eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
242 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
129 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹مهدے جان چگونه بی ‌تو جهان را پُر از ستاره کنم؟ چگونه این همه دردِ تو را نظاره کنم؟ میان تلخیِ این روزِگار مهدی جان دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟ 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 سالروز آغاز امامت مولا و آقای شیعیان مهدی موعود (عج) بر منتظران واقعی مبارکباد...
#تولد هادي زاهد متولد انقلاب بود. 12 دي ماه 1357 كه به دنيا آمد، تمامي خيابان‌هاي اطراف محل سكونت‌شان در آتش تقابل مأموران و انقلابيون مي‌سوخت و انتقال مادر به بيمارستان با مشكل روبه‌رو شده بود. هادي در چنين شرايطي به دنيا آمد و در حالي قد كشيد كه خانه‌شان در طول دوران جنگ، مركز پشتيباني‌هاي مردمي از جبهه‌ها شده بود.
معرفی از زبان خانواده ی شهید هست. ابتدا مادر شهید
من هفت بچه داشتم. پنج پسر و دو دختر. هادي آخرين فرزندم بود كه اول از همه او را از دست دادم. همسرم مرحوم استاد شعبان زاهد معمار بود. مرد زحمتكشي بود كه جز لقمه حلال سر سفره خانواده‌اش نياورد. من و همسرم از انقلابي‌هاي منطقه بوديم و جواني‌هاي‌مان خيلي فعاليت مي‌كرديم.
زمان جنگ تمام اين خانه وقف كمك به جبهه‌ها شده بود. خانم‌ها اينجا جمع مي‌شدند و كمك‌هاي مردمي را بسته‌بندي مي‌كردند. در يك طبقه براي رزمنده‌ها لحاف مي‌دوختيم. در طبقه ديگر هداياي مردمي بسته‌بندي مي‌شد و حتي در پشت بام براي رزمنده‌ها مربا مي‌پختيم. پسرم هادي لابه‌لاي بسته‌هاي كمك‌هاي مردمي رشد كرد. همان زمان از طرف صدا و سيما آمدند و از فعاليت‌هاي مردمي داخل خانه‌مان فيلمبرداري كردند. تصوير كودكي‌هاي هادي كه بين لحاف‌دوزي خانم‌ها بازي مي‌كند، خيلي وقت‌ها در سالگرد جنگ از تلويزيون پخش مي‌شود.
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند اين بچه از همان طفوليتش با شهيد و شهادت آشنا بود. خيلي از تشييع جنازه شهدا با هم مي‌رفتيم. يا وقتي شخصيت‌ها و مسئولان انقلاب سخنراني داشتند، هادي را بغلم مي‌گرفتم و با هم مي‌رفتيم. محمد و علي برادرهاي بزرگ‌تر هادي جبهه رفته‌اند. محمد الان جانباز است. هر دوي‌شان مدت‌ها در جبهه حضور داشتند.
خيلي از رفتار و كردارهاي هادي ذاتي بود. بدون اينكه از كسي چيزي ياد گرفته باشد، ذات پاكش او را به سوي كارهاي خير مي‌كشاند. يادم است سه، چهار سالش بود با هم به منزل يكي از اقوام رفتيم. خانم‌هاي آن منزل از نظر حجاب خيلي رعايت نمي‌كردند. هادي با اينكه بچه خردسالي بود، گفت من داخل نمي‌آيم. هرچه اصرار كرديم، گفت اينها حجاب ندارند و من نمي‌آيم. از همان بچگي‌هايش از غيبت پرهيز مي‌كرد. روي يك كاغذ نوشته بود غيبت ممنوع و مي‌چسباند روي ديوارهاي خانه تا همه نوشته‌اش را ببينند و كسي غيبت نكند.
