eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گر بیفتد عکس تو در حوض ماهی ها ، شبی ماه و ماهی هر دو از چشم تو حیران می شوند # مسعود محمد پور
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را» تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را چون آینه پیشِ تو نشستم ڪه ببینی در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست از بس ڪه گره زد به گره حوصله ها را ما تلخیِ نه گفتن مان را ڪه چشیدیم وقت است بنوشیم از این پس بله ها را بگذار ببینیم بر این جغد نشسته یڪ بارِ دگر پر زدن چلچله ها را یڪ بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش بگذار ڪه دل حل بڪند مسئله ها را
من بہ قربان خدا چون ڪه مرا غمڪَین دید بحر خوشحالی من در دلم انداخت تو را ....!!
یک نفر امد قرارم را گرفت / برگ و بار و شاخسارم را گرفت چهار فصل من بهار بود ، حیف / باد پائیزی بهارم را گرفت اعتباری داشتم در پیش عشق / با نگاهی ، اعتبارم را گرفت عشق یا چیزی شبیه عشق بود / آمد و دار و ندارم را گرفت . . .
خواستم گریه کنم قلب صبورم نگذاشت وقت زانو زدنم بود غرورم نگذاشت‌!
روزگاری سفری بود مرا یادش خوش ذکر شب تا سحری بود مرا یادش خوش سفری بی خطر و خاطره ای بی مانند دائماً چـشمِ تَری بود مرا یادش خوش آتش عشق تو از دور به قلبم افتاد سینه ی شعله وری بود مرا یادش خوش اولین بار که عازم شدنم قطعی شد از شعف بال و پری بود مرا یادش خوش بار و بندیل سفر بستم و از مایحتاح کوله ی مختصری بود مرا یادش خوش تا که اِذنم بدهد گوشه ی بین الحرمین گفت و گو با قَمَری بود مرا یادش خوش سینه از عطر حرم پُر شد و تا مدت ها از هوایت اثری بود مرا یادش خـوش بهترین جمله ی دنیا "هِله بیکم زائـر" از خیابانِ کِنارت گُذری بود مرا یادش خوش کربلایی شدنم دست رضا بود یقین ضامن معتبری بود مرا یـادش خوش
محتاج خنده ایم ولی غرق نیشخند!!! یک جرعه خنده از ته دل نرخ روز چند!؟
•°🌱 اربعین‌ می‌رسد و دیده‌ی‌ گریان‌ دارم خوف جاماندن‌ از این‌ سیل‌ خروشان‌ دارم دوستانم همه آماده‌ی رفتن شده‌اند راهیم کن به کرامات تو ایمان دارم ..
کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد ؟ چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد ؟ خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش گلوی سبزه را در بطن رستنگاه می گیرد دلم درحسرت بالاترین سیبِ درخت توست ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد تو در بالاترین جای جهانی ماه من ، اما چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه می گیرد ؟
نگهش سوی دگر بود و نگاهش کردم دیده روشن به صفای رخ ماهش کردم تا برم ره به دل آن گل خندان چو نسیم گاه و بیگاه گذر بر سر راهش کردم همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب اشتباه از نگه کاه به گاهش کردم دیدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غیر غیرتم کشت ولی خوب نگاهش کردم دور از آن رلف پریشان دلم آرام نیافت گرچه زندانی شبهای سیاهش کردم حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه وآنقدر سوختم از غم که تباهش کردم مهربان گشت مه من به سرودی "گلچین" تا نثار قدم این مهر گیاهش کردم احمد گلچین معانی
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش شعری نسروده‌ست نگاهت، بسرایش خوش می‌چرد آهوی لبت، غافل از این لب این لب که پلنگانه کمین کرده برایش سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار پرهیز مرا می‌شکند وسوسه‌هایش گستردگی سینه‌ات آفاق فلق‌هاست مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است یک‌شب بدر آی از خود و برمن بگشایش هردیده که بینم به تو می‌سنجم و زشت است چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش! دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد ترسد که کنی روزی از این بند رهایش وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است غم نیست اگر جان بستانی به بهایش بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است در شعر من، اینسان که بلند است صدایش