eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب +محمد_علی_بهمنی
بهای کشته دوبار است چون به ماه حرام است هلاک دوست شدن زین بود به ماه رجب خوش
آسمان با وسعتش ارزانیِ گنجشک ها حال من وقتی که در چنگت اسیرم بهتر است
دیده‌ام ماتِ نگاهت شد چو طفلی گیج که زنگ املا بر سرِ "قُسطنطنیه" مانده است!
گوش کن جانِ برادر نقل این افسانه را هست در آن پندهایی به زِ صدها ماجرا روزگاری کاروانی در گذر از راه‌ها میگذشت اندر گذارِ روزها و ماه‌ها تا رسد بر مقصدی کو بود در پایان هدف داشتند این مردمان بر وصل این مقصد شعف در گذر از راههایی در میان یک کویر امر بر اتراق شد سوی بزرگان در مسیر خیمه ها برپا شد و هرکس به سویی شد روان هرکسی از بهر کاری گشت هرجایی دوان موسپیدانِ حکیمی بینشان موجود بود خیرخواهی بهر مردم نزدشان مشهود بود سوی مردم آن حکیمان بهر امری ارجمند گفتگویی نقل شد از بهر یک ارشاد و پند گفتگو این بود:مردم وقت نوش و خواب نیست هست این اتراق فانی،باقی و جذاب نیست در میان این بیابان ریگ‌هایی ریخته هم درشت و کوچکش در بین هم آمیخته جمع باید کرد آنها در میان کوله بار گرچه باشد استراحت بهر انسان خوش گوار خواب را تعطیل کرده ریگ‌‌ها گرد آورید در میان کیسه هاتان سوی آن مقصد برید لیک بعد از وصلِ مقصد جمله حیران می‌شوید هرکدام اندازه ای زار و پشیمان می‌شوید گوش دارید این سخن را هر که کمتر جمع کرد اشک حسرت بین مقصد او‌ مثال شمع کرد هرکه سنگین بود بارش غصه هایش کمتر است در قیاس خیل اول چهره اش کم غمتر است عده ای اهل فراست زودتر رفتند پیش بهر جمع ریگ اندر بار و خورجین های خویش دور گشتند از کسالت کیسه هاشان گشت پُر مدتی کردند کار و دور از هر خواب و‌خور عده ای هم اندکی را گرد آوردند زود لیک بعد از مدتی کم غفلت آنها را ربود عده‌ای هم بی‌خیال و غرق اندر کاهلی از همان اول به خواب و غوطه ور در غافلی تا که بعد از چند روزی آن اقامت شد تمام امر بر عزم ادامه بهر مردم شد پیام خیمه‌هاشان جمع گشت و جملگی راهی شدند جاده همچون رودخانه مردمان ماهی شدند بعد چندین روز سختی،راهپیمایی،عذاب صورت مقصد عیان شد چهره بگشود از نقاب با لبی خندان و شادان شاکر یزدان شدند زان که پایان یافت سختی حال با سامان شدند سرور و پیر حکیمان با نوایی پر امید گفت اکنون بار خود را باز و هم رویت کنید بارها گردید باز و رنگ سیماها پرید!!! گشته اندر بارهاشان ریگ‌هاشان ناپدید!!! جای آن شن‌ها کنون گشته جواهر پر نگین لعل و یاقوت فراوان جای آنها جاگزین ناگهان فریادشان از شوق شد بر آسمان شادی و شوری فراوان گشت آنجا بیکران آنکه بارش از جواهر مملو و‌آکنده بود پر غرور و شاد بود و بر لبانش خنده بود لیک با خود گفت حیفا کاش افزون بود این از همین رو بود در دل اندکی اینسان غمین هرکه کمتر جمع کردش ریگ‌ها را از زمین بیشتر گردید زار و زین وقایع شد حزین آنکه بودش بی‌خیال و خواب را ترجیح داد شد فغانش در هوا و همره افسوس و داد هرکه شد زار و پشیمان یک کمی یک بیشتر هرکه کاهلتر بُدی گردید او دل ریشتر گفت ناگه یک حکیمی اشک دیگر چاره نیست نخ و سوزن بهر این منسوج صدها پاره نیست بود آنجا فرصت و امکان ریگ اندوختن نیست اینجا چاره ای جز اشک و از دل سوختن دیگر اینجا هست مقصد فرصتِ انجام نیست چید باید میوه ها را موسمِ اقدام نیست هیچ سودی پس ندارد عجز و آه و التماس کار و اعمال شما دارد در اینجا انعکاس... گفتم این افسانه را از بهر خود یا دیگران تا که درسی زو بگیرم پندها باشد در آن هست این دنیای فانی همچون آن اتراق گاه سنگها اعمال ما و زندگیمان همچو راه آخرت باشد چو مقصد خالد است و پایدار ایستگاه آخر است و هست آن فرجام کار مو سپیدان هم رسولان پند آنها راه راست کارشان ارشاد مردم جملگی بی کمُّ کاست هرکسی بار خودش را از نکو‌ آکنده کرد آخرت با صد شعف در بین مردم خنده کرد هرکه دنیا بود غافل عمر اندر خواب زیست بی شک او در دار عقبی بی امان خواهد گریست
آسمان با وسعتش ارزانیِ گنجشک ها حال من وقتی که در چنگت اسیرم بهتر است
زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است عاشقم...یعنی برای وصف حال و روز من هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!
تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم   آشفته ام…زیبایی ات باشد برای بعد من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم   از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم   می خندم و آیینه می گرید به حال من دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم   در را به رویم باز کن! اندوه آوردم امشب برای گریه کردن شانه می خواهم
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ دارم من از این‌ همه جـدایی گـله‌ها چـون راه که دور مانده از قافـله‌ها مهــریه‌ی سـنگین و لبـاس و تـالار؛ انـداخــته بــین مـن و تـو فاصله‌ها ━━━━💠🌸💠━━━━
شادیم که موسم طرب آمده است خورشید به مهمانی شب آمده است همگام ولادت شکافنده ی علم ماهِ پرِ برکت رجب آمده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیمانه‌‌ای از طَرَب مبارک باشد پایان شکوه شب مبارک باشد غم رفته و شادی از سفر آمده‌است بر عالمیان رجب مبارک باشد علی رفیعی وردنجانی