eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
: رسانه‌ها مطالبات مردم را فارغ از اندیشه سیاسی پیگیری کنند/ غرب با شکست از انقلاب در فضای حقیقی به دنبال پیروزی مجازی است رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: فساد و خوی اشرافی‌گری نه در آرمان‌های امام راحل جا دارد و نه در افکار مقام معظم رهبری است. باید رسانه‌ها در این زمینه ورود کرده و مطالبات مردم را فارغ از اندیشه سیاسی را پیگیری کنند. .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
تکذیب شد به اطلاع می رساند اخباری مبنی بر حضور مقام معظم رهبری در گلزار شهدای کرمان و زیارت مزار حاج قاسم سلیمانی شایعه است و با بررسی های صورت گرفته از سوی مسئولان امر تکذیب گردید. .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
؟؟ ماشین که نشستم گفتم ببخشید عزیز میشه ضبط و خاموش کنی؟ بخدا مجازه چیز بدی هم نمیخونه... ... ولی عزادارم😔! شرمنده و ضبط و خاموش کرد... تسلیت میگم اقوام نزدیک؟ بله. مادرم از دنیا رفته 😭 .... واقعا متاسفم. داغ مادر خیلی بده... منم تو سن بیست و پنج سالگی مادرم و از دست دادم درک میکنم. البته مادرم مریض بود و زجر میکشید بنده ی خدا راحت شد😞. . پرسید مادر شما هم مریض بودن؟ . مجروح بود... ؟ یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و.........😭. ؟ شما هیچکاری نکردین؟ ما نبودیم. وگرنه میدونستیم چیکار کنیم... خدا لعنتشون کنه یعنی اینقد ضربات شدید بود؟ گفتم آره. مادرم سه ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت 😭 .... عجب آدمای بی ناموسی بودن! من خودم همه غلطی میکنم؛.. ولی پای ناموس که وسط باشه رگ غیرتم نمیزاره دست از پا خطا کنم... بغضم گرفت😔.... سکوتم و که دید گفت ظاهرا ناراحتتون کردم نه خواهش میکنم. واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه جوون باشه... ؟ گفتم آره. فقط هجده ساله بود... گرفتی مارو حاجی؟ شما که خودت بیشتر از هیجده سالته چطور مادرتون.... حرفش و قطع کردم و گفتم مادر شما هم هست... این هجده ساله مادر همه ی ما شیعه ها، حضرت زهراست... کرد و با تعجب نگام کرد و بعد خیره شد به جاده.... آها ببخشید تازه متوجه شدم... نمیدونستم اینجور احساس نزدیک بودن بین آدما به حضرت فاطمه هم وجود داره... یه سی دی مداحی هم دارم البته برا محرمه ولی خب اگه دوس دارین بذارم.... جواب ندادم. داشبورد و وا کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط. نوای آشنایی بود... ... مادر ما مادر تموم عالمه.. فاطمیه خدا هم غرق ماتمه... .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. ..( قسمت ۱)🏴 🏴🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🏴 من و بچه ها تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: می ترسی؟! شانه بالا انداختم و گفتم نه. گفت: اینجا برای من مثل قایش می ماند وقتی اینجا همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: رسیدیم. از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند. توی راهرو طبقه اول پر از اتاق بود اتاق هایی کنار هم با درهایی اهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم صمدبه سمت چپ پییچد و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست. در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکتی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: فعلا این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم با سلیقه خودش پرده اش را درست کند. بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد کمی بعد امد دست و صورت بچه ها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: می روم دنبال شام زود بر می گردم. روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود صبح های زود با صدای عق او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: من هم از امروز ناهار نمی آیم تو هم برو پیش آن خانم باهم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند. زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: صمد بچه ها را بگیر. بیایید اینجا. هواپیما الان بمباران می کند صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت کو چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست. هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود می گفت: آن هواپیما را دیشب دیدی؟ بچه ها زدنش. خلبانش هم اسیر شده. گفتم: پس تو می گفتی هواپیما نیست من اشتباه کرد. گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی نمی خواستم بچه ها هم بترسند. کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ . خدايا درود فرست بر على بن موسى الرّضا، امام پسنديده با تقواى بى عيب، و حجّتت بر هر كه بر زمين، و هر كه زير زمين است، آن راستگوى شهيد، درودى بسيار و كامل، و پاك و به هم پيوسته و پياپى و در پى هم، مانند برترين درودى كه بر يكى از اوليايت فرستادى. .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_دوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 نور مهتابی چشمهایم را اذیت می
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 از عمو خواستم برویم کمی قدم بزنیم، اما قبول نکرد... گفت باید استراحت کنم. به باغ رسیدیم... مش سلیمون و عمه طاهره در حیاط باغ منتظر ما بودند... عمه با نگرانی سمت ما آمد... خوبی ریحانه ؟ نصف جون شدیم دختر... بهترم عمه جون،ببخشید نگرانتون کردم... عمه کمکم کرد تا لباس هایم را عوض کنم ... روی تخت دراز کشیدم ، هنوز سرم درد میکرد. عمه که از اتاق رفت ، بلند شدم پرده ی اتاق را کنار زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم... عادت داشتم مواقع ناراحتی به آسمان خیره شوم... قرص کامل ماه، زیبایی خود را به رخ آسمان میکشید... فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت. کلافه بودم... دلم میخواست هرچه زودتر به خانه بروم... نگران بابا بودم. در افکار تیره و تاریک خودم سیر میکردم که کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم... 🌹🌷🌹 با صدای رعد و برق هراسان از خواب پریدم... گیج بودم و اطرافم را نگاه میکردم... چشمم به بیرون افتاد، باران به شیشه میکوبید. به ساعت روی دیوار خیره شدم... ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه را نشان میداد! یعنی من تا این ساعت خوابیدم؟! بلند شدم و روتختی را مرتب کردم... به آینه نگاه کردم، با دیدن چهره ی پر از غصه خودم حالم گرفته شد... صورتم را شستم و لباسم را عوض کردم. از پله ها پایین رفتم. عمو مشغول صحبت با تلفن بود و مدام چپ و راست میرفت... عمه هم با اظطراب به او خیره شده بود... پسر عمه تا مرا دید تک سرفه ای کرد تا عمه و عمو متوجه حضور من شوند... عمو تلفن را قطع کرد و خودش را جمع و جور کرد. عمه طاهره با لبخند نگاهم کرد. سلامی کردم و با هم به آشپزخانه رفتیم... هنوز صبحانه نخورده بودند ! ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_سوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 از عمو خواستم برویم کمی قدم بز
🌹🍃 🌹🍃 سر میز صبحانه نشستیم... عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کرد تا برود... عمه هم به دنبال او بیرون رفت... دختر عمه کوچکم یلدا، زودتر از همه نشسته بود و به شکلات صبحانه خیره شده بود. پسرعمه دستانش را زیر چانه اش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت: یالا بخور صبحانتو...من تا دو ساعت اینجا میشینم تو باید کامل صبحانه بخوری.این یک ماموریته... یلدا با لحن کودکانه به پسرعمه گفت: میشه من به جای ریحانه همشو بخورم داداش؟ خنده ام گرفته بود از مدل صحبتش... باهم مشغول خوردن صبحانه شدیم... عمه آمد کنارم نشست و گفت : ریحانه جان بعد صبحانه آماده شو بریم خونتون...عمو رفت بنزین بزنه بیاد. چشم عمه جان... بلافاصه به اتاق رفتم و آماده شدم. عمو بعد از نیم ساعت آمد... با عمه ،عمو ، پسر عمه یاسین و یلدا به سمت خانه حرکت کردیم... رسیدیم، زنگ در را زدیم. مامان در را باز کرد... وارد حیاط شدم و با استقبال گرم مهدی ،برادر کوچکم رو به رو شدم... چقدر دلم برایش تنگ شده بود! او را در آغوش گرفتم و گونه اش را بوسیدم... داداش من چطوره؟ خوبم آبجی!کجا بودی دلم برات تنگ شد... دورت بگردم منم دلم تنگ شد کوچولوی من... از پله ها بالا رفتم... از در که وارد شدم با دیدن بابا هم خوشحال شدم هم ناراحت... بابا خیلی بیحال بود... اما با دیدن من لبخند بی جانی زد و سلام کرد... دست خودم نبود... اشکم گونه هایم را نم دار کرد... به سمت بابا رفتمو سرم را روی سینه اش گذاشتم... صدای ضربان قلبش آرامم کرد... از ته دل گفتم کاش هرگز این صدا را از من نگیرند... دست و صورت بابا را غرق بوسه کردم. بابا سرم را بوسید و گفت: دلم برات تنگ شده بود دخترم!