.
🎀 سلاااام و عصر زیبای اردیبهشتی شما به خیر و سلامت🌱
خب اومدم با موضوع جدید🌱
موضوعی به نام: «ابَر مادر».😊
🔷برگ اول
📍فکر میکنم بیشتر ما در موقعیت هایی حس مسئولیت پذیری بیش از حد در قبال دیگران را تجربه کردیم، گاهی دوست نداریم فرزند ما ذره ای ناکامی را در روزمرگی ها تجربه کند، پس نقش ابَر مادر را برعهده میگیریم:
اگر پدر قول بیرون بردن بچه ها و خریدن بستنی قیفی را داده است و الان نتوانسته به قولش عمل کند🍦🎡
اگر کاردستی سفالی رنگ آمیزی شده از دست فرزندمان میافتد و به هشت تکه ی مساوی تقسیم میشود🤦♀
اگر باید تکالیف زیادی را برای جبران بنویسد📖
گاهی کاری را که مشغول آن هستیم، تعطیل میکنیم تا بچهها را شاد کنیم:
🙋♀ اشکالی نداره من کتاب رو نصفه کنار میگذارم و میبرمتون بیرون و بستنی هم میخرم
🙋♀اشکالی نداره من مهمونی رفتن رو کنسل میکنم و کاردستی شکستهی تو رو از هشت تکه به یک تکه تبدیل میکنم، مشقها هم پای من، تو فقط شاد باش!
📍این دعوت به کارِ «بیشتر» و خارج از توانایی ،گاهی از همه طرف مادران را احاطه میکند، از تلویزیون، اطرافیان، صفحات و کانال های مختلف، پیامهایی دریافت میکنیم که گاهی اصلا تمایلی به آن نداریم:
« تنها چیزی که یک والد نیاز دارد این است که هر چه بیشتر انعطاف پذیر، فهمیده، اهل سرگرمی و خلاق باشد!».
📍اما آیا با ابَرمادر بودن، خودمان هم در بلند مدت شادی و رضایت درونی را تجربه میکنیم؟
یا وارد یک سیکل معیوب میشویم که در آن خودمان و فرزندان، شادی را تجربه نمیکنیم؟
ابَرمادر بودن، از دور خیلی شیرین و جذاب به نظر میرسد، اما ...
ادامه دارد...
#اَبَرمادر
🌱 https://eitaa.com/aayeh1
.
سلااام و عصر اردیبهشتی شما به خیر و سلامت🌱
امیدوارم حالتون خوب باشه و به قول بابابزرگ خدابیامرزم، دماغتون چاق باشه😍
بریم برای برگ دوم
«ابَر مادر»😇.
.
🎀 ابَرمادر
🔷برگ دوم
📍محمدحسین مشغول رسیدگی به کرم ابریشم خوش اشتهایی است که از مدرسه گرفته و مهمانی برگ توت برای کرم عزیزش گرفته🐛
فاطمه سلما تازه خوابیده ، به شدت خوابسبک است و میدانم باید از این دقایق طلایی نهایت بهره را ببرم، برای خودم یک چای نبات ریختم و آمدم پشت میز تا به آیه برسم😍
لیوان چای نبات به دستم بود که(در میانهی راه😅) فاطمهزهرا گفت: «مامان میشه لطفا بری از بالای کمد عروسک اسب دریایی من رو بیاری؟ یک سیب قرمز هم دلم میخواد».
شاید فقط چند دقیقه طول میکشید، اما خودم را دیدم که از صبح منتظر این چند دقیقهی طلایی بودم، یک سردرد ملیحی هم از دم صبح همراهم بود ولی هر آنچه در مرامنامهی مادری از نظرم لازم و جذاب بود، انجام داده بودم.
دروغ چرا، قبلا که یک ابَرمادر واقعی بودم، نه گفتن به بچهها برایم خیلی سخت بود، دلهرهی قشرقهای بعدش را داشتم، مخصوصا اگر در مهمانی یا خیابان بود که دیگر قوز بالای قوز🤦♀
چای نبات را گذاشتم روی میز، کتابم را باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«مامان من الان میخوام یک مطلبی بنویسم، بعدش میتونم برات بیارم عروسک و سیب قاچ کرده، اگر هم دوس داری خودت برو صندلی بذار و عروسک رو بردار، سیب قرمز هم تازه شستم، کنار سینک تو همون سبد آبیه».
و شروع کردم
خبری از قشرق نبود...
