eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
582 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 امام حسن مجتبی (عليه السلام) : ✍ تنها چيزى كه در اين دنياى فانى ، باقى مى ماند قرآن است ، پس قرآن را پيشوا و امام خود قرار دهيد ، تا به راه راست و مستقيم هدايت شويد. ✍ همانا نزديك ترين مردم به قرآن كسانى هستند كه بدان عمل كند ، گرچه به ظاهر آيات آن را حفظ نكرده باشند و دورترين افراد از قرآن كسانى هستند كه به دستورات آن عمل نكنند گرچه قارى و خواننده آن باشند. 📚 ارشاد القلوب ، ديلمى ، ص۱۰۲ (عج) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
006 - 151&152 (2) آیه151و152انعام 17-01-1402 حاج سیدمحسن.mp3
23.93M
💚 💚 💚 💚 💚 🤍 🤍  ☫  🤍 🤍 ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ 388 مین صوت پنجشنبه شب 15 رمضان المبارک 1444 آیه 151 و 152 سوره مبارکه قسمت دوم شروع سخنرانی: 20:42 اولین جلسه سال 1402 مصادف با سالگرد قمری، ارتحال مادر حاج آقا --------- احسان و نیکی به والدین داستان سید عباس ذغال فروش 🌼🌼🌼 تفسیر جامع وبروز قرآن کریم 🌸🌸🌸 برای گوش دادن ترجیحا از قرآن استفاده شود 💐💐💐 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهدای دستجرد جرقویه اصفهان که در عملیات رمضان به شهادت رسیدند🌷 شهیدجاویدالاثر مجید مصطفایی (۱۵سال مفقودالاثر)شهید محمدحیدری (۱۵سال مفقودالاثر)شهیدقاسمعلی حیدری شادی روح مطهر شهدای عملیات رمضان که همچون اربابشان امام حسین علیه السلام با لب تشنه به شهادت رسیدند 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی کوتاه از رزمندگان اسلام در عملیات رمضان ... یادباد آن روزگاران 🌷 جواب یک رزمنده ارتشی👇 (دوست داری به امام چه بگویی؟ دوست دارم بگم تا پیروزی نهایی بجنگیم.) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر شهیدان محمدتقی و مجید مصطفایی و مادربزرگ شهید اصغر خواجه میدان میری شادی روح مطهرشان صلوات 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
مادر شهیدان محمدتقی و مجید مصطفایی و مادربزرگ شهید اصغر خواجه میدان میری شادی روح مطهرشان صلوات 🌷
‍ ‍ مادرم روزای آخر عمرش یک ماهی تو بستر بود و یک هفته قبل از فوتش بدون اینکه بخوابه و خواب ببینه یه روز نشست تو جا و به من گفت: دارند تو دستجرد برا من یک خونه ی بزرگ می سازند که آئینه کاریه ؛ گچ بریه ، دوتا جوونم داشتند تو اون خونه کار می کردند. گفتم: مادر اون دوتا جوون کیا بودند؟ گفت: من صورتشونو ندیدم اما داشتند تو اون خونه کار می کنند.‌ بهم گفتند: این خونه مال تو هستش و کلیدشم دست سید حسینه اما سند بنام سید رضاست؛. سید حسین پدر مادرمه و سید رضا جد مادرم میشه. عکس دوتا برادرای شهیدمو نشون مادرم دادم گفتم: مادر اون دوتا جوون این دوتا برادرام نبودند؟ مادرم گفت: من اصلا چهره ی اون دوتا جوونو ندیدم اما دارند بیست و چهارساعته توی اونوخونه بزرگ کار میکنند.‌ (و این است مزد زحمات مادران شهدا) مادرم از اون سادات باطن دار بود. مادرم هنوز بچه که بود تو دستجرد زندگی می کردند قبل از فوت پدربزرگم یه روز پدربزرگم بهش پول میده که بره قند بخره وسط راه پول از دستش میافته و تو خاک زمین گم میشه مادرم هر چه میگرده اون پولو پیدا نمی کنه و گریه می افته که حالا چکار کنم جواب آقامو چی بدم ؟! در حین گریه نگاه می کنه می بینه یه نفر بهش میگه چته دخترم چرا گریه می‌کنی؟ مادرم با گریه جواب میده میگه: می خواستم برم قند بخرم ولی پولم گم شد حالا هم خجالت می کشم برگردم خونمون جواب آقامو چی بدم؟!. اون آقا یه کله قند میده دست مادرم و اسمشم صدا میزنه و میگه بیا بیگم سادات اینم قند بگیر برو خونتون؛ مادرم اون قند و از اون آقا میگیره و میبره خونشون و مادر بزرگم قندو خورد می کنه که با چایی بخورند. این قند بقدری برکت داشت که مادرم می گفت تا مدتی ما از این قند استفاده می کردیم ولی تموم نمیشد تا اینکه یه روز پدر بزرگم میره بیرون؛ دم بقالی که رد میشه صاحب مغازه صداش میزنه میگه آسید حسین چرا دیگه نمیاید قند بخرید؟ پدربزرگم میگه: والا نمیدونم ؛ راستش اونروز که بیگُم سادات و فرستادم ازتون قند خرید هرچی می خوریم تموم نمیشه انگاری این قنده برکتیه!! بقال هم با تعجب میگه: کی بیگُم سادات و فرستادی که از من قند بخره؟ پدر بزرگم آدرس و نشون میده و میگه فلان روز و فلان ساعت؛ هر چی میگه بقال میگه: نه؛ بیگُم سادات اصلا پیش من نیومده قند بخره؛ پدر بزرگم وقتی بر میگرده منزل به مادرم میگه: دخترم بیگم سادات این قند و از کی خریدی که بقاله میگه از من نخریدی؟ مادرم اونجا تعریف میکنه که چه اتفاقی براش افتاده؛ وقتی ماجرا رو تعریف میکنه برکت اون قندم از بین میره و تموم میشه. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است) یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم. پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت. روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
