eitaa logo
منتظران ظهور(ترک آباد)
2.6هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.6هزار ویدیو
138 فایل
اخبار روستای ترک آبــــــــــاد، اردکان، یزد جهت ارتباطات به ایدی های زیر مراجعه فرمایید: مدیران: @Admin1359 @Kazembrave @Amir_Mohamd1388
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی! مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند. ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!!!!
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ __برید کناااااااار... این صدای علی بود که جلوتر ازبقیه بچه ها پابه پای تیوپش از سرازیری کوچه می دوید. اونقدر سرعتش زیاد شده بود که گاهی چندثانیه ای از تیوپ عقب می موند و دوباره با چوب کنترلش می کرد. هرکدوم از بچه ها سعی داشتند با ضربه محکم تر چوب به تیوپ از بقیه جلو بیفتن. این وسط رد شدن بعضی از عابرا معضل بزرگی شده بود و فرصت برنده شدن رو از بچه های جلوتر می گرفت. صدای جیغ و داد و خنده هاشون کوچه رو پر کرده بود. بعضی هاشون خسته می شدن و تیوپ به بغل به دیوار تکیه می دادن و نفس زنون دویدن بقیه رو نگاه می کردن. بعضی از تیوپ ها هم از کنترل خارج می شد و به در و دیوار می خورد.  به خط پایانی که می رسیدن همه نقش زمین می شدن و بعد از یه نفس چاق کردن کوتاه به بحث درباره برنده شدن و تجزیه و تحلیل شکست بقیه مشغول می شدن و هرازگاهی که نتیجه ای حاصل نمی شد یه ماراتون دیگه راه می افتاد. تیوپ ها رو روی شونه هاشون مینداختن و تا رسیدن به خط شروع، باز از بحث و جدل دست بر نمی داشتن. این دویدن ها و خسته نشدن ها قشنگ بود. عرق می ریختن به پای برنده شدنی که جایزه ای نداشت جز افتخار به سرعت عمل و تواناییشون. تلاش می کردن تا ثابت کنن میشه و می تونن، بدون اینکه چوب لای چرخ هم بذارن... ✍ به قلم: سرکارخانم فاطمه شفیعی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥 •┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• «چراغ قرمز» بارش برف آنقدر زیاد بود که درست نمی شد مسیر و چراغ قرمز سر چهارراه را دید. تمام ماشین ها ایستاده بودند. بخارِ داخل ماشین، اشک شیشه ی جلویی را در آورده بود. ناگهان صدایی چشم های راننده ی جوان و شیک پوش را به سمت چپش کشاند. پسربچه‌ای با کلاه کاموایی خاکستری، دستهای قرمز و یخ زده و با چهره ای معصوم بیرون ماشین ایستاده بود. چند فال را محکم در دستش گرفته بود و برای اینکه خیس نشود به سینه اش چسبانده بود. فقط یک لباس معمولی با دم آستین های پاره به تن داشت. پسر جوان شیشه را پایین کشید نگاهی به پسرک انداخت : چه مرگته؟ پسرک آرام دستش را جلو آورد و به کف دستش نگاه کرد. گویی می‌خواست بگوید :دستم خالیست. پسر جوان دست در داشبورد ماشین برد چیزی از آنجا در آورد و در دست پسر گذاشت و آن را محکم بست. پسرک دست مشت شده اش را سریع کنار کشید : امروز هرچی از خدا میخوای بهت بده، هر گره ای در کارت هس خدا باز کنه. بعد هم لبخند زیبایی بر لبهایش نشاند و از میان ماشین ها دوان دوان عبور کرد تا برود و مشتش را در گوشه ای خلوت باز کند. صدای بوق ماشین ها بلند شد. پسرجوان با بی حوصلگی به آینه و ماشین پشت سرش نگاه کرد : مرتیکه مزخرف بی ام و سواره، فکر کرده کیه... سر آوورده. سپس با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت. دنبال آدرس می‌گشت. مدام چشم‌هایش چرخ میزد. نیم ساعتی دور زد تا توانست جلوی در شرکت «حُسنا» بایستد. به ساعت مچی اش نگاه کرد: دیرم شد. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. با وجود سردی هوا تمام بدنش از استرس خیس عرق شده بود. کت و شلوارش را جلوی در مرتب کرد. یک دفعه صدای ضمختی او را تکان داد: کاری دارید؟ مِن مِن کنان گفت : بَ بَله _ پس بفرمایید.... پسرجوان متوجه شد او از کارمندان شرکت است. خودش را پشتِ سر او پنهان کرد و داخل شد. بودن او برایش دلگرمی بود و اضطرابش را کم می‌کرد. به محض ورود همه روی پا ایستادند منشی به سمت آنها نگاه کرد: آقای رئیس، سلام، روز بخیر، مهمان ها در دفتر تون منتظرن. پسر جوان خشکش زد: اون رئیس شرکته. کاش باهاش حرف زده بودم و خواهش می کردم یه کار آبرومند بهم بده. این توبیخ های ذهنی زیاد دوام نداشت. رئیس شرکت به عقب برگشت، به او اشاره کرد : ایشون کاری دارن، ببینید کارشون چیه. پسر جوان بی درنگ جواب داد : ببخشید برای استخدام خدمت رسیدم. رییس شرکت در حالی که به سمت اتاقش می‌رفت گفت: کسی که پشت چراغ قرمز، تو هوای سرد، دست یه پسر بچه ی بیچاره رو پر می کنه، مگه میشه از شرکت من دست خالی بره؟ ایشون بی چون و چرا استخدامه. پسر جوان دست هایش را مشت کرد و به هم فشرد : این همون بی ام و سواره. آرام روی صندلی قهوه‌ای رنگ نشست. او تنها کسی بود که می دانست آن چیزی که در دستان پسرک گذاشت پول نبود بلکه کاغذ پاره‌های مصاحبه دیروزش بود. ✍️به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁ "مهمان‌های خوانده" - آخه مرد،با غصه خوردن که چیزی درست نمی‌شه - چطور غصه نخورم،یه ماهِ صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم،نذاشتم اهل آبادی از قصیه‌ی ورشکسته‌گیم بویی ببرن،همه‌ی طلبکارا رو هم بهشون وعده دادم کارخونه رو که فروختیم بدهی‌شونو بدم،اونام مردونگی کردن، قبول کردن،اما ماه هیچوقت پشت ابر نمی‌مونه بالاخره همه می‌فهمن ورشکست شدم،بیشتر از این می‌سوزم که روز عید قربون که مردم با امید برا گرفتن گوشت نذری میان ناامید برمی‌گردن - خوب این که ناراحتی نداره،اونم راه چاره داره،میریم سفر - آخه زن همچی میگی میریم سفر که انگار سفر خرج نداره - پس می‌گی چیکار کنیم،بشینیم مثل سوته‌دلا با هم بنالیم؟نه به نظرم بهتره به مش کاظم قضیه رو مطرح کنیم تا گوش به گوش بچرخه - حاج رسول صورتش سرخ شد، رگ گردنش زد بیرون و گفت:زن حسابی، یه وقت همچی کاری نکنیا،اینکه من کسی را خبردار نکردم برا این بود که یه شریک پیدا کنم تا طرحم را حمایت کنه و کارخونه رو دوباره سرپا کنم،حیف که این شریکای کم دل طرحم رو حمایت نکردند یادش بخیر سالای قبل دو روز به عید قربون،چپ می‌رفتی و راس می‌یومدی، می‌گفتی:از صدای بع‌بع گوسفندا سرسام گرفتم بدری خانم همسر حاج رسول که دیگر طاقت‌اش طاق شده بود دیگر نمی‌توانست اشک‌هایش را مخفی کند، بلند شد سینی چای را مقابل حاج رسول گذاشت،چادرش را سر کرد تا برود امامزاده و یک دل سیر گریه کند، رفت تا در حیاط را باز کند،ماشین را بیرون ببردکه چشمش به یک صف گوسفند گرسنه،تشنه و هراسانِ بدون چوپان افتاد.