نمیدونی خونه چقدر سوت و کوره بدون تو ،کاش نمیرفتی و بیشتر پیشم میموندی... الهی من قربونت برم بابا! قول میدم دیگه هیجا نرم و کنارت بمونم... خیلی ناراحت شدم... کاش نمیرفتم. از میان صحبت های عمو و مادرم متوجه شدم که میخواهند بابا را به بیمارستان ببرند. نه ! من تحمل دوری بابا را ندارم. خودم از او پرستاری میکنم... نمیخواهم او را روی تخت بیمارستان ببینم. ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۶_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۴۴ ه.ش) شهید ابراهیم رمضانی🌷 (استان خراسان شمالی، شهرستان بجنورد) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید نورالله امینی🌷 (استان خوزستان، شهرستان ماهشهر) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید فرهود جوادی مجلج🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۵۹ ه.ش) شهیده سیده طاهره هاشمی🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل، روستای شهیدآباد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید همت‌الله متو🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل، روستای قلعه کش) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید غلامحسین هدایتی🌷 (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید نصرت‌الله ولی‌پور🌷 (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید صادق مهدوی🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید مرتضی فدایی🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید عبدالعزیز اسدی🌷 (استان اردبیل، شهرستان خلخال) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید حسن علی هزارلات سلیمانی 🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید علی اصغر آل آقا🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید علی‌اکبر اسماعیلی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان سرایان، شهر آیسک) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدرضا عبدی خیابانی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان کاشمر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید گل محمد غزنوی 🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان چناران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمود ربیعی🌷 (استان مرکزی، شهرستان خمین) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مهدی عابدی دخرآبادی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید فریدون محمدی 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید ستار امینی🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان میاندواب) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مرتضی حسین‌زاده🌷 (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید سیدعباس طلاپور🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید غلام رضا یزدانی عبدی🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی جان میرشکاری سلیمانی🌷 (استان کرمان، شهرستان رابر، روستای سر مشک) (۱۳۶۵ ه.ش) خلبان شهید علی نقی اشتری🌷 (استان اصفهان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدباقر لقمانی🌷 (استان همدان، شهرستان تویسرکان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حشمت‌الله نورمحمدیان عمران🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۷۳ ه.ش) خلبان شهید مصطفی فصیحی🌷 (۱۳۹۰ ه.ش) خلبان شهید علیرضا کریمایی🌷 (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۹۰ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد حسینی🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم برات سلطانی🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم نقیب‌الله هزاره 🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم مجتبی عبداللهی🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم سیدحمید یزدان🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید الله نظر صفری🌷 (استان کهگیلویه و بویراحمد، روستای چالموره) (۱۳۹۷ ه.ش) شهید محمدرضا رفیعی نسب🌷 (استان خوزستان، روستای عبدلیه) (۱۳۹۷ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