هادي از خيريني بود كه هر ساله مبالغي را به مؤسسه گل نرگس كمك مي‌كرد. غير از آن، اجناسي را براي بچه‌هاي بي‌سرپرست تهيه مي‌كرد و در اختيار مؤسسه مي‌گذاشت. قبل از شهادتش آن قدر هديه مناسب دختر بچه‌ها خريده بود كه مسئولان مؤسسه مي‌گفتند هر چه توزيع مي‌كنيم تمام نمي‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#اسلام_مرز_ندارد #خواهر_شهید هادي شش سال تمام به سوريه رفت و آمد داشت. قبلش هم گويا در لبنان حضور داشت و آنجا آموزش نظامي مي‌داد. برادرم هيچ وقت در مورد كارهايش نه به ما نه به كسي ديگر تعريف نمي‌كرد. اصلاً اهل تظاهر نبود. مگر اينكه در موقعيت‌هاي خاص حرفي مي‌زد و خاطراتي را تعريف مي‌كرد. مثلاً حدود سه سال پيش كه برادرم نمي‌توانست به خانه برگردد، من و مادرم و مرحوم پدرمان رفتيم سوريه به ديدنش. آنجا به او گفتم چرا اينقدر مأموريت مي‌روي؟ بس نيست؟ مرتب زن و بچه‌هايت را تنها مي‌گذاري، نمي‌خواهي برگردي؟ يك مدرسه را نشان‌مان داد و گفت ديروز 11 دختر بچه به اندازه دختر خودم مليكا اينجا با بمب تروريست‌ها به شهادت رسيدند. مگر مي‌شود اين طور چيزها را ببينم و بي‌خيال از كنارشان عبور كنم.
اينكه مي‌گويند شهدا دلبستگي نداشتند اصلاً درست نيست. دايي هادي مدام از آنجا با ما در تماس بود. مدام زنگ مي‌زد و جوياي احوال همگي‌مان مي‌شد. خصوصاً به بچه‌هايش محمدحسين و مليكا وابستگي عجيبي داشت. حتي از همان سوريه با معلم بچه‌هايش تماس مي‌گرفت و پيگير درس‌شان مي‌شد. من خودم دو دختر دارم و گاهي فكر مي‌كنم دايي چطور توانست از بچه‌هايش دل بكند. اين پرسشي است كه از خودم مي‌پرسم و به اين نتيجه مي‌رسم كه حتماً به شهدا عاقبت به خيري بچه‌هاي‌شان نشان داده مي‌شود كه مي‌توانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من رفتن دايي هادي علاوه بر و همسر و بچه‌هايش، حتماً يك ارتقايي براي همگي ما خواهد بود ان‌شاءالله
هادي هميشه مي‌گفت دعا كنيد تروريست‌ها تسليم بشوند تا اينكه كشته بشوند. يك بار تعريف مي‌كرد در منطقه‌اي با فاصله چند متري از تروريست‌ها قرار داشتيم. مي‌ديديم كه يكي از آنها پايش قطع شده است. در حالي كه دوستانش قبر او را مي‌كندند، تيمم كرد و نمازش را خواند. هادي اعتقاد داشت كه برخي از اين تروريست‌ها فريب‌خورده هستند و كاش مي‌شد طوري آنها را اصلاح كرد و به راه آورد.
