eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🖤⛓🕊•⊱ . لطمــه‌زنان‌برخــیزید . . فاطمـیھ‌‌‌درراھـ‌است...🖤! ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
میشه تو لباس عزای مادرتون منو بخرید؟! 💔:)
دعام کُن مادر ... دل ماهم مثل پهلوی شما شکسته ...🌱 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
💔 به‌روضه‌کار‌ندارم‌زمین‌کمی‌خیس‌است خــدا‌کـند‌که‌کسـی‌مادرش‌زمـین‌نخورد!.. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
زهـرا‌تمـامِ‌ما‌را‌با‌اسـم‌میشنـاسد...!'
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
زهـرا‌تمـامِ‌ما‌را‌با‌اسـم‌میشنـاسد...!'
فاطمـیه‌که‌شروع‌می‌شـود، دل‌بـرای‌فاطمـه‌میگـیرد؛ تمـام‌که‌می‌شـود‌برای‌علـی...
یکمی حرف بزن علی نمیره.mp3
3.67M
پاشو اینجورۍ منُ نَدھ عَذاب . . کَلِّمینے ! برۍ از پیشَم مۍشَم خونِہ‌خَراب؛ کَلِّمینے !
⚫️مراسم شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها زمان : پنجشنبه ۱۷آذر ماه ساعت ۱۵الی ۱۶ بعد از مراسم پیاده روی به سمت بهشت شهدا مکان: بحرالعلوم ،حسینیه مسجد النبی •┈••✾•🌸•✾••┈• @rahrovanmahdaviyat •┈••✾•🌸•✾••┈•
امام زمان به یه عده مذهبی میگه ای کاش هیچوقت نمی‌شناختم تون😭😭 سخنرانی کاملش سنجاق شده🍃 https://eitaa.com/joinchat/2870870206Ceb5e5499ba
امام زمان به یه عده میگه : خدا شما را بکشد که سینه ام از خشم شما مالامال است جرئه های غم و اندوه را جرئه جرئه در گلویم ریختید...💔 چقد دوست داشتم شما را هرگز نمی‌شناختم(: https://eitaa.com/joinchat/2870870206Ceb5e5499ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمیه‌ که‌ شرو‌ع‌ می‌شود دل‌ برای‌ زهرا می‌گیرد ؛ تمام‌ که‌ می‌شو‌د برای‌ علی🖤 !
دعام کن مادر ؛ دل ما هم مثل پهلوی شما شکسته! ✍🏻سید مصطفی موسوی
Hossein Taheri _ Neshon Nadare Madaram (128).mp3
10.53M
نشون نداره مادرم..منم نشون نمیخوام..😭😭😭 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
♡•• شیشھ عطرِ خُدا شڪستھ شد.. فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی ؛ ای در فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی ؛ ای دیوار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😭💔🖤 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
YEKNET.IR - zamine - fatemie avval 1401 - sibsorkhi.mp3
8.73M
🔳 🌴حالت بده شبیه زندگیم 🌴یعنی میشه بازم مثل قدیم 🎤 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
گفت و گوی علی(ع) با چاه آغاز شد...! 🖇🏴 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ با این حرف سمانه دلم به حالش سوخت، ولی با بدجنس رو به مامان گفتم: آخه به شما هم می گن مادر شوهر؟! بدم میاد انقدر به این عروس رو می دی! سمانه که می دونست دارم شوخی می کنم، خندید و گفت: اوه! چه خواهر شوهر بدی! ابرو بالا انداختم و گفتم: حالا کجاش رو دیدی؟! قبل اینکه چیزی بگم، مامان رو بهم گفت: اینجوری نگو دختر! سمانه نمی دونه تو خل و چلی، فکر می کنه داری جدی می گی! با این حرف مامان، سمانه خندید و گفت: نه می دونم! من که با خاک یکسان شده بودم، رو بهش گفتم: دستت درد نکنه! من خل و چلم آره؟! حالا یه بچه ای برات نگه دارم که حالت جا بیاد. سمانه با صدای بلند خندید و گفت: منظورم اینه که می دونم داری شوخی می کنی‌. به شوخی گفتم: نه دیگه! حرفت رو زدی، حالا