زهرا نفس نفس زدنت می کُشد مرا این رازداری حَسنت می کُشد مرا چشم و چراغ خانه ی کم سوی من ! مرو از من گذشته...محض رضای حسن مَرو .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
گزارش نیویورک تایمز از بدرفتاری ماموران گمرک آمریکا با ایرانی ها تحقیر ایرانی ها در فرودگاه های آمریکا اداره گمرک آمریکا مدعی است دلائل متعددی برای این عدم پذیرش ایرانی ها از جمله مسائل مربوط به جرم و جنایت و نگرانی‌های امنیتی وجود دارد .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
یازهرا... بعد از چند هفته هنوز باور نمیکنم فرمانده عزیزمان حاج قاسم پیش ما نباشه....😔 انشاء یه دختر عزیزی را داشتم میدیدم نوشته بود حاج قاسم بهترین شهید دنیاست.... عمو قاسم ممنونم دیشب تو خوابم اومدی چقدر باهات راحت حرف میزدم چقدر تو بغلت اروم بودم و بلند اشک میریختم....... خدایا تو رو به رحمتت و همه عظمتت قسم یه راهی برام پیدا کن. خدایا من اگر...... پناهی جز تو ندارم به خداییت به بزرگیت قسمت میدم بحق مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها به حق عمه جانم حضرت زینب سلام الله علیها ما را به کاروان شهدا برسان ما را به حاج قاسم عزیزمان برسان... امام حسین...التماس دعا
روزهای اولی که را کردند😔 مطمئن بودیم از داخل گِرای سردار رو دادن اما لبمان را گاز میگرفتیم و میگفتیم نه دیگر نیستند! اما حالا میشنویم که دوباره پا روی گذاشتند وحرف از مذاکره با آمریکا می زنند!! ! وقتی میگوید مذاکره با آمریکا نمیکنیم. وقتی میلیونها نفر از مردم به خونخواهی از آمریکا به خیابونها ریختن وقتی تروریست با غرور اعلام کرد ترور سردار کار اون بوده! وقتی ترامپ تروریست به فحش داد..😔 اینکه همچنان برخلاف میل مردم ایران حاضر به مذاکره با آمریکا هستید اگر اسمش خیانت نیست پس چیه؟؟ دیگه چقدر پا روی شرفت میذاری و موس موسانه دنبال مذاکره ای؟ هرشب تصویر بدن ارباً اربای سردارمان قبل از خواب جلوی چشممان رژه می رود و منتظر انتقام سختیم، آنوقت میبینیم وزیر خارجه مملکتمان دوباره حرف از مذاکره با قاتل سردار را مطرح می کند! بدانید این دوسال هم تمام می شود و قبل از شروع انتقام سخت یک سیلی هم به مزدوران داخلی آمریکا میزنیم! : برای آقا علمداری کرد ! حالتی که ما از حاج قاسم دیدیم رو ببنید(تصویر دست جدا شده ی سردار شهید) دست هنوز اینجوری !! میگه هنوز عَلَم دَستمه یبار تو کربلا عَلَم افتاد بسِّمونه الان همه عَلَم دستشونه انتقام اصلا حوصله ی حرفزدن با آمریک... ... .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 : تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد بیرون. از تهِ سالن داد زدم ! گوشاش نمیشنید. پریدم سمتش و همو بغل کردیم و نشستیم. همه بخش و مریضا میخ ما شده بودن. سرِ درد و دلش باز شد، مثل کبریتی که به پنبه آغشته به بنزین بگیری زبونه گرفت... گفت: دیدی خاک بر سر شدیم، دیدی نامردا دستمون رو گذاشتن تو حنا و رفتن... گفت: چند بار با زن و بچه دعوام شده، تقصیر اونا چیه... سرم سوت میکشه... موج منو میگیره... قاطی میکنم... کاش ماهم شهید شده بودیم... . 🌷🕊🌷🕊🌷 : درگیر بودیم. آتیش بود که رو سرمون میومد. مهمات تموم کردم، رسیدن بالاسرم گرفتنم. دستام رو از پشت بستن و به زانو منو نشوندن. دو نفر بودن، بالا سرم داشتن حرف میزدن که یکی رفت و یه چاقوی بزرگ آورد. ترسیده بودم و نمیخواستم کم بیارم. با گره دستم کلنجار میرفتم تا بازش کنم. رسید بالا سرم... با خنجر. با یه دست کاکل موهام رو گرفت و سرم رو کشید بالا. خنجر رو گذاشت زیر گلوم. رد خنجر رو گلوم خط خون انداخت. داشتم به گره التماس میکردم. چشمام داشت از حدقه در میومد. قلبم تند میزد نفسم سریع و محکم شده بود. با گره کلنجار میرفتم، به التماسِ گره افتاده بودم. خنجر رو کشید زیر گلوم سوزش پارگی پوست دوید تو رگای چشمم زیر گلوم داغ شد. رفیقش صداش کرد همینطور که خنجر زیر گلوم بود برگشت و شروع کرد باهاش بلند بلند حرف زدن. گره طناب باز شد. به یه آن چرخ زدم و گلوم رو از زیر تیغ درآوردم. ترس و خشم و استرس و وحشت و کینه و امید همه جمع شد تو بازوهام مشتم رو با همه توانم به سمت صورش رها کردم. صدایِ جیغ خانومم بلند شد. نفس زنون از خواب پریدم. دیدم گلم کنارم نشسته و دستش رو گذاشته جلوی دماغ و دهنش تا خون روی تخت نریزه... میگفت: از بعد اون جهنمی که خورد بالاسرمون و سقف رو ریخت رو سرمون و موج منو گرفت، حتی یه شب هم درست نخوابیدم، بیشتر از یکسال شده. هر شب کابوس میبینم... . . ... نقلِ اول از قولِ . سلامتی همه جانبازها لطفا یک حمد شفا بخونید .