خاطراتی که تلخ بود... تعريف مي‌كرد يك بار در حرم حضرت زينب(س) دختر بچه‌اي را ديدم كه مرتب جيغ مي‌كشيد و از دست پيرمردي فرار مي‌كرد. پير مرد هم وقتي به دختر بچه مي‌رسيد او را كتك مي‌زد. ياد دختر خودم مليكا افتادم. بار ديگر كه پيرمرد دختر را زد به او اعتراض كردم. بنده خدا گفت كه ما اهل حلب هستيم و تروريست‌ها پدر اين بچه را سر بريده‌اند. براي همين دختر بچه دچار مشكلات روحي شده است. ديدن اين طور صحنه‌ها خيلي روي اعصاب و روان برادرم تأثير گذاشته بود.» هادي قدش از من بلندتر بود، اما اين اواخر به نظرم مي‌رسيد قدش از من كوتاه‌تر شده است. گفتم برادر من چرا داري آب مي‌روي؟ گفت از بس آنجا صحنه‌هاي دلخراش مي‌بينيم روي‌مان تأثير منفي مي‌گذارد
#خاطرات_سوریه #برادر_شهید هادي سه سال از من كوچك‌تر بود. اما خيلي چيزها را از او ياد گرفتم كه توداري و غلو نكردن يكي از آنهاست. برادرم شش سال تمام به سوريه رفت و آمد مي‌كرد و شايد بيشتر سال را آنجا بود، اما خيلي كم پيش مي‌آمد كه از حضورش در جبهه براي‌مان تعريف كند. هر خاطره‌اي هم كه مي‌گفت منظور خاصي از آن داشت. مثلاً در مقطعي فرمانده بخشي از نيروهاي فاطميون بود و براي اينكه ارزش رزم آنها را بيان كند، يك بار گفت: رزمندگان افغانستاني واقعاً اعتقادي مي‌جنگند و حتي وقتي مجروح مي‌شوند، به زور آنها را از ميدان جنگ دور مي‌كنيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#الگوی_شهید #دوست_شهید من خيلي وقت‌ها نام شهيد پريمي را از زبان هادي مي‌شنيدم. گويي همين شهيد بزرگوار واسطه ورود هادي به سپاه قدس شده بود. شهيد علي پريمي جانباز بود و هفت يا هشت سال پيش به شهادت رسيد. هادي مي‌گفت شهيد پريمي الگوي من در زندگي و رزمندگي است.
پسرم يك‌بار پايش گلوله خورده بود اما به ما چيزي نگفت. بار آخري كه چند ماه قبل از شهادتش بود، سينه‌اش گلوله مي‌خورد كه ديگر نتوانست آن را از ما پنهان كند. حتي اواخر از نظر روحي كمي آسيب‌پذيرتر شده بود، همه اينها به خاطر مجروحيت‌هايش بود. من گاهي كه با هادي حرف مي‌زدم، متوجه مي‌شدم حرف‌هايم را خوب نمي‌شنود. حتي به او گفتم كه گوشت را به دكتر نشان بده. نگو وضعيت گوشش ناشي از مجروحيت‌هايي است كه از ما پنهان مي‌كند. هادي از نظر نظامي بسيار آدم ماهر و توانمندي بود. طوري كه فكرش را نمي‌كرديم كسي بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر كه ديدم مجروحيت سختي يافته، كمي احساس خطر كردم. خودش هم انگار كه مي‌خواست ما را آماده شهادتش كند، مي‌گفت: گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد. من اين بار كه مجروح شدم فهميدم شهادت راحت‌تر از آن چيزي است كه فكرش را مي‌كنيم.»
هادي به من و مرحوم پدرش خيلي احترام مي‌گذاشت. محمد پسر بزرگم بعد از شهادت هادي مي‌گفت ما در زمان جنگ سال‌ها به جبهه رفتيم، اما شهادت نصيب هادي شد. او هميشه دست و پاي پدر و مادرمان را مي‌بوسيد. كاري كه ما نتوانستيم انجام دهيم. پسرم هادي پارسال وقتي پدرش در بيمارستان بستري بود، چندين روز پيشش ماند و از او پرستاري كرد. يك‌بار پرستار بخش به من گفت: حاج‌خانم همه بچه‌هايت زحمت پدرشان را مي‌كشند، اما آقا‌هادي صبر عجيبي دارد. ديشب كه همسرتان به خاطر حواس پرتي فكر مي‌كرد هنوز هم بنا است و در عالم خودش بنايي مي‌كرد، تا خود صبح هادي پا به پايش كار كرد و يك بار هم به پدر اعتراض نكرد. هادي را صبر و تقوا و نيكي‌اش به پدر و مادر آسماني كرد.