عملیات بیت المقدس بود. دلشوره عجیبی داشتم به محض اینکه آرم حمله را میزدن دلم روی هم می ریخت. حتی یک قالی زده بودم ببافم سرگرم شوم اما نمی توانستم ببافم. دلم در خانه بند نمی شد ازخانه بیرون می رفتم تا این حد آشفته خاطر بودم .صدایی توی گوشم می گفت آقا مجید شهید شده است. آن زمان توی خانه ها تلفن نبود. هرمحله ای دو سه تا خانه تلفن داشتند که بنده خداها تمام وقت مارا صدا می زدند ومی گفتند تلفن آقا مجیده بدوید تا قطع نشده است. و ما سراسیمه به سمت خانه ی همسایه می دویدیم. حالا اگر تلفن هم بود آنها دردسترس نبودند. حال خیلی عجیبی تا بعد از عملیات داشتم. یک روز صبح زود قبل ازطلوع آفتاب درب خانه را زدند. به طرف در دویدم و با تمام نا باوریم دیدم آقا مجید آمد. بعد از سلام و دست و روبوسی مجید خدمت پدربزرگ ومادربزرگم رفت. از خوشحالی و شکرانه ی برگشتن مجید به پهنای صورت اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم و پیش خودم می گفتم: خدایا این واقعا مجید است که برگشته است!؟. پس این همه دلهره واضطراب برای چه بود. هر کار می کردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم. به آشپز خانه مادر رفتم و همچنان گریه می کردم. بچه های برادرم محمد تقی آنجا بودند. رفتند به آقا مجید گفتند عمه دارد گریه می کند. آقا مجید به آشپزخانه آمد و شانه هایم را گرفت و گفت: خواهرم چرا گریه می کنی؟. گفتم: باورم نمی شود یک بار دیگر دیدمت. خندید و مرا در آغوش برادرانه اش گرفت. گفت: خواهر جان این مرتبه آخر است که مرا می بینی عملیات بعدی من شهید می شوم. من هم خندیدم وگفتم: آدم قحط است که شما شهید شوی!؟ هر دو خندیدیم و از آشپزخانه پیش مادر و بقیه رفتیم. برادرم مجید چند روز پیش ما ماند. گفت: دلم می خواهد یک سر هم به کاشان برویم و همه ی فامیل را ببینم بلیط گرفتیم و به اتفاق مادر و من و دو سه نفر دیگر از اعضای خانواده به کاشان رفتیم جای همگی خالی بود خیلی خوش گذشت. یک روز خانه برادرم که درکاشان زندگی می کرد و با آقا مجید و بقیه هم سن و سالانش مثل پسر عمه ام کشتی گرفتن به شدت خسته شده بود آمد کنارم نشست نفس نفس می زد یک دفعه خیره شد به دیوار روبرو وانگار از ما دور شد چیزهایی را می دید همین طور که خیره شده بود گفت: خواهر این دفعه که بروم منطقه من شهید می شوم. من نگاهش می کردم باخودم می گفتم: مجید به چه چیز خیره شده بود انگار دیگر در این عالم نبود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رزمندگان کمال آباد جرقویه علیا کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دعای سمات.mp3
4.16M
دعای سمات 🎧 با صدای زنده یاد استاد حاج سید قاسم موسوی قهار 🎤 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
این خاک مقدس است چرا که خونهای پاک بر این سرزمین پهناور ریخته شده است تا حفظ شود و به دست اشرار و منافقین و کفار نیفتد. ✌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌹🌿🌹🌿🌹🌿 هر آنچه ناشدنی هست با حسن بشود دَمی که حضرت مُشکل گُشا حسن بشود به حُسنِ خُلق شود بین مردمان مَشهور کسی که بارِ لبـش ذکر ”یا حَسن” بشود ✌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسلام قابل توجه همه ولایتمداران!!!! انتشار و پخش این کلیپ در شرایط کنونی، واجب است. لطفاً در رساندن آن به گروه ها و شبکه های اجتماعی، مضایقه نکنید.و کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به قول شهیدی نوشته بود من فکر می کردم که ما یه عمری اسلام را حفظ کردیم ولی الان تازه فهمیدم این اسلام است که از ما محافظت کرده است... وحالا ما فکر می کنیم پشتیبان ولایت فقیه هستیم و این ما هستیم که او را یاری می کنیم ولی سخت در اشتباهیم این ظاهر امر است ما در واقع انجام وظیفه می کنیم در مقابل عظمت ولایت فقیه زمان که به لطف خدا ما را هادی راه است و با همت و دعای خیرش بلاها را از ما دور کرده است و از ما همچون فرزندان خود محافظت و نگهداری کرده است ... سلام و درود خدا بر چنین رهبر با کرامت و با فضیلت و با درایتی که خداوند آن را برای ما فرستاد تا زمین خدا بی حجت نماند و راه اولیا و انبیا را ادامه دهد و ما را از گمراهی و ذلالت برحذر دارد‌.. سلام خدا بر رهبر و امامان سید علی خامنه ای حفظه الله🌷🌷
