eitaa logo
منتظران ظهور(ترک آباد)
2.8هزار دنبال‌کننده
25.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
167 فایل
اخبار روستای ترک آبــــــــــاد، اردکان، یزد جهت ارتباطات به ایدی های زیر مراجعه فرمایید: مدیران: @Admin1359 @Kazembrave @Amir_Mohamd1388
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ __برید کناااااااار... این صدای علی بود که جلوتر ازبقیه بچه ها پابه پای تیوپش از سرازیری کوچه می دوید. اونقدر سرعتش زیاد شده بود که گاهی چندثانیه ای از تیوپ عقب می موند و دوباره با چوب کنترلش می کرد. هرکدوم از بچه ها سعی داشتند با ضربه محکم تر چوب به تیوپ از بقیه جلو بیفتن. این وسط رد شدن بعضی از عابرا معضل بزرگی شده بود و فرصت برنده شدن رو از بچه های جلوتر می گرفت. صدای جیغ و داد و خنده هاشون کوچه رو پر کرده بود. بعضی هاشون خسته می شدن و تیوپ به بغل به دیوار تکیه می دادن و نفس زنون دویدن بقیه رو نگاه می کردن. بعضی از تیوپ ها هم از کنترل خارج می شد و به در و دیوار می خورد.  به خط پایانی که می رسیدن همه نقش زمین می شدن و بعد از یه نفس چاق کردن کوتاه به بحث درباره برنده شدن و تجزیه و تحلیل شکست بقیه مشغول می شدن و هرازگاهی که نتیجه ای حاصل نمی شد یه ماراتون دیگه راه می افتاد. تیوپ ها رو روی شونه هاشون مینداختن و تا رسیدن به خط شروع، باز از بحث و جدل دست بر نمی داشتن. این دویدن ها و خسته نشدن ها قشنگ بود. عرق می ریختن به پای برنده شدنی که جایزه ای نداشت جز افتخار به سرعت عمل و تواناییشون. تلاش می کردن تا ثابت کنن میشه و می تونن، بدون اینکه چوب لای چرخ هم بذارن... ✍ به قلم: سرکارخانم فاطمه شفیعی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🧚‍♂️﷽🧚‍♂️ یکی از مدیران به شکلی تمیز شنیدم که چسبیده عمری به میز سوالیدم از او به طرزی خفن درازیده عمر شما را چه چیز بگفتا ز معصوم باشد حدیث به اقوام نیکی نما ای عزیز ندانی اصول مدیریتی مدیران ندارند زین ره گریز من اقوام خود روی کار آورم فضولی نکن توی کارم پیلیز(please) وگرنه کنم امر تا بی درنگ نمایند حکم تو را ریز ریز شنیدم چو حرفش چنان سوختم که کارم گذشت از جلیز و ولیز. 📜شاعر : سرکار خانم ملوک عابدی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🗨️اطرافت رو با آدم‌هايى پر كن كه راجع به ديدگاه‌ها و ايده‌ها حرف می‌زنن، نه راجع به آدم‌هاى ديگه ✍️ : جناب آقای یاسر فرجی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁﷽❁ اعتیاد اصلا در این دور و زمانه خوب نیست چون که دیگر جنس ناب و خالص و مرغوب نیست از پِهن تا خاک و گچ را داخل آن می کنند ای برادر رحم‌ کن چون معده خرمنکوب نیست لخته‌ی خون و لواشک بین آن ها دیده شد خب چنین جنسی برای هیچکس محبوب نیست کارتن خوابت کند این لعنتی بیدار باش چون برای خواب، حتی جا میان جوب نیست جنس بی‌خود را به ما ساقی گران انداخته آنچه در توییتر آمد، توی یو تی یوب نیست پیشترها گل برای هدیه دادن بود و بس پس چرا گل میکشی مغزت اگر معیوب نیست قیمتش آخر چرا هرروز بالا می رود؟ این که دیگر دامن کوتاه و مینی ژوب نیست در موال خانه‌ی خود در فضا بودیم که یک ندایی گفت پرواز از خلا مطلوب نیست پُک زدم، پر ریختم، عریان شدم از هرچه هست گشت آمد گفت این قِرتی چرا محجوب نیست دستبندی از طلا بر دستهایم کرد و برد سوی یک قصر فلزی که چنان مرغوب نیست اشکهایم قهقهه سر داد و بغضم خنده شد مملکت آزادی محض است که، آشوب نیست آخرش دیدی که جنس بد به قلبم ایست داد من که گفتم جنس ناب و خالص و مرغوب نیست. 