eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شـبی، خیال ٺـو از دشت خواب من بڪَذشٺ دڪَر به خواب نرفٺ این دلِ خیال‌پرسٺ ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه نه خیال گذر از کوچه ما دارد ماه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو که بالا بلند و نازنینی تو که شیرین لب و عشق آفرینی در آن لب های افسونگر چه داری در آن دل غیر شور و شر چه داری چنین بامهربانی خواندنت چیست بدین نامهربانی راندنت چیست دل من تاب تنهایی ندارد دل عاشق شکیبایی ندارد
بسی گفتند: دل از عشق برگیر که نیرنگ است و افسون است و جادوست ولی ما دل؛ به او بستیم و دیدیم، که این زهر است اما! نوشداروست...
رفتم که نبینی پریشان شدنم را غمناک ترین لحظه ی ویران شدنم را در خویش فرو رفتم ودرخویش شکستم تا تو نبینی غم تنها شدنم را
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم  شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم  در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت شب و صحرا و گل و سنگ همه دلداده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است! تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم "حذر از عشق؟" ندانم نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت.... اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم.... بی تو اما  به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
آسمان فرصت پرواز بلند است، ولی قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
من دلم می‌ خواهد خانه‌ ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوست‌ هایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو… هر کسی می‌ خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند. شرط وارد گشتن شست و شوی دل‌ هاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می‌ کوبم روی آن با قلم سبز بهار می‌ نویسم ای یار خانه‌ ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر «خانه دوست کجاست؟!»
من دلم می‌ خواهد خانه‌ ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوست‌ هایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو… هر کسی می‌ خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند. شرط وارد گشتن شست و شوی دل‌ هاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می‌ کوبم روی آن با قلم سبز بهار می‌ نویسم ای یار خانه‌ ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر «خانه دوست کجاست؟!»
غنچه با لبخند می گوید تماشایم کنید گل بتابد چهره همچون چلچراغ یک نظر در روی زیبایم کنید سرو ناز سرخوش و طناز می بالد به خویش گوشه چشمی به بالایم کنید باد نجوا می کند در گوش برگ سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید راه دوری نیست پیدایم کنید آب گوید زاری ام را بشنوید گوش بر آوای غم هایم کنید پشت پرده باغ اما در هراس باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس سنگ ها هم حرفهایی می زنند گوش کن خاموش ها گویا ترند!!! از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من در خموشی های من فریاد هاست آن که دریابد چه می گویم کجاست آشنایی با زبان بی زبانان چو ما دشوار نیست چشم و گوشی هست مردم را دریغ گوش ها هشیار نه چشم ها بیدار نیست !
پنداشتی که یادِ تو، این یادِ دلنواز، درتنگنای سینه فراموش می شود؟
سیه چشمی به کار عشق استاد به من درس محبت یاد می داد مرا از یاد برد آخر ، ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین  سینه را ساختی از عشقش سرشارترین  آن که می‌گفت منم بهر تو غم‌خوارترین  چه دل‌آزارترین شد چه دل‌آزارترین
‍ از کوچـــــه زیبای تو امــــــــــروز گذشتم دیدم که همان  عاشق معشوقه پرستم دیدم که ز سر تا به قدم شوق و  امیدم هر چنـــــد گل از خرمن عشق تو نچیدم آن شور جـــــوانی نرود لحظه‌ای از یاد ای راحـــت جان و دل من خانه‌ات آباد هــرگز نشود مهر تو ای شوخ  فراموش کی آتش عشق تو شود یکسره خاموش با اشک جگر سوز، دل سخت تو سفتم خاک ره این کوچـــــه به خارد مژه رفتم دل می‌تپد از شوق که امروز کجائی شاید که دگرباره از این کوچه بیائی
من تمام گریه‌هایم را شبی لابه‌لای واژه‌ها خندیده‌ام
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست؟عشق کدامست؟غم کجاست؟
جای خون، عشق تو در جان و تنم شعله‌ور است...
گفتي كه: چو خورشيد زنم سوي تو پر چون ماه شبي مي كشم از پنجره سر اندوه كه خورشيد شدي تنگ غروب افسوس كه مهتاب شدي وقت سحر!
همه‌ی شهر به دلدادگی‌ام می‌خندند که فلانی شده از چشم کسی مست، که نیست!
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان عمری‌ است در هوای تو از آشیان جداست   🆔@abadiyesher
تو بمان با من،   تنها تو بمان!     در دل ساغر هستی تو بجوش!       من همین یک نفس از         جرعه‌ی جانم باقی‌ست           آخرین جرعه‌ی این جام تهی را             تو بنوش .. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌🆔@abadiyesher
مدتی هست به دلسوزی خود مشغولم که دلم بند نفس‌های کسی هست که نیست...
به صبح خنده‌ات آویزم ای امیدِ محال... مگر تلافی شب‌های انتظار کنم...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@abadiyesher
بگذار،که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال، پرگیرم ازین بام و به سوی تو بیایم... @abadiyesher