بدری خانم پشت فرمان نشست تا استارت بزند که یکدفعه سیل گوسفند به داخل خانه‌ی حاج رسول سرازیر شدند و زبان بسته‌ها از شدت تشنگی خیز گرفتند به سمت حوض، صدای چالاپ چولوپ آب و بع‌‌‌ بع‌های حاکی از خوشحالیِ گوسفندان، حاج رسول را از داخل اتاق بیرون کشاند و با دیدن صحنه از تعجب داشت شاخ در می‌آورد واز بدری خانم پرسید اینا کجا بودن؟ - نمی‌دونم! - زن ببین زبون بسته‌ها چقدرم گرسنن، بهتره برم از مش غلام یه کم علوفه بگیرم بیارم - بَه سلام حاج رسول،مثل اینکه امسال به ما سفارش گوسفند ندادی و به از ما بهترون سفارش دادی؟ - امسال قسمت نبود به شما سفارش گوسفند بدم حالا یک کم علوفه می‌خواستم. - راستی همون دامداری که ازش هر سال برات ۲۰ تا گوسفند می‌خریدم امسال یک کامیون گوسفندش نزدیک روستامون چپ کرده و گوسفندای زبون بسته حیف و میل شدن،اما از بس پولش از پارو بالا می‌زنه کک‌شم نمی‌گزه اما پسرش هم تو اون کامیون بوده و الان حالش خیلی وخیمِ و توی کماست اما راننده خدا را شکر سالمِ - حالا اگه میشه شماره‌ی این دامدار را بهم بده؟ - هان می‌خوای دیگه خودت مستقیم گوسفند بخری و سنار گیر ما نیاد؟ - نه مرد این حرفا نیست،شماره رو بده، بعدا برات توضیح می‌دم مش غلام مثل اینکه جان به عزرائیل بدهد شماره را به حاج رسول داد و گفت:اینم شماره‌ی آقای اعتباریان. حاج رسول شماره را گرفت واز مغازه دور شد. - الو سلام آقای اعتباریان؟ - بله خودم هستم زود صحبت‌تونو بفرمائید منتظر یه تماس مهم از بیمارستان هستم. - من حاج رسول هستم،۱۰ تا گوسفندای شما صحیح و سالم‌اند و اومدن منزل ما، آدرس بدین برشون‌گردونم،در ضمن من هر سال برای عید قربان از طریق مش غلام از شما ۱۵تا گوسفند خریداری می‌کردم اما امسال ورشکست شدم، یعنی الان هنوز ورشکست نشدم یه طرح دارم اگه یه شریک خوب پیدا کنم و بهم اعتماد کنه وضع و روزم از قبل هم بهتر می‌شه... حاج رسول انگار که یه سنگ صبور برای درد و دل پیدا کرده باشد که یکدفعه آقای اعتباریان گفت:ببخشید پشت خطی دارم از بیمارستانِ و گوشی را قطع کرد. حاج رسول با خودش غُر و لُندی کرد و گفت:چرا اینقدر صغری، کبری چیدم و آدرس نگرفتم.که یکدفعه صدای گوشی او بلند شد. - حاج رسول پسرم به هوش اومد به قلب رسول‌الله همون موقع که داشتی برام درد و دل می‌کردی با خدا عهد کردم اگه پسرم به هوش بیاد ۲۰ تا گوسفند بفرستم برات تا به فقرا بدی و خودم باهات در کارخونه شریک بشم، گفتی ۱۰ تا گوسفند با پای خودشون اومدن؟حالا میگم ۱۰تا گوسفند دیگه برات بفرستن مغازه‌ی مش غلام،راستی فامیلت چیه؟ - مرادی - آقای مرادی الان دستم به پسرم بنده یک هفته‌ی دیگه میام تا کارخونه‌ رو ببینم یاعلی. حاج رسول یکدفعه یاد گوسفندان گرسنه افتاد سریع خودش را به مغازه‌ی مش غلام رساند. - هان حاج رسول،کارگر آقای اعتباریان تماس گرفت،گفت الان برا حاج رسول مرادی ۱۰تا گوسفند میارم.کور شه اون کاسب‌کاری که مشتری‌شو نشناسه حاج رسول علوفه‌ها روکول گرفت وگفت: - پول علوفه‌ها وشیرینی خرید گوسفند را هر چی دوست داشتی بنویس به حساب مش غلام خندیدو گفت:خدا از بزرگی کمت نکنه ✍️به قلم :خانم مرضیه رمضان‌قاسم(رها)
