرمشهر به دنیا آمدند و دو تای آخری در تهران متولد شدند. قدیم زیاد رسم‌ نبود بچه ها را در بیمارستان به دنیا بیاورند. برای همین قابله را به خانه می آوردند تا کمک کند بچه را به دنیا بیاورد. در خرمشهر که بودیم یک خانم قابله ای بود که نامش معداسماعیل بود که به مادرم هم کمک می کرد که بچه هایش را به دنیا بیاورد. مادرم سر محمدرضا که باردار بود بخاطر یک سری مشکلات خیلی اذیت شد که مادرم فکر می کرد محمدرضا سالم به دنیا نمی آید. اما به لطف خدا وقتی محمدرضا با یک معجزه الهی سالم به دنیا آمد باعث خوشحالی اهالی خانه شد. زمانی که محمدرضا به دنیا آمد بغیر از اینکه نوزاد هنگام تولد درون یک کیسه ی آب قرار دارد محمدرضا در بین یک پرده نازکی دیگری هم بود که این خود نشان از معجزه الهی داشت که به همه ما نشان دهد که چطور به طور ویژه این بچه را در شکم‌ مادر حفظ کرده است. و بغیر از این پرده محافظ طفل؛ محمدرضا یک نشانه دیگری هم در زمان تولدش داشت که خانم قابله (معد اسماعیل) تا می بیند همانجا به مادرم می گوید: این پسر به یک جاهای خوبی می رسد و عاقبتش عاقبت خوبی است. برادرم محمدرضا بزرگ شد و با شهادتش جزو اولیاء خدا شد. و این همان عاقبت بخیری بود که به خواست خدا توسط معد اسماعیل مژده اش را به ما داده بودند و ما هر دو را به چشم خود دیدیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که برادرم محمدرضا به جبهه اعزام شد پسر خواهرمان ناصر هم سرباز بود و در جبهه خدمت می کرد. (نام دیگر ناصر در شناسنامه اش محمود واحدی است) ناصر بیش از یکسال از دوران سربازی اش را پشت سرگذاشته بود و نزدیک پایان خدمتش بود که به مقام والای شهادت نائل گردید. محمدرضا و ناصر به فاصله ی زمانی کمی هر دو به شهادت رسیدند. محمدرضا مورخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی شرهانی به شهادت رسید و سه ماه بعد پیکر مطهرش را آوردند ولی ناصر در ۱۷ تیر ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی مهران به شهادت رسید. پیکر پاک ناصر را چند روز بعد از شهادتش آوردند و تشییع کردند و در گلزار شهدای تهران به خاک سپردند. و مدت کوتاهی پس از خاکسپاری ناصر پیکر محمدرضا هم بازگشت و در ردیف پائین مزار ناصر در قطعه ۵۳ بهشت زهرا علیهاالسلام تهران به خاک سپردند. ما در سال ۱۳۶۵ داغدار دو عزیز شدیم که دوران سختی را پشت سر گذاشتیم چرا که برادرم سه فرزند خردسال داشت که باید بقیه ی عمرشان را در حسرت دیدار پدرشان به سر برند و ناصر پسر خواهرمان مجرد بود و قرار بود لباس دامادی برتن کند اما پشت پا به همه ی آرزوهایش زد و لبیک گویان رفت. آن روزها به لطف خدا گذشت و فقط یاد و خاطره محمدرضا و ناصر برایمان ماند. دو سه ماه بعد از شهادت محمدرضا و ناصر پدرم قلبش طاقت نیاورد و بیمار شد و یک هفته هم در بستر خوابید دیدیم حالش خوب نمی شود به بیمارستان بردیم که تحت درمان قرار گیرد که دکترش گفت: قلبش مشکل پیدا کرده است و بعد به رحمت خدا رفت. حالا که فکر می کنیم به آن روزهای سخت می گوئیم خداراشکر که این دو عزیز را خداوند از خاندان ما پذیرفت و سربلند و روسفید شدند. ان شاء الله که شفاعت گوی ما هم در نزد خدا و رسولش باشند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما در خرمشهر که زندگی می کردیم پدرم یک مغازه چایی فروشی داشت و کار و کاسبی پدرم