📜شاعر : سرکارخانم ملوک عابدی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥🚦🚥 •┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• «چراغ قرمز» بارش برف آنقدر زیاد بود که درست نمی شد مسیر و چراغ قرمز سر چهارراه را دید. تمام ماشین ها ایستاده بودند. بخارِ داخل ماشین، اشک شیشه ی جلویی را در آورده بود. ناگهان صدایی چشم های راننده ی جوان و شیک پوش را به سمت چپش کشاند. پسربچه‌ای با کلاه کاموایی خاکستری، دستهای قرمز و یخ زده و با چهره ای معصوم بیرون ماشین ایستاده بود. چند فال را محکم در دستش گرفته بود و برای اینکه خیس نشود به سینه اش چسبانده بود. فقط یک لباس معمولی با دم آستین های پاره به تن داشت. پسر جوان شیشه را پایین کشید نگاهی به پسرک انداخت : چه مرگته؟ پسرک آرام دستش را جلو آورد و به کف دستش نگاه کرد. گویی می‌خواست بگوید :دستم خالیست. پسر جوان دست در داشبورد ماشین برد چیزی از آنجا در آورد و در دست پسر گذاشت و آن را محکم بست. پسرک دست مشت شده اش را سریع کنار کشید : امروز هرچی از خدا میخوای بهت بده، هر گره ای در کارت هس خدا باز کنه. بعد هم لبخند زیبایی بر لبهایش نشاند و از میان ماشین ها دوان دوان عبور کرد تا برود و مشتش را در گوشه ای خلوت باز کند. صدای بوق ماشین ها بلند شد. پسرجوان با بی حوصلگی به آینه و ماشین پشت سرش نگاه کرد : مرتیکه مزخرف بی ام و سواره، فکر کرده کیه... سر آوورده. سپس با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت. دنبال آدرس می‌گشت. مدام چشم‌هایش چرخ میزد. نیم ساعتی دور زد تا توانست جلوی در شرکت «حُسنا» بایستد. به ساعت مچی اش نگاه کرد: دیرم شد. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. با وجود سردی هوا تمام بدنش از استرس خیس عرق شده بود. کت و شلوارش را جلوی در مرتب کرد. یک دفعه صدای ضمختی او را تکان داد: کاری دارید؟ مِن مِن کنان گفت : بَ بَله _ پس بفرمایید.... پسرجوان متوجه شد او از کارمندان شرکت است. خودش را پشتِ سر او پنهان کرد و داخل شد. بودن او برایش دلگرمی بود و اضطرابش را کم می‌کرد. به محض ورود همه روی پا ایستادند منشی به سمت آنها نگاه کرد: آقای رئیس، سلام، روز بخیر، مهمان ها در دفتر تون منتظرن. پسر جوان خشکش زد: اون رئیس شرکته. کاش باهاش حرف زده بودم و خواهش می کردم یه کار آبرومند بهم بده. این توبیخ های ذهنی زیاد دوام نداشت. رئیس شرکت به عقب برگشت، به او اشاره کرد : ایشون کاری دارن، ببینید کارشون چیه. پسر جوان بی درنگ جواب داد : ببخشید برای استخدام خدمت رسیدم. رییس شرکت در حالی که به سمت اتاقش می‌رفت گفت: کسی که پشت چراغ قرمز، تو هوای سرد، دست یه پسر بچه ی بیچاره رو پر می کنه، مگه میشه از شرکت من دست خالی بره؟ ایشون بی چون و چرا استخدامه. پسر جوان دست هایش را مشت کرد و به هم فشرد : این همون بی ام و سواره. آرام روی صندلی قهوه‌ای رنگ نشست. او تنها کسی بود که می دانست آن چیزی که در دستان پسرک گذاشت پول نبود بلکه کاغذ پاره‌های مصاحبه دیروزش بود. ✍️به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁ "مهمان‌های خوانده" - آخه مرد،با غصه خوردن که چیزی درست نمی‌شه - چطور غصه نخورم،یه ماهِ صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم،نذاشتم اهل آبادی از قصیه‌ی ورشکسته‌گیم بویی ببرن،همه‌ی طلبکارا رو هم بهشون وعده دادم کارخونه رو که فروختیم بدهی‌شونو بدم،اونام مردونگی کردن، قبول کردن،اما ماه هیچوقت پشت ابر نمی‌مونه بالاخره همه می‌فهمن ورشکست شدم،بیشتر از این می‌سوزم که روز عید قربون که مردم با امید برا گرفتن گوشت نذری میان ناامید برمی‌گردن - خوب این که ناراحتی نداره،اونم راه چاره داره،میریم سفر - آخه زن همچی میگی میریم سفر که انگار سفر خرج نداره - پس می‌گی چیکار کنیم،بشینیم مثل سوته‌دلا با هم بنالیم؟