eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
به سومين سحر ماه بندگي سوگند دو چشم نوكرتان مات رقص پرچم توست ز نوكران قديم رقيه ساداتم(س) دلم اسير شب سوم محرم توست...
یاد سه ساله دختری که گفت : بابا رفتی ومن چشم انتظارم در فراقت...
وفاداری شبیه من به خواب خود نمیبینی چنان دیوانه‌ات بودم که بی‌تو، با تو بودم من...!
همدردی و هم دردی و درمان دل ما ای هرچه بلا هرچه جفا هرچه شفا تو... 😍
با ماجرای وصل، کنار آمدم...دریغ حالا فقط به دیدن آن ماه دلخوشم! بین هجوم خاطره ی یوسفی که نیست با اشک و دشت و پیرهن و چاه دلخوشم
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم پیش دستی کرد عشق وجانم اندر بربسوخت
روزه داران همه بر بام به او می نگرند من دیوانه کجا در پی رویت باشم؟
جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟
زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد!
من همان مست خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم می مانیم
به کجا کشانده ای تو؟ دلِ کافرِ پُر از عشق نه وضو نه قبله دارد، هوسِ نماز کرده....
بویِ عَطرِ تو غَزَل ریخت به جان و تَنِ مَن ..!! دوری ..!!! اَمّا ..! تو کنارِ دِلَمی اینجایی ...
پرواز میخواهم بیاو آسمانم باش بیزارم از دنیا بیا بانو جهانم باش چشمان تو زیباترین مضمون شعرم شد باش و عصای دست و پاهای زبانم باش چون مرده ای در حال و رفت و آمدم بی عشق از دست وپاها تا نیفتادم تو جانم باش جز بودن تو خواهش دیگر ندارد دل یا مهربانم باش یا نامهربانم باش از هر نسب یا هرسبب خالیست اطرافم هم بستگان هم سایر وابستگانم باش برروی دریا تخته چوبی بی هدف هستم مقصد توهستی نازنینا بادبانم باش
اسیر چشمهایت بودم و هول و ولایم را نفهمیدی تو معنای گرفتاری دست در حنایم را نفهمیدی تو را هر لحظه ای دیدم زبانم از نفس افتاد،جان دادم... به لبخندی گذشتی از من و حال و هوایم را نفهمیدی دوچندان شد طپشهای دلم، در گر گرفتن ها ی دیدارت به چشمم خیره گشتی و زبان چشم هایم را نفهمیدی خراب این خراب آباد نامردم که پوشاندت عبا اما دلت سرمای دی، لرز تن یک لا قبایم را نفهمیدی گذشتی از من و احساس پاکم، خواب تلخی بود بانو جان نه نفرینم نه اشکم ،خنده ام ،حتی دعایم را نفهمیدی @gida13
بی تو دیشب در کنار شعرها خوابم گرفت مثل یک کودک که روی دفترش خوابیده است
چه بخت و طالعی، فرجام نیکی زبانت با عسل افطار کرده چشیدی عشق را از وادی طور شهادت وصل را هموار کرده...
عشق یعنی نامِ او قافیه ی شعرت شود و بخوانی شعرِ خود را تا شود حالت ردیف!
‌ من که با هروله‌ی سیل نرفتم از جای صحبت از عشق که شد، نم نم بارانم برد... ..
مردم از ماتمِ من شاد و من از غم خشنود! شادمانم کن و اندوه مکرر برسان...
رفته بودم پیشِ دکتر تا که درمانم کُنَد... قصه‌یِ عشق مرا فهمید و خود بیمار شد...
دیر شد! در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد... دیر شد! این مَرد، آن مَردی که سابق بود، نیست...
صدطبیب آمد ندانست دردِ این شوریدہ دل ڪیستی تا آمدی صد درد ما درمان بشد...
شهید نیستم اما تو کوچۀ خود را به‌پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
غلط کرده کسی جز من اگر آید سرکویت که پشته سازم از کشته به تعداد سر مویت حسودی میکنم بر آینه بر عینکت بانو به حتی شال و پیراهن به انگشتر النگویت نشسته برلب خمگونه ات که شعر میسازد دل از نازک خیالی های خال مست هندویت زبانش لال باد این باد بی بنیاد افشاگر که شهری مست میرقصند از اسرار گیسویت تمام شهر میمیرد و گورستان به پاخیزد قیامت میشود روبندرا برداری از رویت نباید چشمهایت را ببیند کس که خود دیدم جوان را پیر و پیران را جوان کرده ست جادویت اگر آواز سرداده غزل من را مکن تهدید گلویم کرده استقبال از تیزیّ ابرویت