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 #نقلِ_اول: تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 . : حالم خوب نبود. تازه از سرکار برگشته بودم.خسته بودم و اضطراب و استرس داشتم. از بعد اون گرفتگی، خیلی بی تاب میشدم و کنترلم رو از دست میدادم. بچه ها تو اتاق به پر و پای هم میپیچیدن. یه دقیقه میخندیدن و یه لحظه باهم دعوا میکردن. صدای بازی‌شون عین پتکی بود تو سرم کوبیده میشد. سینه سنگین شده بود و نفسم تنگ. صدای بچه ها امونم رو بریده بود. نفسم براشون میرفت ولی جیغ و هیاهوشون... کلافه شده بودم. لیلا تویِ آشپزخونه بود. کاش پیشم بود تا با چشم و ابرو بهش میگفتم بچه ها رو ساکت کنه. قلبم تند میزد. نباید کنترلم رو از دست میدادم آروم گفتم: بچه هاجونم میشه یه کم آرومتر بازی کنید؟ گرم بازی بودن و به حرفم توجه نمیکردن. دلم ضعف میرفت برای بازی کردنشون ولی... دوباره یه کم بلندتر گفتم:حلما باباجون صدای داداشت رو درنیار قربونت بشم. تو دنیای خودشون بودن و غرق تو بازی. اصلا انگار صدام رو نمیشنیدن. انگار یکی تو کاسه‌ی سرم بود و با کف پاش به پشت پیشونیم میکوبید. حالم داشت بد میشد. کاملا مشهود گره افتاده بود به ابروهام. شاید از دردِ سرم بود.صدام رو باز بلند تر کردم که: آرومتر بچه ها مگه با شما نیستم قربونتون برم. نه فایده نداشت اونا داشتن کار خودشون رو میکردن افسار این اسب وحشی داشت از دستم رها میشد. صورت عین فرشته هاشون و صدای ناز و مهربونشون شده بود سوهان و افتاده بود به جونِ روحم. داشتم بالا میآوردم. دیگه نتونستم، با همه توان و عصبانیتم صدا رو انداختم پشت حنجره و فریاد زدم: مگه با شما دوتا نیستم میگم آروم باشید، نمیفهمید؟ . مثل ماهی قرمز کوچولوهاییکه از تنگ درشون بیاری و تو دستات بگیریشون و بعد دوباره رهاشون کنی توی آب، از ترس و وحشت کپ کرده بودن و بی حرکت شده بودن و اومدن روی آب. آخ از چشماشون... دلم آتیش گرفت با اون نگاه مظلومشون با ترس زل زدن تو چشمام نفسم بند اومد داد زدم:هر چی میگم قربونتون بشم آروم، فداتون بشم آروم، اصلا انگار نه انگار نمیفهمن. حتما باید سرتون داد بزنم! خب آروم باشید دیگه. چشمای معصومشون از اشک پر شده بود مات به من نگاه میکردن. محمد از ترس نمیتونست حرف بزنه، حلما با بغض گفت: فقط داریم بازی میکنیم بابا. قلبم داشت میترکید نتونستم اونجا وایستم سریع اومدم تو اتاق و لبه تخت نشستم. تصویر چشمای ترسیده و صورت یخ کرده‌شون آوار شده بود رو سرم. بغضم ترکید نمیخواستم ببینن دارم گریه میکنم. از شدت گریه داشتم خفه میشدم. آخ بچه هام... بچه‌هام... بچه‌هام. لیلا با فریاد من اومد بالاسر بچه‌ها. لیلایی که همیشه خودش رو کنترل میکرد تا لااقل بداخلاقیای هر ازگاهی من رو با مهربونیش از دل بچه ها بشوره هم حال منو که دید ریخت به هم و شروع کرد سر بچه ها داد زدن. مگه نمیببنید بابا حالش خوب نیست هی میگه ساکت شید ولی شما گوش نمیدین. همینو میخواستین، باید حتما دعواتون کنیم... صدای لیلا و تصور صورت معصوم بچه ها داشت قبض روحم میکرد. تو دلم ملتمسانا به لیلا میگفتم سرشون داد نزن تو رو خدا... داد نزن لیلا. بغضم و قورت دادم و سعی کردم صدام رو صاف کنم. لیلا رو صدا زدم. لیلا... لیلا جان... لیلا اومد تو چارچوب در، پریشون و عصبانی. نتونستم جلویِ گریه‌م رو بگیرم، ملتمسانه و با خواهش گفتم: لیلا جان تو رو خدا من سرشون داد میزنگ تو دیگه سرشون فریاد نکش... مت بمیرم براتون تو دیگه دعواشون نکن... گریه امون نداد ادامه بدم. دستم رو گذاشتم رو صورتم و به بهونه خرید نون از خونه زدم بیرون... . سلامتی همسران مدافعین حرم، علی‌الخصوص جانبازان صلوات 🌹🍃 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃 .... _ .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 #نقلِ_اول: تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد
لطفا به هیچ شرایطی این دو پست کپی نشود اجرتان با خانم حضرت زینب سلام الله علیها شبتون حیدری التماس دعا یاعلی کربلا ...