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 « ای کاش» دهانم را باز کردم، می خواستم همه آنچه میبینم را در سینه ام جای بدهم. ولی دیگر پر شده بود. دوست داشتم سینه ام را هزار برابر کنم. یا هزار تایش را از خدا هدیه بگیرم. ولی افسوس فقط یکی بود. وقتی سیر شدم. دهانم را مهر کردم و دستانم را به بازویش گره زدم. سرم را بر شانه هایش گذاشتم. چقدر غمگین بودم. ای کاش او لبی بر لبم می گذاشت. مرا از جانش بیشتر دوست داشت و من او را. می تاخت و مرا با عشق می برد. ولی مسیر عبورش را نفرت ها بسته بود. در میان بارش خشم با ضربه ای که فرو آمد بازویش از دستم رها شد. به بازوی دیگرش چسبیدم، آن هم با ضربه ای دیگر از میان دستانم فرو افتاد. با شکم بر زمین افتادم، دهانم را باز نکردم. ترسیدم مبادا چیزی از من کم شود. در خودم فریاد میزدم: مرا رها کن.... برووووو.... برو..... تو را بیش از من می‌خواهند.... برووووو ولی خم شد و من را به دندان گرفت. چقدر نفسش داغ بود. لبانش خشک و بازوانش پر از خون بود. با من می دوید. او چشمانش به سمت خیمه ها بود و من چشمانم به لبهای خشک و سیمای باوفایش.... ناگهان تیری بر چشمش نشست، خون چراغ خاموش شده اش بر گلویم چکید، گلوی سردم با خونش گرم شد. ولی متوقف نشد..... طولی نکشید، که تیری دیگر سینه ام را به سینه اش دوخت. بی رنگی امانتی که در من داشت با رنگ سرخ خونش رنگین شد. در کمال حیرت ماه، با زانوانش بر زمین افتاد، نه به خاطر زخم هایش.... نه.... فقط به خاطر سینه ی من که شکافته شد. 😔 شرمنده‌ام که بیش از این نتوانستم همراهیت کنم. فقط ای کاش میشد، لبت را کمی تر کنم. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم" تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم. ✅✅ با ما همراه باشید 🌺 ✅ بزرگترین کانال اطلاع رسانی روستای ترک آباد ╭═🔹💠💠 🔹 🆔@abadikhabar ╰═🔸 💠💠 🔸═╯
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... اين نوشته رو خيلی دوست دارم ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است. ✅ منتظران ظهور ترک آباد ╭═🔹💠💠  🔹═╮ 🆔@abadikhabar ╰═🔸 💠💠 🔸═╯
📚 ✨ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭﺏ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺒﺪﯼ ﮔﯿﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ: ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﻣﮕﺮ ﺷﺮﻁ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﯿﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟ ﺑﯿﻨﺎ: ﺁﺭﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻋﺬﺭﯼ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ؟ ﺑﯿﻨﺎ: ﺗﻮ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ؟! ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺯﺍﺩ ﮐﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ ! ﺑﯿﻨﺎ: پس ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ. ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺎﺳﺪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ✅ منتظران ظهور ترک آباد ╭═🔹💠💠  🔹═╮ 🆔@abadikhabar ╰═🔸 💠💠 🔸═╯ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