📍همانقدری که به بچهها اجازه ی داشتن احساسات، حتی منفی را میدهیم، جا را برای احساسات خودمان نیز باز کنیم، این که گاهی دلمان میخواهد اولویت لحظه ها، خودمان باشیم، گاهی توان مایه گذاشتن بیش از حد برای بچه ها را نداریم و...
🎀ادامه دارد...
#اَبَرمادر
🎀 https://eitaa.com/aayeh1
.🎀
«چیز خنده داری هست بگین ما هم بخندیم!»
وی به سرعت نور، بساط خنده را جمع کرده و خاطر نشان میکرد: «خب گفتیم خندیدیم کافیه!» و میافزود: «کتابها روی میز، بریم سراغ درس!».
ما مثل بستنی قیفی چپه شده کف خیابان میشدیم! خنده روی لبهایمان میماسید!
بعد هم میگفت: «آخیش، برم دفتر معلمها، نفسی تازه کنم یه کم مغزم آروم شه!».
راستش ما هم از رفتن وی، در دل مراسم قندآبکنان داشتیم!
خیالمان راحت بود زنگ بعد «دین و زندگی» داریم!
ما، به هفت رنگ رنگین کمان قسم، خوشبختترین دانشآموزان روی کرهی خاکی بودیم و صاحب بهترین معلم دینی دنیا!❤️😍
چشمان مهربانت برق میزد و میگفتی:
«شما خیلی برای من عزیز هستین، من تک تکتون رو دوس دارم!».
زنگ تفریح، لب باغچهی شمشادهای ابلق سفید، یا دور حوض گرد آبی وسط حیاط مینشستیم و پاستیل ماری میخوردیم با آلوچهی شمشک، بعد میشد رازهای مگو را بریزیم وسط و آرامش و لبخند و مهر، برداریم.
وقتی در مورد زندگی دیگر معلمها ساعتها فسفر میسوزاندیم و کنجکاوی امان نمیداد، میشد حتی شمارهی شما را داشته باشیم و فسفر را جای دیگری خرج کنیم!
نسکافهای و سبز زیتونی را با هم میپوشیدی، یک نی نی ادکلن همیشه در کیف داشتی با روسری حریر اطوکشیده برای سرکلاس و یک بسته آدامس دارچینی.
بعد از چند سال،
شویدباقالی پلو با مرغ، با نوشابهی پرتقالی و سالاد فصل با سس صورتی، دور میز شام عروسی، با حضور افتخاری معلم خوش مشربی مثل شما، یک آرزوی برآورده شده بود.
بعد از سالها و سالها، هنوز دیدن اسم شما تپش قلبم را بالا میبرد و یک الهی شکر مینشیند در دلم...
#پیشاپیش_روز_معلم_مبارک🌱
#حتی_بر_وی😅
#ویژه_بر_خانم_مصلی_عزیز_دل😍
#خاطره
#رد_خوبی_آدمها
🎀 https://eitaa.com/aayeh1
.
🎀 سلام و وقت شما به خیر و سلامت🌱
خوشآمد به دوستانی که جدید تشریف آوردن🎀😍
چه برایمان آوردهای آیه:
داستان تولد آیه🌱
#همدلی
#اَبَرمادر
#کتاب_دلنشین
#خاطره
#روایت
#رد_خوبی_آدمها
#شکر
#قدم_کوچک_اثر_بزرگ
#مدیریت_زمان
#موقعیتسنجی
#عزت_نفس
#مادری
ممنون که همراه من هستید🙏
.
🎀 ابَرمادر
🔷 برگ سوم
☕️بزم شیرینی گل محمدی با چای هل،گل بگو و گل بشنو با مامانها تمام شد و رفتیم بر صندلیهای چوبی نشستیم تا صحبتهای مدیر را بشنویم.
« این که برای بچهها همه چیز حاضر و آماده باشه، این لطف شما به بچهها نیست، خدمت و رسیدگی یکسره به بچهها اسمش محبت نیست و آسیب تربیتی خواهد داشت، در مدارس ژاپن خود بچهها تمام کلاسها و مدرسه و حتی سرویسها را تمیز میکنند».
انگار در یک کومهی یخی در سیبری کنار اسکیموها نشسته بودم، یخ زده و فریز شده!
خب راستش را بخواهید فکر میکردم همین که در موقعیتهایی به بچهها با مهربانی نه بگویم و بتوانم کمی روی کارهای خودم تمرکز کنم، خودش یک دستاورد بزرگ است، که البته بود!
اما
چرا خودم را گول میزدم؟ من همان ابَرمادری بودم که اگر لباس بچه ها کف اتاق افتاده بود در چشم برهمزدنی آن را جمع میکردم تا کیف تمیزی اتاق را ببرم!