میخندم و سلام می کنم. چندقدم به سمتم می آید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مدجدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم -نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی درآستانه دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد: _ یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. آذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند _ نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جواب دادم. _ پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و جور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه یحیی: اینجا باید قدردان اول خدا و آقا حسین علیه السلام باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا: کدوم رفیق؟ یحیی: آ*و*ی*ن*ی جان! یلدا: آخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پله هارو یکی یکی داشت بالا میرفت! هرچقدر از آذر بدم می آید، یلدا رادوست دارم!. آذر زن خوبی است اما امان اززبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماها برسم.. یحیـی باصدایـی آرام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته رسیدید...
بعدها فهمیدم آن روز یحیـی سرکار نرفته. برای ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعداز آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ورود من باشد! مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط از تکرار حالاتش ل*ذ*ت می بردم ،حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربارکه میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش به خیر. یک بار دستم راگرفت و پشت سرخودش کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود، روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان آرامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد،گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک آدم میتواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست... چقدردیرنوبت به تو می شود! چند صفحه ی آخری که قلم زدم، مانند جویدن آدامس عسلی برایم ل*ذ*ت بخش بود! وخیلی بیشتراز آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز میکشم و به آسمان خیره میشوم. تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و
پاهایم را درون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو بروم ،راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی! یک موزیک دیگر از فایل تلفن همراهم پاک می کنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم! یلدا می گفت هرسه روز یکی را دور بریز. اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس می کردم با پاک شدنشان جان و خاطرم آزرده میشود! اما... بعد از دو ماه دیگر طاقت فرسا نبود! پرشیا از پارکینگ بیرون می آید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. با ذوق سوار میشویم. یحیی از کادر کوچک آینه جلو به من و یلدا نگاه و حرکت می کند. قراراست به گلزار شهدا برویم. اولین باراست که می روم. هیجان دارم. پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را می بندم حتم دارم جای قشنگی است. یلدا طوری از آن‌جا تعریف می کرد که گویی بهشت است! گوشه ای می ایستم و مات به تصویر سیاه و سفید بالای کمد کوچک فلزی خیره می شوم. یک فانوس و چندشاخه گل درون گلدان گلی در کمد گذاشته اند. یک پسر باریش کم پشت و نگاه براقش به صورتم لبخند میزند. دندانهای مرتبش پیداست و یکی از گونه هایش چال افتاده. عجیب به دل مینشیند...چادرم را که باد کنار زده روی کتفم میکشم و چشمهایم را ریز می کنم. ازدیدن چهره جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یک قدم جلو می روم و به اسمش که نستعلیق روی سنگ قبر حکاکی شده نگاه می کنم. سربند سبزی را به پایه های کمد گره زده اند. باد پارچه ی لطیفش را موج م اندازد. خم میشوم و کنار قبر مینشینم. حسینی. در شیشه ی گلاب را باز می کنم و روی اسمش میریزم.. یکبار دیگر به قاب عکسش نگاه می کنم. ازته دل خندیده! از اینکه
رفته، خوشحال بوده. یک جور خاصی میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را می بندد. صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم. کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح می‌لرزد. یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام را... صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می آید: دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی گرفتی... کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟! گیج به یحیی نگاه می کنم. می‌لرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم سردش شده...از دنیا! یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی خلوت کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد. ازکیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد: _ چطوره؟ -_چی؟ _ اینجا! و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم. _ نمی دونم. _ چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟ _ آره... شاید! ساده تر بپرسم. دوسش داری؟ _آره! زیاد... _ همین کافیه! -کجا میریم... _ یه عزیز دیگه...