نه به نظرم بهتره به مش کاظم قضیه رو مطرح کنیم تا گوش به گوش بچرخه - حاج رسول صورتش سرخ شد، رگ گردنش زد بیرون و گفت:زن حسابی، یه وقت همچی کاری نکنیا،اینکه من کسی را خبردار نکردم برا این بود که یه شریک پیدا کنم تا طرحم را حمایت کنه و کارخونه رو دوباره سرپا کنم،حیف که این شریکای کم دل طرحم رو حمایت نکردند یادش بخیر سالای قبل دو روز به عید قربون،چپ می‌رفتی و راس می‌یومدی، می‌گفتی:از صدای بع‌بع گوسفندا سرسام گرفتم بدری خانم همسر حاج رسول که دیگر طاقت‌اش طاق شده بود دیگر نمی‌توانست اشک‌هایش را مخفی کند، بلند شد سینی چای را مقابل حاج رسول گذاشت،چادرش را سر کرد تا برود امامزاده و یک دل سیر گریه کند، رفت تا در حیاط را باز کند،ماشین را بیرون ببردکه چشمش به یک صف گوسفند گرسنه،تشنه و هراسانِ بدون چوپان افتاد.بدری خانم پشت فرمان نشست تا استارت بزند که یکدفعه سیل گوسفند به داخل خانه‌ی حاج رسول سرازیر شدند و زبان بسته‌ها از شدت تشنگی خیز گرفتند به سمت حوض، صدای چالاپ چولوپ آب و بع‌‌‌ بع‌های حاکی از خوشحالیِ گوسفندان، حاج رسول را از داخل اتاق بیرون کشاند و با دیدن صحنه از تعجب داشت شاخ در می‌آورد واز بدری خانم پرسید اینا کجا بودن؟ - نمی‌دونم! - زن ببین زبون بسته‌ها چقدرم گرسنن، بهتره برم از مش غلام یه کم علوفه بگیرم بیارم - بَه سلام حاج رسول،مثل اینکه امسال به ما سفارش گوسفند ندادی و به از ما بهترون سفارش دادی؟ - امسال قسمت نبود به شما سفارش گوسفند بدم حالا یک کم علوفه می‌خواستم. - راستی همون دامداری که ازش هر سال برات ۲۰ تا گوسفند می‌خریدم امسال یک کامیون گوسفندش نزدیک روستامون چپ کرده و گوسفندای زبون بسته حیف و میل شدن،اما از بس پولش از پارو بالا می‌زنه کک‌شم نمی‌گزه اما پسرش هم تو اون کامیون بوده و الان حالش خیلی وخیمِ و توی کماست اما راننده خدا را شکر سالمِ - حالا اگه میشه شماره‌ی این دامدار را بهم بده؟ - هان می‌خوای دیگه خودت مستقیم گوسفند بخری و سنار گیر ما نیاد؟ - نه مرد این حرفا نیست،شماره رو بده، بعدا برات توضیح می‌دم مش غلام مثل اینکه جان به عزرائیل بدهد شماره را به حاج رسول داد و گفت:اینم شماره‌ی آقای اعتباریان. حاج رسول شماره را گرفت واز مغازه دور شد. - الو سلام آقای اعتباریان؟ - بله خودم هستم زود صحبت‌تونو بفرمائید منتظر یه تماس مهم از بیمارستان هستم. - من حاج رسول هستم،۱۰ تا گوسفندای شما صحیح و سالم‌اند و اومدن منزل ما، آدرس بدین برشون‌گردونم،در ضمن من هر سال برای عید قربان از طریق مش غلام از شما ۱۵تا گوسفند خریداری می‌کردم اما امسال ورشکست شدم، یعنی الان هنوز ورشکست نشدم یه طرح دارم اگه یه شریک خوب پیدا کنم و بهم اعتماد کنه وضع و روزم از قبل هم بهتر می‌شه... حاج رسول انگار که یه سنگ صبور برای درد و دل پیدا کرده باشد که یکدفعه آقای اعتباریان گفت:ببخشید پشت خطی دارم از بیمارستانِ و گوشی را قطع کرد. حاج رسول با خودش غُر و لُندی کرد و گفت:چرا اینقدر صغری، کبری چیدم و آدرس نگرفتم.که یکدفعه صدای گوشی او بلند شد. - حاج رسول پسرم به هوش اومد به قلب رسول‌الله همون موقع که داشتی برام درد و دل می‌کردی با خدا عهد کردم اگه پسرم به هوش بیاد ۲۰ تا گوسفند بفرستم برات تا به فقرا بدی و خودم باهات در کارخونه شریک بشم، گفتی ۱۰ تا گوسفند با پای خودشون اومدن؟