#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:بیستویکم🌱
با اینکه گرسنه ام نیست و تازه صبحانه خورده ام، بوی حلوای مادربزرگ دهان را آب می اندازد!
می پرسم :ننه! چیزی آماده نشده یک لقمه بخوریم
میخندد !با دست قابلمه ای را نشان میدهد که رویش به جای در ،یک سینی بزرگ گذاشته شده. می گوید: از آن قابلمه حلوا بکش توی بشقاب ببر زیرزمین با هم بخورید برای سفره نان هم هست.
می روم سراغ قابلمه درش را که برمی دارم به جای کشیدن تو بشقاب شروع می کنم به خوردن ننھ صدایش در می آید!!:
مهدی آقا گفتم ببر زیر زمین با بچه ها بخور
می گویم:( چشم) و با بشقاب حلوا و نان میروم زیرزمین .می گویند سبحانھ نخورده ها بسم الله بیایید جلوی امروز خیلی کار داریم!
بچهها میخندد و با بھ بھ گفتن میآیند سراغ نان و حلوا.🤤
یک لقمه برمی دارم و می گویم:
_بچھ ها! تا شما دلی از عزا در بیاورید من بروم سراغ آقا داوود یک لقمه هم برای آقا داوود بگیرید و بیاورید باید صبحانه نخورده باشد
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:بیستودوم🌱
می روم در خانه آقا داوود. آقا داوود، راننده وانت است و این روزها با وانتش بھ تظاهرات کمک می کند. از آن آدمهای با صفا و با مرام و با معرفت است که سبیل کلفتی دارد و همیشه خدا، یقه اش باز است و دستمال به دست دارد. بیشتر وقت ها موقع حرف زدن آقا داوود، لبم را گاز می گیرم که نزنم زیر خنده! آخر خیلی باحال حرف می زند. مثلاً به جای اینکه بگوید: ممنون ؛تشکر؛ دست شما درد نکند؛ با آن صدای کلفتش می گوید(( آقا دم شما گرم؛ نوکرتیم؛ حال کردیم!))
یک بار پدرم خاطرهای از جوانی آقا داوود تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود. پدرم می گفت:
#ادامھدارد. . . ↻
@Zeinabl 🌼💛
بهارتویۍ˘˘♥️!'
کههرشاخهیشکسته ام
باتوهوسجوانھمیکند🌱'
┊!🧡@Zeinabl