من برایت یک بغل گل های پونه چیده ام
زیر باران من تو را با چتر رنگی دیده ام
من تو را دیدم چو پروانه میانِ باغ ِ گل
من به دورَت عاشقانه چون نسیم چرخیده ام
تا که سویَت آمدم موهای خیست دیده ام
دست خود را روی موی خیس تو کشیده ام
زیر باران، شانه لرزان، من خودم هم بوده ام
دست خود را چون لحافی دور تو پیچیده ام
تا سرت را روی شانه تو نهادی بی قرار
تا به خود من آمدم دیدم تو را بوسیده ام🙈
#محمحمدی
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آنکه جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز؟...
#حمیدمصدق
ای عشق سر بزن به دل سنگ من که گاه
روید زِ سنگفرش خیابان جوانهای...
#فاضل_نظری
آيه اصــــل و نسب در گردش دوران زر است
هر كسی صاحب زر است او از همه بالاتر است
دود اگر بالا نشيند كســـر شــأن شــعـله نيست
جای چشم ابرو نگيرد چونكه او بالاتر است
ناكسی گر از كسی بالا نشيند عيب نيست
روی دريا، خس نشيند قعر دريا گوهر است
شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی ميكنند
پس چرا انگشت كوچك لايق انگشــــتر است
#صائب_تبریزی
گرچه ما عاشق عباس و حسینیم ولی
صید کرده دلِ ما را رُخِ رخشانِ حسن...
#دوشنبههایامامحسنی🌱
️مُقَدَس است ، دوشنبه بَرایِ این نوکر
️دوشنبه ها به لَبَم ذِکرِ یا حَسَن گویم...
#دوشنبههایامامحسنی🌱
بیا و پنجره ها را کمی نصیحت کن
بگو که چشم از این راهِ رفته بردارند!
#مسیحمسیحا
آنقدر مدارا کردهام که دیگر
مدارا عادتم شده.
وقتی خیلی نرم شدی
همه تو را خم میکنند ...!
#سیمین_دانشور
هر بامداد...
تا نور میدمد از کوههای دور
من بال می گشايم، چابك تر از نسيم
پيغام صبحدم را با شعرهای روشن،
پرواز ميدهم و چه زيباست پيغام صبح
#فریدون_مشیری
#صبحتون_گل_آذین
آه کز تاب ِدل ِ سوخته جان می سوزد
ز آتش ِدل چه بگویم که زبان میسوزد
یارب این رخنهٔ دوزخ به رخ ِما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان میسوزد
دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت ِشقایق دل ِخونین ِمن است ؟
که چنین در غم ِ آن سروِ روان میسوزد
آتشی در دلم انداخت و عالَم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان میسوزد
لذّت ِ عشق و وفا بین که سپند ِ دل ِ من
بر سر ِ آتش ِ غم رقص کنان می سوزد
گریۀ ابر ِ بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل ِ سرگشته که چون برگ ِ خزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان ِ پُر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد
#هوشنگ_ابتهاج
ای غمزهی جادویت افسونگر بیماران
وی طرهی هندویت سرحلقهی طراران
رویت به شب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت به دلاویزی دلبند جگرخواران
گوئی که دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران
یوسف که به هر موئی صد جان عزیز ارزد
کی کم شود از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
#خواجوی_کرمانی
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش، دری میخواهم
#مهدی_فرجی