از این بعد یه خواهر شوهر بازی برات در بیارم که کیف کنی. سمانه می دونست دارم بلوف می زنم و می خندید! خدارو شکر به قدری خوب بود که اندازه ی خواهر نداشته دوستش داشتم و در آخر هم گفتم نگران یاسین نباشه و راحت بگیره بخوابه! تا ظهر با یاسین بازی کردم و ناهار هم براش فرنی درست کردم و بهش دادم ساعتای دو بعد از ظهر بود که اون رو کنار سمانه که توی اتاق من خوابیده بود، خوابوندم تا سمانه بهش شیر بده و اون رو بخوابونه که همینطور هم شد و یاسین که حسابی خسته شده بود، خیلی زود خوابش برد و عمیق خوابید. با خوابیدن یاسین، برای برداشتن کتابم به حیاط رفتم که دوباره زنگ در به صدا در اومد. برای اینکه صداش بقیه رو بیدار نکنه، هول هولکی چادر سر کردم و با دویدن خودم رو به در حیاط رسوندم و بعد اینکه پشت در نفس عمیق کشیدم، در رو باز کردم. از اومدن حیدر ناامید شده بودم که با دیدنش پشت در، ناگهان نفسم توی سینه ام حبس شد و به سختی بهش سلام کردم. با اینکه باز هم سرش پایین بود، ولی من لبخند محو گوشه ی لبش رو دیدم که جواب سلامم رو داد و ? با گرفتن پاکتی مقابلم، گفت: نمی دونم به نظرتون خوب تمیز شده یا نه! ولی من همه ی تلاشم رو برای تمیز شدنش کردم. از خجالت سرم رو پایین انداختم و در همون حال که پاکت مشکی رنگ رو از دستش می گرفتم، با لحنی توأم با خجالت گفتم: شرمنده! من دیروز حالم خوب نبود و این شد که ناراحتیم رو سر شما خالی کردم!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ با اینکه سرم پایین بود، ولی پر رنگ شدن لبخند روی لبش رو احساس کردم که با لحنی توأم با خنده گفت: به هر حال اگه باز هم ناراحتی داشتی من در خدمتم... فعلا خداحافظ! با این حرفش بیشتر خجالت کشیدم و همزمان با بستن چشمام لبم رو گاز گرفتم و در همین حال صدای قدماهاش که ازم دور می شد رو هم شنیدم. با احساس سرخوشی ای که از حرف زدن باهاش و اینکه گفته بود اگه ناراحت بودم در خدمتم هست، بهم دست داده بود، وارد حیاط شدم و بعد بستن در، خیلی سریع چادر رو از داخل پاکت بیرون کشیدم و وقتی دیدم که علاوه بر شستنش برام اتوش هم کرده، از سر ذوق جیغ خفه ای کشیدم و بالا و پایین پریدم. چادر رو سرم کردم و دور خودم چرخیدم. هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه از پوشیدن چادر سرمست نشده بودم! ** چند روز از این ماجرا گذشته بود تا اینکه باز هم دسته گل جدید به آب دادم. یه روز به فکر معیوب سعیده رسید که شماره ی حیدر رو از روی گوشی داداشم برداریم! می گفت یه روز به کارم میاد خودم هم بدم نمی اومد شماره اش رو داشته باشم! خلاصه اینکه اونروز وقتی داداش حیدر به دسشویی رفت، من کشیک دادم و سعیده هم شماره ی حیدر رو روی گوشیم ذخیره کرد. درسته تصمیم نداشتم بهش زنگ بزنم، ولی حتی کوچکترین چیزی که متعلق به حیدر بود رو هم دوست داشتم و من رو به وجد می آورد! فرداش توی هال نشسته بودم و فیلم می دیدم که مامان به سراغم اومد و گفت: فاطمه‌زهرا! به داداش حیدر زنگ بزن و بگو سر راهش که داره میاد برای افطار هم خرما و بامیه بگیره. اصلا یادم نبود سعیده دیروز شماره ای با اسم حیدر برام ذخیره کرده و با گفتن چشم، گوشیم رو به دست گرفتم و به شماره ی داداش حیدر رو گرفتم. چندتا بوق خورد، ولی داداش حیدر تماس رو قطع کرد که با حرص دوباره شماره اش رو گرفتم و طول کشید تا اینکه جوابم رو داد و گفت: الو....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