eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
ندارد حاصلی غیر از پریشان‌کردن دل‌ها نهان در خاک کن زنهار تخم خرده‌گیری را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می‌باید که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
به چشم دور گردان جلوهٔ دیگر کند منزل شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری اگر دربسته می‌خواهی بهشت جاودانی را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
ز بی‌دردان علاج درد خود جستن به آن ماند که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب‌ها
ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا
عاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظر نیست ممکن که به جانانه رساند خود را به دو صد زخم نپیچد سر تسلیم از تیغ که به آن زلف سیه، شانه رساند خود را
نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال طعمهٔ خاک شود هر که فشاند ما را
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب چه کمال از کف بی‌مغز بود ساحل را؟
در وصالیم و همان خون جگر می‌نوشیم تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را
همه شب با دل دیوانهٔ خود در حرفم چه کنم، جز دل خود نامه‌بری نیست مرا
سخن سخت نگوییم به دشمن صائب نیست چون سنگدلان دلشکنی پیشهٔ ما
مشو به سنگدلی‌های خویشتن مغرور که ترکتاز حوادث کند غبار تو را
ز من مپرس که در دل چه آرزو داری؟ که سوخت عشق رگ و ریشهٔ تمنا را...
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را
به خنده‌ای بنواز این دل خراب مرا
چنان ز سردی عالَم فسرده‌دل شده‌ام که روی گرم نمی‌آورد به جوش مرا
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
برون کن از سر نخوت هواپرستی را که چون حباب کند خانه‌ها خراب هوا
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز می‌پرد از شوق چشم کوکب‌ها
دل مرا به نسیم حمایتی دریاب که یافته است بهار مرا خزان تنها
پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
غزل شمارهٔ ۴۹۱ ای که از عالم معنی خبری نیست تو را بهتر از مهر خموشی سپری نیست تو را اگر از خویش برون آمده‌ای چون مردان باش آسوده که دیگر سفری نیست تو را سرو از بی‌ثمری خلعت آزادی یافت جگر خویش مخور گر ثمری نیست تو را می‌کند همرهی خضر، بیابان‌مرگت اگر از درد طلب راهبری نیست تو را بر شکست قفس جسم از آن می‌لرزی که سزاوار چمن بال و پری نیست تو را بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست تو را زان به چشم تو بود روی زمین خارستان که چو نرگس به تهِ پا نظری نیست تو را سنگ را می‌شکند سنگ، از آن مغروری که در این هفت صدف، هم گهری نیست تو را نیست در بی‌هنری آفت نخوت صائب شکوه از بخت مکن گر هنری نیست تو را