ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت
از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود، گذشتیم. صدای سم اسبها زیر سقف بازار می پیچید. آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار میرفتند.
بیرون از بازار، دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم. از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آبی میانشان جریان داشت، گذشتیم. زنها، بچهها و پیرمردها کنار در خانهها ایستاده بودند و یا از پنجرههای طبقههای بالا به کوچه و دوردست نگاه میکردند. معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. با رسیدن به میدان، با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگبار حاکم بود. میان میدان، بالای سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. داشت جرمها و گناهان ابوراجح را برمیشمرد. جلاد مثل غولی بی شاخ و دم، کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را شکر کردم. نمیدانستم ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم:( بروید کنار! راه را باز کنید!)
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسبهایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. ب طرف سکو رفتیم. مردم ک فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند. قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
ب سکو ک رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد. رشید ب قاضی گفت:( دست نگه دارید! جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید!)
قاضی ک ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ ب سرش بود، دست بالا برد و پرسید:( آیا نوشته ای از جناب حاکم آوردهاید ک مهر ایشان را داشته باشد؟)
قنواء فریاد کشید:( مگر من و رشید را نمیشناسی؟ میخواهی بگویی ما دروغ میگوییم؟!)
قاضی مثل بازیگری ک نمایش میدهد، دست ها را ب دو طرف باز کرد و گفت:( محکوم، آماده اجرای حکم است. جلاد تنها ب حرف من گوش میکند و من فقط با نامه ای ک مهر جناب حاکم را داشته باشد، میتوانم محکوم را رها کنم. آیا شما نامه ای دارید ک مهر جناب حاکم بر آن باشد؟ دارید یا ندارید؟)
در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و ب عمامه قاضی خورد و ان را انداخت. مردم باز ب هلهله و شادی پرداختند. قنواء از اسب ب روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود. پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران میخندید و شادمان بود. رشید هم ب بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم. سرش همچنان ب پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمیخورد. اسب را ب کناره سکو بردم و از دو سربازی ک زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را ب طرفم بیاورند. آنها ب پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست، ابوراجح را ب سینه فشردم و با دست دیگر، افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی ک جمعیت باز کرده بودند ب راه افتادم. با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس میکردم. پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا مارا از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی ب من نگاه میکرد. ب او گفتم:( من ابوراجح را ب خانه خودمان میبرم. شما بروید و طبیبی کاردان و با تجربه بیاورید.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