خوب بود. اما یک روز مغازه پدرم بخاطر نوسان برق آتش گرفت و تمام سرمایه ی کاری پدرم سوخت و از بین رفت. بعد از سوختن مال و اموال مغازه پدرم؛ مادرم که کلا یک برادر بیشتر نداشت و دوقلو هم بودند و از این جهت خیلی هم این دو خواهر و برادر به هم وابسته بودند به پدرم گفت: برادرم علی می خواهد برای کارش به تهران انتقالی بگیرد و از ما دور می شود. شما هم که تمام سرمایه ات در آتش سوخت و از بین رفت و در خرمشهر کسی را نداریم بیا تا ماهم به تهران برویم و آنجا زندگی را از نو بسازیم. پدرم با پیشنهاد مادرم موافقت کرد و ما به این صورت بود که به تهران آمدیم و ساکن تهران شدیم و پدرم در تهران کاسب شد اما هیچ وقت زندگیمان مانند آن روزها نشد. چون پدرم در خرمشهر تاجر چایی بود و وضع مالی خوبی داشتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین پس از ۴۵روز آموزشی در تهران به جبهه اعزام گردید و پس از ۴۰ روز نامه ای از حسین بدست ما رسید که گفته بود بدست خواهرم برسد. وقتی که نامه را باز کردم دیدم وصیتنامه برادرم حسین است. ایشان در وصیتنامه ما را به تقوای الهی و پیروی از رهبر سفارش کرده بود. و از خواهرانشان خواسته بود که به حجاب اهمیت زیادی بدهند. و در نامه نوشته بود خواهران خوبم حجاب شما از خون من کوبنده تراست. و وصیت کرده بود برسر مزارش یک پرچم لااله الا الله نصب شود. و عکس شهیدان باهنر و رجایی را در هجله اش بگذاریم. او سفارش کرده بود که بعداز شهادتم نکند بر سر مردم منت نهید و بگوئید که پسرمان را برای آسایش این ملت داده ایم ما به وظیفه ی الهی خود عمل کرده ایم. در حقیقت خداوند بر سر ما منت نهاد که ما را برای خودش انتخاب کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از بازی هایی که محمد در خانه با بقیه برادرا انجام می داد. این بود که برق اتاق را خاموش می کردند و دور هم می نشستند. بعد نوبتی دستشان را به صورت هم می زدند و بعد برق را روشن می کردند تا ببینند کدام برنده می شود. یک شب که این بازی را انجام می دادند محمد بدون اینکه کسی متوجه بشود در تاریکی آهسته دستش را داخل چراغ نفتی وسط اتاق می برد تا دوده های آتش به دستش بنشیند و بعد دستش را روی صورت بقیه بچه ها می مالید و بدون اینکه بفهمند صورتشان را سیاه می کرد. بعد که برق را روشن کردند دیدند همه صورت ها سیاه شده بجزء صورت محمد که تمیز است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
حسین دو بار به جبهه اعزام شد که یک سری از ناحیه پا مجروح شده بود.‌ ترکش به بغل پاشنه پایش اصابت کرده بود و در آن قسمت زخم عمیقی بوجود آورده بود که تا مدتی پای حسین باند پیچی بود که زخمش عفونت نکند و بخاطر مجروحیتش مدتی را به مرخصی آمده بود. اول به تهران منزل عمه ام رفته بود بعد به دستجرد آمد. من چون در روستای قلعه امام زندگی می کنم. نمی دانستم برادرم مجروح شده است و به مرخصی آمده است و بی خبر بودم. یک روز برایمان خبر آوردند که برادرت مجروح شده و به مرخصی آمده است. اما آن زمان ما بخاطر مشغله کاری همسرم که کشاورز بود نتوانستیم برای عیادت برادرم به دستجرد برویم تا اینکه خودش کمی که حااش بهتر شد به منزل ما آمد. برایم تعریف می کرد در جبهه من و چندتا از همرزمانم اشتباهی رفته بودیم به سمت عراقیها و نزدیک بود اسیر دست عراقی ها شویم. چون هم ما لباس سفید تنمان