حالا میگم ۱۰تا گوسفند دیگه برات بفرستن مغازه‌ی مش غلام،راستی فامیلت چیه؟ - مرادی - آقای مرادی الان دستم به پسرم بنده یک هفته‌ی دیگه میام تا کارخونه‌ رو ببینم یاعلی. حاج رسول یکدفعه یاد گوسفندان گرسنه افتاد سریع خودش را به مغازه‌ی مش غلام رساند. - هان حاج رسول،کارگر آقای اعتباریان تماس گرفت،گفت الان برا حاج رسول مرادی ۱۰تا گوسفند میارم.کور شه اون کاسب‌کاری که مشتری‌شو نشناسه حاج رسول علوفه‌ها روکول گرفت وگفت: - پول علوفه‌ها وشیرینی خرید گوسفند را هر چی دوست داشتی بنویس به حساب مش غلام خندیدو گفت:خدا از بزرگی کمت نکنه ✍️به قلم :خانم مرضیه رمضان‌قاسم(رها)
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 « ای کاش» دهانم را باز کردم، می خواستم همه آنچه میبینم را در سینه ام جای بدهم. ولی دیگر پر شده بود. دوست داشتم سینه ام را هزار برابر کنم. یا هزار تایش را از خدا هدیه بگیرم. ولی افسوس فقط یکی بود. وقتی سیر شدم. دهانم را مهر کردم و دستانم را به بازویش گره زدم. سرم را بر شانه هایش گذاشتم. چقدر غمگین بودم. ای کاش او لبی بر لبم می گذاشت. مرا از جانش بیشتر دوست داشت و من او را. می تاخت و مرا با عشق می برد. ولی مسیر عبورش را نفرت ها بسته بود. در میان بارش خشم با ضربه ای که فرو آمد بازویش از دستم رها شد. به بازوی دیگرش چسبیدم، آن هم با ضربه ای دیگر از میان دستانم فرو افتاد. با شکم بر زمین افتادم، دهانم را باز نکردم. ترسیدم مبادا چیزی از من کم شود. در خودم فریاد میزدم: مرا رها کن.... برووووو.... برو..... تو را بیش از من می‌خواهند.... برووووو ولی خم شد و من را به دندان گرفت. چقدر نفسش داغ بود. لبانش خشک و بازوانش پر از خون بود. با من می دوید. او چشمانش به سمت خیمه ها بود و من چشمانم به لبهای خشک و سیمای باوفایش.... ناگهان تیری بر چشمش نشست، خون چراغ خاموش شده اش بر گلویم چکید، گلوی سردم با خونش گرم شد. ولی متوقف نشد..... طولی نکشید، که تیری دیگر سینه ام را به سینه اش دوخت. بی رنگی امانتی که در من داشت با رنگ سرخ خونش رنگین شد. در کمال حیرت ماه، با زانوانش بر زمین افتاد، نه به خاطر زخم هایش.... نه.... فقط به خاطر سینه ی من که شکافته شد. 😔 شرمنده‌ام که بیش از این نتوانستم همراهیت کنم. فقط ای کاش میشد، لبت را کمی تر کنم. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• در آن ماه پر از اندوه و ماتم در آن ایام جان سوز محرم گه پیکار با خصم سیه روز در آن گرمای طاقت گیر جان سوز به لب ها جمله ذکر ربنا بود شهادت کار مردان خدا بود گه پیکار بود و صحبت از جان نبردی بود بین کفر و ایمان یکی بی سر یکی بی دست می شد یکی از جام عرفان مست می شد تمام غنچه ها از غصه بی تاب فسرده غم زده در حسرت آب ز یک سو آه و فریاد و فغان بود ز یک سو ناله لب تشنه گان بود در آن هنگامه عباس دلاور ابوالفضل رشید آن پور حیدر چو دید آن کودکان زار و محزون به سوی آب زد از خیمه بیرون به عشق حق گذشت ازجان واز سر به شوق یاری فرزند حیدر چنان آتش به جان دشمن افروخت که گویی خرمن بیداد را سوخت لب شط چون رسید آن ماه گردون عطش بر جان وی گردید افزون فرود آمد ز اسب خسته بی تاب که بردارد برای کودکان آب دو دستش را ز آب رود پر کرد به نزدیک لبان خویش آورد در آن دم بانگ زد بر خویشتن هان تو گردی سیر از آب و تشنه طفلان به یاد کودکان تشنه افتاد لب خشک برادر آمدش یاد دوباره آب را بر آب افزود عجب داغی نهاد او بر دل رود نمود از آب رود آن مشک را پر فلک از کار او شد در تحیر لب عطشان ز آب رود بگذشت شتابان رو به سوی خیمه برگشت ولیکن قوم دون پیوسته