‹کـمـیـݪ بـٰـانـوッ›:
مبهوت ماندهام چه بخوانم تو را، که تو
هم خود هجوم دردی و هم سیل چارهای
#جوادشیخالاسلامی
گرچه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما..!
#صائبتبریزی
هدایت شده از کشکول شعر و ادبیات
.
نقیضهای طنز ولی غمگین
بر شعر خانم راجی 👇👇👇
«یلدا شد و حال مرا حتی نپرسیدی»
تنها به چـاقیِ منِ دُردانه خـندیدی
قـلـب مـرا نشکافـتی نامـهـربانِ من!
از خـون سرخ شِکَّرین من ننوشیدی
رقصـیـدنِ با تـو همیشه آرزویم بود
اما تو با سیب و انار و موز رقصیدی
گل، از گلم نشکفت حتی در شب یلدا
وقتی گل سـبز دهـانم را نبوسیدی
جز هندوانهبودنم جرمی مگر دیدی
که سرد بودی با من و اینگونه جنگیدی؟
چاقوی من! چاقوی زیبا و دلانگیزم!
آخر به سمت من خدا را شکر کوچیدی
وقتی نبودی، از فراقت گریهها کردم
تا آمدی از چشمهایم اشک را چیدی
#جواد_محمدی_دهنوی
چنین که غمزهء تو خون خلق میریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد
فتور غمزهء تو صدهزار صف بشکست
که درمیانه یکی گرد برنمیخیزد
ز چشم جادوی مردافکن شبهرنگت
جهان اگر بتواند دواسبه بگریزد
فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد؟
فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟
مرنج اگر بهسر زلف تو درآویزم
که غرقه هرچه ببیند، در او بیاویزد
تو را چنانکه تویی، تا کسیت نشناسد
رخ تو هرنفسی رنگ دیگر آمیزد
اگرچه خون عراقی بریزی از دیده
به خاک پای تو کز عشق تو نپرهیزد
#عراقی
اگر یک بار زلف یار از رخسار برخیزد
هزاران آه مشتاقان، ز هرسو زار برخیزد
وگر غمزهاش کمین سازد، دل از جان دست بفشاند
وگر زلفش برآشوبد، ز جان زنهار برخیزد
چو رویش پرده بگشاید، کُه و صحرا بهرقص آید
چو عشقش روی بنماید، خرد ناچار برخیزد
صبا گر از سرزلفش به گورستان برد بویی
ز هر گوری دوصد بیدل ز بوی یار برخیزد
نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد
هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد
نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید
ز کویش دست بفشاند، قلندوار برخیزد
چو یاد او شود مونس، ز جان اندوه بنشیند
چو اندوهش شود غمخور، ز دل تیمار برخیزد
دلا بی عشق او منشین، ز جان برخیز و سر درباز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد
در این دریا فکن خود را، مگر درّی بهدست آری
کزین دریای بیپایان گهر بسیار برخیزد
وگر موجیت برباید، زهی دولت! تو را آن به
که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد
حجاب ره تویی، برخیز و بر فتراک عشق آویز
که بی عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد
عراقی! هر سحرگاهی برآر از سوز دل آهی
ز خواب این دیدهء بختت مگر یکبار برخیزد
#عراقی
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
#سعدی
از سکوت محض خانه تا هیاهویی که نیست
راه می افتد خیال ناب مه رویی که نیست
بیقرارم میکند با چشمهای مست و من...
چشم میدوزم به چشم مست آهویی که نیست
التماس از طاقت انگشتها میبارد و...
میکشم دست نوازش روی گیسویی که نیست
لذتی دارد میان اینهمه بی همدمی
دستها را حلقه کردن دور بازویی که نیست
راه رفتن... شعر خواندن، تا کنار پنجره
آب پاشیدن به سر تا پای شب بویی که نیست
دلخوشم با این جنون و باز بالا میبرم
پیک هفده سالگی های پر از اویی که نیست
برف پارو میکند تیغ از چروک صورت و...
شانه می افتد به جان خرمن مویی که نیست
مینشینم پیش او با ظاهری آراسته
بی هوا سر میگذارم روی زانویی که نیست
هر چه میخواهم نخوابم، باز خوابم میبرد
با نوازشهایِ دستِ ماه بانویی که نیست
عاشقی یعنی همین... یعنی خیال و حسرت و...
عمر خود را بخش کردن بر لب جویی که نیست
#محمد_رضا_نظری
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
شبتون بخیررررررررر🌸
تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظهٔ عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چه زود
دیر میشود
بهمن ۶۹
#آینههای_ناگهان
#قیصر_امینپور
سرود صبح
حنجرهها روزهٔ سکوت گرفتند
پنجرهها تار عنکبوت گرفتند
عقدهٔ فریاد بود و بغض گلوگیر
بهت فصیح مرا سکوت گرفتند
نعره زدم: عاشقان گرسنهٔ مرگاند
درد مرا قوت لایموت گرفتند
چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظهٔ قنوت گرفتند
خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند
#آینههای_ناگهان
#قیصر_امینپور