بود هم عراقی ها اما خدا با ما یار بود و اسیر نشدیم. اگر اسیر می شدیم و می فهمیدند ما سرباز سپاه هستیم پوست از سرمان می کندند. فکر کنم منظور برادرم از لباس سفید این بود که چون هوای جنوب بسیار گرم است اینها هر دو طرف موقع عملیات زیرپوش سفید به تن داشتند برای همین به اشتباه تا تو دل دشمن پیش رفته بودند. بعد که متوجه می شوند قاطی نیروهای عراقی شدند قبل از اینکه دشمن متوجه حضور این ها شوند به هر شکلی که بوده از آنجا دور می شوند و به نیروهای خودی ملحق می شوند. می گفت: من تو جبهه خیلی عراقی کشتم اگر دستشان به من برسد زنده ام نمی گذارند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما چون از پدر یتیم بودیم برادرانم نتوانستند ادامه تحصیل بدهند و مجبور شدند سرکار بروند تا کمک خرج زندگی باشند. یک بار که رضا به یکی از روستاهای اطراف برای چوپانی رفته بود وقتی برگشت صاحب کارش بجای پول به رضا یک گوسفند داده بود. رضا وقتی به منزل بازگشت گوسفند را برد سر برید و گوشتش را به خانه آورد و تحویل مادرمان داد و گفت: مادرجان بیا این گوشت گوسفند را بگیر و با آن غذاهای خوب درست کن بده به خواهر و برادرانمان نوش جان کنند مبادا کم بچه ها بزاری که کم و کسری در زندگی داشته باشند که احساس بی پدری کنند. خود من یک سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفته بود و تا کلاس سوم دبستان مادر نمی گذاشت بفهمم که پدر ندارم. همیشه هر وقت می گفتم: مادر چرا ما پدر نداریم، چرا پدر همه ی بچه ها هر شب از سرکار به خانه می آیند ولی پدر ما نمی آید؟! مادرم می گفت: چرا پدر داری ولی رفته کربلا کار کند و پول بیاورد. اگر پدرتان سرکار نرود پس چه کار کنیم که خرج زندگی را تامین کنیم. گاهی هم وقتی من تا مدرسه می رفتم و برمی گشتم در آن چند ساعت مادرم دور از چشم من می رفت برایم یک هدیه ای تهیه می کرد و بعد که من از مدرسه می آمدم به من می داد و می گفت ببین نبودی پدرت آمد این سوغاتی را برایت آورده بود دیر کردی پدرت مجبور شد به سرکار برود. منم هم می گفتم: پس چرا پدرم را نگه نداشتی من ببینمش من دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. مادرم در جواب می گفت: چرا پدر تو هم شبها که خواب هستی از سرکار می آید و صبح زودم که تو هنوز خواب هستی باید به محل کارش برگردد. رضا برادرم تا می دید من بهانه پدر گرفتم مرا بغل می کرد و بیصدا اشک می ریخت. آن زمان درکی از مسائل و مشکلات دنیا نداشتم اما بعد از شهادت برادرم رضا یک روز توی مدرسه چون من درسم خوب بود یکی از همکلاسی هایم که چندسالی بود در یک کلاس درس می خواند از حسادتش به من گفت:( آهای بچه یتیم به خودت نناز تو پدر نداری)؛ من هم گفتم: نخیر این چه حرفی هست که می زنی؛ من پدر دارم خوبش هم دارم. پدرم رفته کربلا کار کند. گفت: نخیر پدر نداری بیا تا امروز ببرمت قبر پدرت را به تو نشان دهم. آن روز، روز بسیار سختی بر من گذشت. آن همکلاسی ام مرا برد به مصلای روستا و یک قبری را به من نشان داد و گفت: سواد داری بخوان ببین این قبر پدرت هست یا نه؟ من هم تا چشمم به نوشته های قبر افتاد که نام پدرم روی آن نوشته شده بود ناگهان بغضی سنگین راه گلویم را بست و سریع به خانه برگشتم و ناراحت از این بودم که چرا این همه سال نفهمیدم چرا پدرم هیچ وقت درخانه نیست و مادرم که تمام تلاشش را کرده بود که من احساس بی پدری نکنم. و بعد از دیدن مزار پدرم با وجود اینکه علاقه زیادی به درس داشتم و درسم هم خوب بود اما دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و ترک تحصیل کردم. هر روز معلممان به منزلمان می آمد و از مادرم جویای احوالم می شد و می خواست که دوباره به مدرسه بازگردم اما گویی دیگر دنیا برایم تمام شده بود تا اینکه یک روز به گلزار شهدا  رفتم‌ تا چشمم به مزار برادرم رضا افتاد بغصم ترکید و شروع کردم گزیه کنم. و دیگر هیچ وقت تا کنون آن همکلاسی ام که قبر پدرم را نشانم داد را ندیدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید محسن فصیحی متولد ۳ اردیبهشت ۱۳۴۵ در یک خانواده مذهبی در میدان کلانتری تهران به دنیا آمد. والدین شهید اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان و ساکن تهران می باشند. ثمره ی زندگی خانواده فصیحی چهار فرزند می باشد دو دختر و دو پسر که محسن فرزند دوم خانواده بود. دوران کودکی محسن در میدان کلانتری سپری شد و سپس همراه خانواده ساکن خیابان مقداد در میدان پیروزی می شوند. محسن دوران تحصیل خود را تا پایان دوره راهنمایی می خواند. و در سن پانزده سالگی عضو بسیج مسجد محل شد و پس از دوره های آموزشی به جبهه اعزام شد و در تاریخ ۲۵ فروردین ۱۳۶۲ در سن هفده سالگی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. محسن در سن پانزده سالگی عضو بسیج مسجد محل شد. و بعنوان فعالیتهای بسیجی خود مدتی در دانشگاه الزهرا علیها السلام در قسمت نگهبانی خدمت کرد. اما بخاطر جنگ تحمیلی از طرف صدام و عواملش و شرایط ویژه که در سطح کشور حاکم بود. روح بی قرار محسن آرام و قرار نداشت و می گفت: اینجا حوصله ام سر رفته است و اینجا نمی شود کاری کرد باید به جبهه رفت و آنجا خدمت کرد. برای همین تمام تلاشش را کرد تا بتواند از طریقی به جبهه اعزام شود. حتی یک بار به دستجرد رفت تا از آنجا به جبهه اعزام شود اما مسئولین بسیج آنجا قبول نکردند من آن زمان ازدواج کرده بودم و همسرم حسن آقا هم نیت داشت به جبهه برود. و قرار بود که با محسن باهم به جبهه بروند. محسن به حسن آقا می گفت: شما زن داری نمی خواهد به جبهه بروی سخت است. ما باید برویم که آزادتر هستیم. و حسن آقا قسمتش نشد برود اما محسن در تیر ماه ۱۳۶۱ به پادگان امام حسین علیه السلام رفت و دوره ی آموزش رزمی را پشت سر گذاشت و در ۷ مهر ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکبار که مادرم مدتی بیمار بود و خواهربزرگم رفته بود تا کمک حال مادرم باشد و از او پرستاری کند تعریف می کرد: من کنار تخت مادر نشسته بودم که خوابم برد وقتی بیدار شدم یک بوی عطر خوشی به مشامم رسید و به مادر سوال کردم این بوی عطر از کجاست ؟ مادر گفت: الان برادرت محمد به اینجا آمده بود. آن روز مادرم با چشم دل فرزند شهیدش را زیارت کرده بود اما خواهرم فقط بوی عطر بهشتی اش را استشمام کرده بود. اواخر عمر مادرم هم وقتی ما کنار تختش بودیم مادرم کمی بیدار بود و کمی به خواب می رفت ولی وقتی بیدار می شد می گفت: محمدم اینجاست و ما فقط مادرمان را نگاه می کردیم و در دل می گفتیم خوشا بحالت که محمد را می بینی و به دیدارت آمده است. مادرم خیلی ارتباط نزدیکی با فرزند شهیدش داشت. گاهی از این نوع کرامات می دید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398