#لبخند_شهید #برادر_شهید هادي موقع شهادت لبخندي بر لب داشت كه ديدنش حس خاصي به آدم مي‌بخشيد. در فيلمي كه از او برجاي مانده، اين لبخند به وضوح نمايان است. حتي وقتي پيكرش را به ايران منتقل كردند، ما اين لبخند را روي لب‌هايش ديديم. پيكر برادرم پس از تشييعي باشكوه در قطعه 29 بهشت زهرا دفن شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- امیرحسین اهل ورزش بود. از همان نوجوانی با ثبت نام در کلاس کونگ فو ورزش را به طور جدی شروع کرد و ادامه داد. صبح‌های جمعه همراه دیگر دوستانش به پارک می‌رفتند و تمرین می‌کردند. هادی عاشق کوهنوردی بود؛ کوه‌های اطراف تهران را مثل کف دستش می‌شناخت. برای رسیدن به قله، سخت‌ترین مسیرها را انتخاب می‌کرد. مسیرهایی را انتخاب می‌کرد که تازه بودند و بقیه سراغ‌شان نمی‌رفتند. می‌گفت: «زندگی هم مثل کوهنوردی است. مسیرهای مختلف را به دقت بررسی می‌کنی و بعد از صعود بهترین‌شان را انتخاب می‌کنی تا دفعه بعد، با چشمی بازتر راهت را طی کنی. این طور شانس موفقیتت هم بالاتر خواهد بود.»
مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی #جهادگر_نوجوان #خواهر_شهید از همان ابتدا اهل تقوا و جهاد نفس بود. سال‌ها پیش از آن‌که در مسیر جهاد اصغر قرار بگیرد، به مبارزه با نفس خود رفته بود و به شکلی دیگر می‌جنگید و جهاد می‌کرد. همواره به دنبال بهتر شدن و رسیدن به کمال بود. از همان نوجوانی در جلسات اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی شرکت می‌کرد و سعی داشت تمام مواعظ ایشان را در زندگی خودش پیاده کند. خیلی زود در مسیر تقوا قرار گرفت و راهش را پیدا کرد. دیگر هر چیزی نمی‌خورد و با هر کسی معاشرت نمی‌کرد. کم می‌گفت و بیش‌تر ساکت بود. می‌دانستیم که دائم الوضو است و نماز اول وقت وی در هیچ شرایطی ترک نمی‌شود. بقیه را با خوش‌رویی و صبری که داشت مجذوب خود می‌کرد. هادی جهادش را از همان نوجوانی آغاز کرد.
- امیرحسین مدتی بود همراه هم به باشگاه کونگ فو می‌رفتیم. یک روز در مسیر برگشت، که حسابی گرسنه شده بودیم، تصمیم گرفتیم به رستورانی در همان اطراف برویم و چیزی بخوریم. غذا را که آوردند، بلافاصله مشغول خوردن شدیم. کمی گذشت و دیدم هادی از خوردن دست کشیده و بیرون را نگاه می‌کند. بی توجه به چیزی که مشغول تماشای آن بود، گفتم: «چرا نمی‌خوری؟! هیچ قول نمی‌دهم که تا ده دقیقه دیگر چیزی برایت باقی بماند.» هادی همچنان بیرون را نگاه می‌کرد، گفت: «از گلویم پایین نمی‌رود. پیرمرد رفتگر از آن سمت خیابان ما را نگاه می‌کند. » غذا از دهنم افتاد. هادی دیگر ننشست، بخشی از غذا را جدا کرد و برای رفتگر به آن سمت خیابان برد. وقتی برگشت، خوشحال از کاری که کرده بود، گفت: «ورزش که فقط دویدن و فعالیت بدنی نیست؛ آدم باید مرامش را هم داشته باشد!»
خبر شهادت هادی از طریق همکاران ایشان به ما رسید؛ در جریان یک عملیات مستشاری در منطقه ای از حلب که توسط جبهه مقاومت آزادسازی شده بود، یکی از پاهایش بر روی مین می رود و به شهادت می رسد....
#شهادت متولد انقلاب و بزرگ شده جنگ، رفته رفته به يك جوان متعهد و انقلابي تبديل شد و عاقبت شانزدهم آبان ماه 1395 در جبهه مقاومت اسلامي به شهادت رسيد.