ندارد حاصلی غیر از پریشانکردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خردهگیری را
#صائب_تبریزی
زبان در مجلس روشندلان خاموش میباید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
#صائب_تبریزی
به چشم دور گردان جلوهٔ دیگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را
#صائب_تبریزی
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته میخواهی بهشت جاودانی را
#صائب_تبریزی
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
#صائب_تبریزی
ز بیدردان علاج درد خود جستن به آن ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها
#صائب_تبریزی
ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی
نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا
#صائب_تبریزی
عاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظر
نیست ممکن که به جانانه رساند خود را
به دو صد زخم نپیچد سر تسلیم از تیغ
که به آن زلف سیه، شانه رساند خود را
#صائب_تبریزی
نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال
طعمهٔ خاک شود هر که فشاند ما را
#صائب_تبریزی
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب
چه کمال از کف بیمغز بود ساحل را؟
#صائب_تبریزی
در وصالیم و همان خون جگر مینوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
#صائب_تبریزی
همه شب با دل دیوانهٔ خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامهبری نیست مرا
#صائب_تبریزی
ز من مپرس که در دل چه آرزو داری؟
که سوخت عشق رگ و ریشهٔ تمنا را...
#صائب_تبریزی
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را
#صائب_تبریزی
چنان ز سردی عالَم فسردهدل شدهام
که روی گرم نمیآورد به جوش مرا
#صائب_تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۱
ای که از عالم معنی خبری نیست تو را
بهتر از مهر خموشی سپری نیست تو را
اگر از خویش برون آمدهای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست تو را
سرو از بیثمری خلعت آزادی یافت
جگر خویش مخور گر ثمری نیست تو را
میکند همرهی خضر، بیابانمرگت
اگر از درد طلب راهبری نیست تو را
بر شکست قفس جسم از آن میلرزی
که سزاوار چمن بال و پری نیست تو را
بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند
که در این ره ز تو ناسازتری نیست تو را
زان به چشم تو بود روی زمین خارستان
که چو نرگس به تهِ پا نظری نیست تو را
سنگ را میشکند سنگ، از آن مغروری
که در این هفت صدف، هم گهری نیست تو را
نیست در بیهنری آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنری نیست تو را
#صائب_تبریزی