میگویند خاک سرد است پس چرا آرام نمیشود دلمان؟!😔 ...
اتفاق می‌افتد ولی مهم این است که ما کجای این ظـهور باشیم.. .. 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
: وقتی به کسی خوبی میکنی برای بهش خوبی کن.. برای خدا دلش رو شاد کن تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد یه روزی یادش رفت یه روزی جبرانش نکرد دیگه فکرت ناراحت نشه دیگه غصه نخوری.. ..🌹🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
: من ‌دوست ‌دارم ‌وقتی شهادت بیاد دنبالم‌ که شهادتم ‌بیشتر از موندنم برا بقیه اثر داشته باشه.. اونجا بود که فهمیدم بعضیا هستن تو مرگ‌ و زندگیشون.. دنبال‌ِ عاقبت ‌به خیری بقیه هستن..! حتی وقتی دیگه تو این ‌دنیا فانی نیستن..! 🌷🕊 ... .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
و می‌خواهم بدانم تا کجا می‌توانم نگاهت را ببینم و باز گناه کنم..؟! نگاهت را ببینم و یادم برود را سپرده بودی دست من..
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۷_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان کردستان، شهرستان قروه) (۱۳۴۱ ه.ش) شهید سعید نظری 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۴ ه.ش) شهید مدافع حرم سیدجلال حبیب‌الله‌پور 🌷 (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۴۶ ه.ش) شهیده اقدس احمد‌وند🌷 (استان همدان، شهرستان ملایر) (۱۳۵۷ ه.ش) شهیده فرحناز معصومی🌷 (استان گیلان، شهرستان منجیل) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید علی سندروس🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید براتعلی وحدانی🌷 (استان خراسان شمالی، شهرستان بجنورد) (۱۳۵۸ ه.ش) شهید فضل‌الله وکیلی بالادزائی🌷 (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید لطف‌الله هاشم زاده آهنگری🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید مهدی قورچیان 🌷 (استان قزوین، شهرستان آبیک) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید محمدرضا بیناییان🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای کلاته) (۱۳۶۴ ه. ش) شهید الله یار ابراهیمی 🌷 (استان همدان، شهرستان نهاوند) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید مدافع حرم علی بیات🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مرتضی جاویدی🌷 (استان فارس، شهرستان فسا) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید سیدعلی‌اصغر حسینی🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک، روستای محمد آباد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی علیزاده🌷 (۱۳۶۵ ه.ش) شهید ابراهیم فیاضی🌷 (استان مازندران، شهرستان نور) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید عبدالحمید اعتصامی فرد🌷 (استان فارس، شهرستان فسا) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید سیدعبدالحسین موسوى‌پور 🌷 (استان هرمزگان، شهرستان میناب) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید کیامرث احسانی افراکتی🌷 (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدرضا یوسفی خورشیدی🌷 (استان مازندران، شهرستان گلوگاه) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید عبدالحمید هدایتی جلودار🌷 (استان مازندران، شهرستان سوادکوه شمالی) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید احمدعلی نوذریان🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید نعمت‌الله منصوری نوش آبادی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین دریابار🌷 (استان فارس، شهرستان آباده، روستای عباس‌آباد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین جوان نامی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید امیرهوشنگ کوکب کاه باریان 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین علی حشمتی🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان سنقر) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید مدافع حرم محسن قوطاسلو 🌷 (۱۳۶۹ ه.ش) خلبان شهید محمداسماعیل امینی🌷 (استان فارس، شهرستان فسا) (۱۳۷۷ ه.ش) خلبان شهید خیرالله نهاوندی‌زاده🌷 (استان همدان، شهرستان نهاوند) (۱۳۷۷ ه.ش) شهید رحمان فتح‌اللهی🌷 (استان لرستان، شهرستان الشتر) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد فواد وحدت🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم خدابخش خاوری🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۴ ه.ش) شهید مدافع حرم محمدیاسین ناصری🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۶ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
