فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم💚
ای کاش که خواب وصل تعبیر شود
آوازه حُسن تو جهان گیر شود...
بر بام رسیده آفتاب عمرم
ترسم به خدا نیائی و دیر شود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مباحث احیای نهضت دعا برای امام زمان ق 14.mp3
2.84M
#اهمیت_و_آداب_دعا
#قسمت_چهاردهم
🔻احیای نهضت دعا برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه
حجة الاسلام شیخ محمد#توحیدی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
33.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️علائم ظهور در تحولات منطقه‼️
🎙با کلام و تحلیل ایمان اکبرآبادی
نقد و واکاوی علائم گرایی افراطی
#آخرالزمان
#سوریه
#مهدویت
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🔰ایمان#اکبرآبادی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
دیشب اصلا نخوابیدم.
حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم رو می خرید و می گفت بیدار موندن برای خودم و بچه خوب نیست.
دست خودم نبود. خواب به چشمم نمیومد.😣😞 فردا صبح صالح می رفت و برگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می تونست داشته باشه وقتی که فردا نفسم از گلوم می رفت و روحم از تنم؟😭
نماز صبح رو با صالح خواندم.
لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم.😭
نماز که تموم شد، صالح چادر نماز رو از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😍
چیزی نگفتم.
#می_ترسیدم_دلش_روبلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی بره و نتونه سر قولش بمونه.
می ترسیدم...
از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد.😣
صالح از کمد بسته ی لواشک رو بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟☺️
سری تکون دادم و بغضم رو فرو دادم. تسبیح سفید رو از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.😢
مچ دست چپش رو جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح رو چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.
انگشتر فیروزه رو(حلقه مون)💍 از دستش دراورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم انداخت. دلم گرفت.😔
دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمیومد به رفتنش "نه" بگم اما حالم خیلی بد بود.
"چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان😒
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خانوم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.😔
ــ خوابم نمیاد بخدا...😔
ــ مرگ صالح بخــ...😒
دستم رو روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.😠😞
اشک جمع شده در پشت پلک هام سرازیر شد و روی بالش افتاد.😢
ــ قربون اون چشمات...
اشکم رو پاک کرد و به خواسته اش چشمم رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد.
٭٭٭★★★★★★★★★★★٭٭٭
وقتی چشمم رو باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست .
ــ آروم باش ... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.😭
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم رو جمع کردم و دستم رو جلوی دهانم گرفتم.😖
ــ چی شد؟
حالم رو که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!😁
آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟😳
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😕
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.😉
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت.
ادامه👇👇
قلبم هری ریخت.
اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین اومدم.
ــ دیگه سفارش نمی کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاء الله.
کوله رو به دستش گرفت و روبروم ایستاد.
ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊
مقاوتم از دست رفته بود.
بی صدا اشکم جاری شد و دست انگار بار آخر بود می دیدمش. هق
زدم.😩😭
بعد از رفتنش سکوت خونه بود که سرم آوار شد.
دلم برای سلما می سوخت.
حالش رو فراموش نمی کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من، سکوت کنه، بخنده و گوشه ای پنهون بغض خفه شده اش رو رها کند.😔
"خدایا سپردمش دست خودت."
نمی دونم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چی بود روحم به این خلاء احتیاج داشت.
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیستوهفت
هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو.
گفته بود کلاس قرآنش که تمام شد میاد. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تموم شده بود و سیزده بدر بدون صالح رو توی حیاط سپری کرده بودیم.😔
بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم رو به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خوندم و انگار دلم رو به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟😔
تلویزیون📺 اتاق رو روشن کردم. اگر سلما بود نمیذاشت شبکه ها رو بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم.
شبکه ی خبر...
" درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند.😱 به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"😱
انگشر رو توی مشتم فشردم😰
و شبکه رو عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ...
"خدایا... صالح من کجاست؟"😭
اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم رو جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، 🌷تشیع شهدای مدافع حرم🌷 می باشد.
دیگر بقیه رو نفهمیدم...
"شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"😢
سلما که برگشت دلم تاب نیاورد.
ــ سلما... شهید آوردن؟😨
توی خودش رفت و گفت:
ــ شهید؟ از کجا؟!😳
ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...😰😢
ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن.
ــ منم میام. فردا منم ببر😢
کلافه لبه ی تخت نشست و دستم رو گرفت.
ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒
ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢
ــ نگران نباش مهدیه.😥
ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️
ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟🙁
ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱
جلوی دهانم رو گرفتم و حلقه رو توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره رو باز کرد و با عصبانیت گفت:
ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟😠 رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. #توکلت کجا رفته؟😵😡
گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم...😭
از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم:
ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭
ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. #توکل کن و نذار #شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. #امیدت به خدا باشه.
نفسم قطع می شد و بند دلم پاره.
سلما کمی شانه هام را ماساژ داد و با کتابی که می خوندم بادم می زد. زیر لب زمزمه می کردم
✨"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"✨
ادامه دارد...
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم ✋🌸
🌴 با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
🌴 فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
🍀 تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
🍀 حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد #رفیعی
صدا و چهره امام زمان شبیه کیست؟!
اللهم عجل لولیک الفرج ✨🤲
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
⚠️ انتظار فرج وقتی واقعی است که همراه عمل به قرآن و تبعیت از عترت و دعا برای دوستان گرفتار امام زمان عجلاللّهتعالیفرجهالشریف باشد.
☑️ آیت الله #بهجت (ره):
✨ قرآن کتابی است که تمام نور است، و هادی به سوی امام علیهالسلام. امکان ندارد حجت در میان ما نباشد و مردم بدون امام علیهالسلام باشند. اگر به آن چه در دسترس ماست (قرآن و عترت) عمل کنیم، انتظار فرج جا دارد.
❌ انتظار ظهور و فرج امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف با اذیت دوستان آن حضرت سازگار نیست. دوستان آن حضرت از هر دو طرف در این جنگ [عراق علیه ایران] چند سال است که از بین میروند و او میبیند و متأثر میشود، ولی بهحسب ظاهر دستش بسته است، نمیتواند کاری بکند.
🌟 اما چقدر حضرت مهربان است به کسانی که اسمش را میبرند و صدایش میزنند و از او استغاثه میکنند، از پدر و مادر هم به آنها مهربانتر است. اگر ما غافل باشیم و دعا و تضرع نکنیم، و همه این بلاها را ندیده بگیریم و کالعدم حساب کنیم، یا آنها را باید مسلمان بهحساب نیاوریم و یا خود را! و اگر به آنها ترحم نکنیم، کسی به ما ترحم نخواهد کرد.
⬅️ در محضر بهجت، ج۲
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
#قرآن
#دعا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
بر تار و پود فرش حرم خورده دل گره ؛
از بس گره گشا شده هر رفت و آمدت🩵'🔐 : )
#دلـبࢪخـراســٰانۍمــن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مولانامیگہ : اگرخواستتبرآوردهشد ؛
بہدنبالیکخیرواگرهنوزبرآوردهنشده
دنبال ِهزارخیردرآنباش🧡"🎻:)!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
«أَشتَقتُاِلىهَواكَهَلسَبيلاِلَىلِقائك»
-براۍدلۍکہتنگشده
آیاراهۍبراۍدیدارهست؟!💔🚶🏻♂
#اَللهُمَالْرزقنـٰاحَـرم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
تو چه میدانی
شاید یك نفر بخاطر تو ؛
با خدا نجـــوا میکند ! :)
#حُبمذهبۍ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
گرچہ غمـے در نگاه ما میرقصید ؛
اما خندیدیم🤍🍃 : ) .
#دلی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•