بچه ها و سرویس شستن؟! محاله
همین که قبل مهمانی سیب و پرتقال و خیار را کفمال میکردند، کمک خوبی بود دیگر، نه؟
🌧ابر فکرهای مختلف آمده بود در ذهنم
🌱شاید به همان اندازه که برای بچهها کیک زبرا میبُرم، لازم باشه سهمی از کار و بار خونه و خودشون هم داشته باشن
🌱امتحانش ضرر نداره، خودت ازشون بخواه، کم کم یاد میگیرن
🌱بهشون مسئولیت بده و بعدا حظ مستقل بودنشون رو ببر
😎 پسرم امروز شستن سرویس با شماست، تا وقتی عقربه بزرگ ساعت بیاد روی 8، وقت داری.
👀 چی؟ کی؟ من؟ با چی؟ اصلا چه جوری؟ چرا من؟
😎بله شما، بدین صورت، خودت فکر میکنی چی شده که ازت این کارو خواستم؟
ممنونم مامان!
و در کمال ناباوری، برای بار اول، عالی بود!
(از سقف خیسِ آب شده و حبابهای کف، صرف نظر میکنیم! و توضیح اضافی را میگذارم برای بار بعد)
برای من این قدمهای کوچک، قیمتی و شیرین است😍
🎀ادامه دارد...
#اَبَرمادر
🎀 https://eitaa.com/aayeh1
.
پدربزرگ خدابیامرزم، حاج حبیباله باغستانی، یک رگ طنازی به همهی فرزندانش بخشیده.
از وقتی که برایم خاطرهها به دنیا آمدهاند، برای ما مرگ و تولد و خوشی و ناخوشی در هم تنیده بوده.
نمیدانم، انگار در دل خندهها، میخواستیم هر چه غم و سختی در عالم هست را پس بزنیم یا بپذیریم...
عموی دریادلِ من، یک شب که آسمان با سخاوت، چشم مردمان شهر را با برف، پر از ذوق و شوق کرده بود، به بهشت رفت🖤
این بار
نشد...
رگ طنازی هم چاره ساز نبود
غم به قاعدهی دماوند بود...
سوگ در لحظهها خودش را نمایان میکرد، برایش طبق ملک و یاسین فرستادیم، عکسهایش را بارها دیدیم و میان تاری چشمانمان از اشک، لبخند زدیم، سر مزارش گفتیم و گفتیم و گفتیم، تا کمی شانههایمان سبک شد...
عموی طناز من، حاج امیر باغستانی!
یادش به خیر، به محمدحسین به شوخی میگفتی: «من همکلاس کوزت بودم بابا!»
به افق خیره میشدی و میگفتی: «یه دوچرخه دارم هشتاد دنده، شااااید دادمش بهت حالا یه دور بزنی!».
الهی غرق شادی و سرور باشی🌱
ما اینجا به قاعدهی آسمان دلتنگی داریم...
#مهمان_آسمان
#رد_خوبی_آدمها
🎀 https://eitaa.com/aayeh1
.📚
سلاااام و صبح اردیبهشتی شما به خیر و سلامت🌱
این کتاب به طرز شگفت انگیزی کاربردی و عصای دسته!
شاید چون طبق تجربهی مامانها نوشته شده...
و چالش هایی که انگار همهی مامانها، کم و بیش دارند😊
#کتاب_دلنشین
.
🎀ابَرمادر
🔷 برگ چهارم
🧸🎈⚽️ چندین سال پیش، فکر میکردم هر مادری باید روزی یک ربع الی نیم ساعت با فرزندش بازی کنه، این تعامل رو یک چوب جادو میدیدم که معجزه میکنه و خیلی از چالشها رو حل میکنه.
🌱هنوز هم به نظرم، چشم تو چشم شدن با نورچشمیها، همقد شدن و همصحبتی، گفتن و خندیدن و خوردن از چای خیالی با لیوان خاله بازی (با ته مزهی پلاستیک)، سنگر گرفتن پشت مبل و تیله بازی و نقطه بازی و کتاب خواندن و... یک چوب جادوی واقعیه!
اما...وقتی جادو میکنه که از ته دل و با میل خودمون، همدم و همبازی بشیم...
❌ آخ اگر تصنعی باشه و با یک بیمیلی درونی به خاله بازی بریم، اون وقت احتمالا با یک قهر واقعی از بازی خارج می شیم!