یعنی‌وقتـی‌میگـه‌: بنـده‌ی‌مـن ازکارای‌دیگران‌دلگیرنشـو؛ هیچ‌کاری‌ازدستـشون‌برنمیاد..، وقتی‌میگه‌دستتوبده‌به‌مـن! مـن‌توروبـه‌اوجِ‌عـزت ‌میرسـونم دستت ‌روبهش‌بده... اصلاخودتوغرقِ‌آغوشش‌کن !... ونگران‌فردایت نباش .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۲)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت بین همسایه ها همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سماواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند می خوردیم کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نقل خاطره و تعریف مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.ناهار را سربازی با ماشین می اورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم قابلمه را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت قابلمه دو نفره، چهار نفره کمتر یا بیشتر یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسول غذا بوق زده بود متوجه نشده بودیم او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم خبری از غذا نشد آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند خوب که نگاه گردم دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. اوسید آقا بود. در آن غربت دیدن آشنا خوشایند بود آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: چشمم روشن حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاهی می کنی؟! دیگه پست پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم یک روز صمد گفت امروز میخواهیم برویم گردش.بچه ها خوشحال شدند وزود لباس هایشان را پوشیدند صمد کتری و لیوان قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم🌹🍃 سر میز صبحانه نشستیم... عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کر
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 ۱۸ آبان ۹۴ ...بابا را بردند بیمارستان امام خمینی (ره)،و او را بستری کردند... طبق آزمایشات و عکس برداری هایی که مجددا از بابا گرفتند، مشخص شد که وضعیتش بسیار وخیم است... تومر سه چهارم سر او را گرفته بود... مامان زهرا به دکتر ها التماس میکرد کاری کنند ،اما آنها میگفتند کار از کار گذشته... انگار باید تاریخ تکرار شود... پدرم در ۶ سالگی یتیم شد... حالا پسرش هم در ۶سالگی یتیم میشود... من و خواهر و برادرم اجازه ملاقات بابا را نداشتیم... غمو میگفت حالش که بهتر شد میروید ملاقات. بعد از دو روز ، زن عمو با خواهرم تماس گرفت و گفت آماده شویم تا پسرعمو بیاید دنبالمان برویم ملاقات ... ساعت ملاقات نبود! تقریبا ساعت ۲۲ پسرعمو رسید... حالش خوب نبود... گفتم : چیشده پسرعمو؟ الان ساعت ملاقات نیست!راستشو بگو... پسر عمو بغض سنگینی داشت،با صدای گرفته جوابم را داد... نمیدونم خودمم چی بگم ریحانه...دعا کنید،بابات رفته کما...حالش خوب نیست اصلا، فقط به ذهنم رسید بیام دنبالتون برید باباتونو ببینید ،شاید دیگه هیچوقت نتونید ببینیدش.... دنیا روی سرم خراب شد... من و خواهرم فقط گریه میکردیم... داشتم از غصه میمردم... باورم نمیشد. ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
از بنده خدایی پرسیدن: راستگوترین آدما چه کسانی هستن؟! گفت: و پرسید بعد از اینها..؟! گفت: ادامه داد و گفت: گفتن؛ پشت را خالی نکنید..! گفتن هر چی رهبری بگه.. گفتن: مبادا حرف حق شهدا رو فراموش کنیم..! 🌹🍃 ... .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2