غیر تو با هیچ کس اینگونه راحت نیستم
گرچه اهل حرفهای با صراحت نیستم
دوست دارم با تو باشم ماهها و سالها
حیف اما صاحب قدری جسارت نیستم
با تو بودن خوب بود اما تو میدانی که من
آدمی که خو کند تنها به عادت نیستم
هر کجا باشم تویی در خاطرم هر چند من
جز خیالی دور و تنها درخیالت نیستم
دست و پا گم می کنم پیش تو کم می آورم
گرچه جز تو با کسی اینگونه راحت نیستم
گاه می ترسم از این باری که روی دوش ماست
من که مرد بار سنگین امانت نیستم...
ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت
دل بازهم بهانه ی رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت
گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیچ کس گرفت
افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست
افسرده آن دلی ست که از همنفس گرفت
لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت
#فاضل_نظری
دلتنگ غنچه ایم، بگو راه باغ کو؟
خاموش مانده ایم، خدا را چراغ کو؟
کو کوچه ای ز خواب خدا سبزتر، بگو
آن خانه کو، نشانی آن کوچه باغ کو؟
چشم و چراغ خانه ی ما داغ عشق بود
چشمی که از چراغ بگیرد سراغ کو؟
دل های خویش را به گواهی گرفته ایم
اما در این زمانه خریدار داغ کو؟
شب در رسید و قصه ی ما هم به سر رسید
کو خانه ای برای رسیدن، کلاغ کو؟
#قیصر_امین_پور
داشت در یک عصر پاییزی زمان میایستاد
داشت باران در مسیر ناودان میایستاد
با لبی که کاربرد اصلیاش بوسیدن است
چای مینوشيد و قلب استکان میایستاد
در وفاداری اگر با خلق میسنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان میایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزهها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان میایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش میشدند
ابر، بالای سرش در آسمان میایستاد
موقعِ رفتن که میشد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست میبردم بر آن، میایستاد!
موقع رفتن که میشد طاقت دوری نبود
جسممان میرفت اما روحمان میایستاد
•••
از حسابِ عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان میایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال میگفتم بمان، میایستاد
«ساربان آهسته ران کارام جانم میرود»
نه چرا آهسته؟! باید ساربان میایستاد
باید از ما باز خوشبختی سفارش میگرفت
باید اصلا در همان #کافه زمان میایستاد
#کاظم_بهمنی
تو می کشانی هر پلنگی را به دنبالت
ماهی و جذاب است در هرحال احوالت
در برکه ها تا با تو می رقصند ماهی ها
پولک به پولک می درخشد برق خلخالت
حتی منجم ها برایت خواب می بینند
چون طالع عشق است و افتاده است در فالت
درگیر شو با حاشیه،درگیر شو با متن
شوری ندارد شعر من بی جار و جنجالت
پلکی بزن! دستی بچرخان! پا بکوب! ای زن
باید غزل گفت این چنین بر وزن افعالت
ای چشم تو بیت المقدس! سرزمین شعر!
این روزها افتاده ام در فکر اشغالت
پرواز کن! پرواز کن! پرواز کن! هرچند
زخمی شده بال من و زخمی شده بالت
#حسین_جنت_مکان
رو مپوش از من ڪه ناڪامِ نگاهت میشوم
خندهاے ڪن، نشئهے جامِ نگاهت میشوم
چشمهایت مهربانے دارد و فهمیدهام
من فقط با چشمڪے، رامِ نگاهت میشوم
نازنینم! عاقبت با دانهے خالِ لبت
تا ابد دلبستهے دامِ نگاهت میشوم
من همانم؛ مستِ عاشق پیشهے آن روزها
باز هم با سادگے خامِ نگاهت میشوم
مے رسد روزے ڪه با یک غمزه دربندم ڪنی
غرق در آشوبِ فرجامِ نگاهت میشوم
مذهب عاڪف تمامش نیمے از لبخند توست
آخرش تسلیمِ اسلامِ نگاهت میشوم
غزل صبح ڪہ از چشم تو مضمون نوشید
شاعر و دفتر و خودڪار و جهان مست شدند...
#حسین_مرادی
زندگی صبح و شب خوردن و خوابیدن نیست
زندگی صبح بخیری است که تو میگویی
#حسین_مرادی
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی "والضُّحی" بیاموزم
سیب میخواهم دو ڪَاز
از ڪَونہے سرخ و لبت
شعلہ هایی هم بہ جان خرمنم
در هر شبت ...
پرسہاے آشفتہ در
پسڪوچہے موهاے صبح
بوسہاے پی درپی و
دیوانہوار از غبغبت ...✎
یکی باید باشد که صبح بخیرش
بزند کنار ، پرده تقلاهای شب قبلت را ..
#پریسا_زابلي_پور
سلااااام✌️ صبحتون زیبا❤️
صبح ات بخیر شاعر لبخن های شهر
آیینه های شعر تو در جای جای شهر
با دست های آبی تان سبز میشود
گل واژه های زرد غزل در صدای شهر
رنگین کمان هر غزلت وصل میکند
دل را به پشت پنجره انتهای شهر
شب ها کسی که از دل تان رد نمی شود
حک میشود به دفترتان، ردپای شهر
گاهی برای شعر شما آه می کشد
مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر
یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد
در ازدحام مردم بی اعتنای شهر
بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی
دستی بدون بدرقه آشنای شهر
دیوارهای ساکت شهر و… صدای سوت
صبح ات بخیر شاعر لبخندهای شهر
#رسول_قشلاقی