❌ اگر حوصلهی بودن بچه ها در آشپزخانه را نداشته باشیم اما بگیم مقام سرآشپزی برای تو، اون وقت احتمالا برای شام یک سوخته پلو خواهیم داشت و مقادیری قهر پخش شده در هوا!
🌱میخوام بگم تفاوت های فردی، خیلی مهمه (individual differences)
🌱مادر واقعی باشیم، خودِ خودِ اصیل و واقعیمون...
🌱 ابَرمادر نبودن، معادل خودخواهی و نادیده گرفتن دیگران نیست.
❤️مادر واقعی بودن، همان چتر رنگی رنگی و آرامش بخشی هست که میشه همه رو در یک باران سیل آسا، زیر چتر جمع کرد و خوش و خرم به منزل رسید... با وجودی پر از
امنیت،تعادل، ثبات، و سازگاری... 🌱
🎀 ادامه دارد...
#اَبَرمادر
🎀https://eitaa.com/aayeh1
.
🎀 ابَرمادر
🔷 برگ پایانی
رسیدیم به برگ آخر «ابَر مادر»🌱
🎀یک جملهی خارجیطور،اما عجیب کاربردی:
«مامان من باید یه کم فکر کنم، بعد شام جوابت رو میدم».
🎀«موکول کردن جواب به ساعاتی بعد یا تکنیک زمان خریدن»
(Time buying technique)
🌱 این یک ابزاره برای مامانهایی که نه گفتن براشون سخته
🌱برای مامانهایی که ممکنه فکر کنند چرا فرزندشون چنین درخواستهای عجیب و غریبی داره و به جای تمرکز بر درخواست فرزندشون، فکر و احساسات دیگری میاد سراغشون🤦♀
🌱برای مامانهایی که هم نیازهای بچهها براشون مهمه، هم نیازهای خودشون و مایل هستن رابطهشون با میوهی دلشون هموار و دلنشین باشه😇
👌همین جمله کوتاه: «که جواب رو بعدا میدم»( البته با تعیین زمان دقیق)
راه رو باز میکنه برای کمی فکر بیشتر و این که از ته دل واقعا چی میخواهیم و بعد اگر قرار به نه گفتن هم باشه، میشه پاپیون پیچ «نه» رو تحویل بدیم، قاطع و مهربان❤️🎀
👌«نه گفتن» هم بهتره دم به دقیقه نباشه که دیگه اثر خودش رو از دست بده
👌«نه گفتن» باید واقعی باشه، نه این که با اصرار تبدیل به بله بشه...
امیدوارم این برگهای ابَر مادر، براتون سبز و راهگشا باشه🌱😊
🎀تمام.
#اَبَرمادر
🎀https://eitaa.com/aayeh1
.
🐨 یک بچه کوآلای تبدار، بابت نیش زدن مروارید جدید و موشی شدن🦷، دو روز تمام به من چسبیده بود. دو روز پیوسته، که انگار خواب شب هم این وسط هُب میشه! پاراکید و پاشویه و گریه و نق و... مهمان ما بود.
صبح هم که حسابی محمدحسین چشم انتظار بود تا موقع حضورش در گروه سرود آقابچههای مدرسه، منم بین مامانها باشم و برایش دست تکان بدهم که خدا رو شکر به این مقام نائل آمدم.
🎀 اینجور وقتها که زندگی میره رو دور تند و بدو بدو، ریتم کارهایی که دست من باشه و ضروی نباشه را کمی کند میکنم🐌
🌱سعی میکنم برنامهها رو ژیمناستیکی و منعطف بنویسم که از تیک نخوردن کارها، سرخورده نشم، البته که دروغ چرا، جبران در روزهای بعد برام مهمه..
مشتاقم در ادامه اگر مایل بودین، در مورد برنامهریزی گفتوگو کنیم😍
روزهای با پس زمینهی خستگی(چه روحی،چه جسمی)، علاوه بر رفتن سراغ کولهپشتی تجربه، یک نعمتی هست که در قلبم و بر زبانم میاد و گاهی قدرت دویدن تا اون سر دنیا رو میده🌱
قبلا برام غریبه بود، فکر میکردم باید لب طاقچه باشه و نمیشه جاری بشه در لحظهها و اثر لطیف و شبنموارش رو دید...
اما دیدم شاید یکی از گمشدههای من همین بوده، نعمت شکرگزاری🌱❤️
الهی شکر🤲❤️
شکر بابت نعمت سلامتی🌱
از دست و زبان که برآید... 🎀
#شکر
#قدم_کوچک_اثر_بزرگ
🎀https://eitaa.com/aayeh1