بودند ره آن یار حق را بسته بودند یکی زد تیر بر پهلوی سقا یکی زد نیزه بر بازوی سقا ز بازو دست سقا چون که افتاد به دندان بند مشک آب را داد شرور دیگری زد تیر بر مشک ز مشک آندم روان شد سیلی از اشک سیه شد آسمان بی نور مهتاب وسقا نا امید از بردن آب چو شد نقش زمین آن پیکر ماه حسین ابن علی ( ع) گردید آگاه حزین و خسته دل با حال مضطر غمین آمد به بالین برادر تن عباس غرق خاک و خون بود بسان لاله های واژگون بود هزاران زخم خنجر داشت بر تن سر او را گرفت آن شه به دامن رخ او را نمود آن شاه دین پاک به دست مهربان از خار و خاشاک بگفتا من حسینم ای برادر تو را آورده خصم دون چه بر سر به خورشید آن زمان سقا نظر کرد چنین گفت و به سوی حق سفر کرد مرا خیمه مبر تا زنده هستم که از لب تشنه گان شرمنده هستم فغان از این ومصیبت آه فریاد روا باشد اگر خون گرید آزاد خداوندا به حق آن علمدار مرا یک دم به حال خویش مگذار 📜شاعر: جناب آقای سعید آزاد
❁﷽❁ 🟢سه بیت، سه نگاه، سه برداشت : حضرت موسی(ع) خطاب به خداوند در کوه طور می‌گوید: اَرَنی(خود را به من نشان بده.) وخداوند ميفرمايد: لَن تَرانی(هرگز مرا نخواهی دید.)              ♻️برداشت سعدی: چو رسی به کوه سینا، اَرنی مگو و بگذر که نیرزد این تمنا به جواب لَن تَرانی              ♻️برداشت حافظ: چو رسی به طور سینا اَرنی بگو و بگذر تو صدای دوست بشنو، نه جواب لَن تَرانی ♻️برداشت مولوی : اَرِنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد تو که با منی همیشه، چه تَری چه لَن تَرانی
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• 💠 یک ظرف شیر که میلیون‌ها مولکول‌ دارد با چند میکروب، سلامت خود را از دست می‌دهد و کسی نمی‌گوید چرا میلیون‌ها مولکول شیر را فدای چند عدد میکروب، می‌کنید؟ 💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما وظایف خود را نسبت به همسر خود انجام می‌دهیم امّا نمی‌دانیم چرا حسّ می‌کنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و لذّت دلخواهمان را ندارد. 💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی میکروب‌ها در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم می‌کند. 💠 به‌ فرض رفتارهایی که از آن سوءظن به همسر برداشت می‌شود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهین‌آمیز و تمسخر همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بی‌احترامی به زن، بددهانی کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانواده‌ی یکدیگر و دهها رفتار دیگر 💠 راه شناخت این میکروب‌ها مطالعه نسبت به برخی تفاوت‌های مهمّ روان‌شناسی زن و مرد است، راه دیگر آن مشاوره دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواست‌ها و گلایه‌های پرتکرار همسر می‌باشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکس‌العمل و گفتار بشدّت ناراحت می‌شوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود. 💠 میکروب‌ زدایی از انجام بسیاری کارها در زندگی لازم‌تر و ضروری‌تر بوده و اولویّت‌ بیشتری دارد. ╭═🔹💠💠 🔹═╮ 🆔@abadikhabar ╰═🔸 💠💠 🔸═╯
💠اگر میخواهید غیبت نکنید باید سوء_ظن نداشته باشید و چنانچه بخواهید گرفتار سوءظن نشوید باید در امور مردم جستجو نکنید زیرا و سوء ظن و تجسس در یکدیگر تأثیر متقابل دارند. ☘گاهی تجسس باعث سوء ظن و گاهی سوء ظن منشاء تجسس می شود بنابراین باید از هر دو جلوگیری کرد در روایات نیز از تجسس نهی شده است. 📙کتاب نقطه های آغاز در اخلاق عملی ص ۱۹۴ آیت الله مهدوی کنی. ╭═🔹💠💠 🔹═╮ 🆔@abadikhabar ╰═🔸 💠💠 🔸═╯