دوباره چنگ زدم دامن خراسان را
به کاظمین رساندم صدای لرزان را
برای حاجت کوچک نمی روم آن جا
دریغ اگر که بگویم به او غم نان را
منی که هیچ ندارم برای عرض ادب
چه تحفه ای ببرم پیشکش کنم؟ جان را
دو پادشاه به یک سرزمین نمی گنجند
کنار هم به خدا دیده ام دو سلطان را
که دیده در وسط آسمان دو تا خورشید؟
که دیده پا قدم آفتاب، باران را؟
ببین چه بخت بلندی! به دست کوتاهم
گرفته ام من بی دست و پا دو دامان را
ببین کسی که خودش میهمان زندان بود
چه بی مضایقه دارد هوای مهمان را
به چشم دیده اسیری ست در دل زندان
به چشم دل به اسیری گرفته زندان را
بر او که لحظه به لحظه مسافر عرش است
گماشته ست چه دیوانه ای نگهبان را؟
براو چگونه اثر کرده زهر؟ در عجبم!
که خلق در نفسش دیده اند درمان را
کریم ترجمه ی دیگر ابوالحسن است
که جمع دیده ام اطراف او فقیران را
وداع با حرمش ساده نیست،حق دارم
عقب عقب بروم تا ته خیابان را
محمدحسین ملکیان
يكى از ما دو نفر
كشته به دست دگری است
وای اگر كار من و عشق
به فردا بكشد
#فاضل_نظری
❀﷽❀
#غزل_مرثیه
#شهادت_امام_موسی_بن_جعفر_علیه_السلام
#سروده_رقیه_سعیدی_کیمیا
─━⊰••❃❀❃••⊱━─
در غـمِ خورشیــدِ پشتِ ابر ، باران می گریست
ماهتاب ، از این هــلالِ رو به پایان می گریست
در سیَه چالی که دیگر ، روز و شب فرقی نداشت
از فــراقِ رویِ او ،خورشیــد تابان می گریست
کُـنــجِ زنــدان بود ، امّا غــرقِ طوفـــانِ بلا
بود موسی در دلِ امواج و طوفان می گریست
در مناجاتش نوایِ درد می آمــــد به گـــوش
در نمـازش تک تکِ آیات قـــرآن می گریست
هر رکوع و سجده اش از بس که سنگین می گذشت
از خجالت ، حلقهٔ زنجیــرِ بی جان می گریست
جایِ زندانبــان ِ بی شــرم ، از سرِ شـرمنــدگی
بر چنین احوال ، حتی چشم زندان می گریست
روزه داری که میـــانِ سفــرهٔ افـــطارِ او
ناله می زد تازیانه ، سفره ، بی نان می گریست
روزهای واپسـیـن ، رنگ دعــایش فــرق داشت
یاد مادر بود و در سوگش فراوان می گریست
ذکر "یارَب نَجِّنــی مِنْ سِجْنِ هارونُ الرَّشید"
زیرِ لب می خواند و با حالی پریشان می گریست
روز وشـب در انتـظار دیدن معصــومه بود
از غمِ دلتنــگیِ شــاه خراسـان می گریست
با زبــان روزه ، یاد کــربلا بــود ، از عطـــش
روضه می خواند و به یادِ شاه عطشان می گریست
شکر ، دیگر ، دختــرش جـان دادن او را ندید
گرچه با حسرت ، چنان ابر بهاران می گریست
کــربلا ، امّا ســرِ خورشیـــد را بـر نِـیْ زدنــد
پای نیــزه دختـری با آه سوزان می گریست
در ردیف از بس نوشتم گریه را بغضم شکست
"کیمیا" هم در غزل با اشک پنهان ، می گریست
─━⊰••❃❀❃••⊱━─
رقیه سعیدی(کیمیا)
السلام علیک یا موسی بن جعفر
******************
سهمِ زندان گشت با تو بهترین تقدیرها
ظلمتش را نور گرداندی تو با تکبیرها
خوش سعادت بود بندی که درآغوشت گرفت
چون نباشد هر قفس لایق برای شیرها
سِجنِ هارون گشت با عطر نفسهایت بهشت
ذکرِ یارب یاربت دارد عجب تاثیرها
گرچه زندان غرقِ تاریکی است اما ساختی
با مناجاتت در آن روشن ترین تصویرها
شد زنِ بد کاره با اعجازِ تو اهلِ نماز
با تو هرکس رو به رو گردد کند تغییرها
برد زندان تا که تحقیرت کند هارون ولی
شاهِ عالم کِی شود کوچک به این تحقیرها؟
چون شنیدم سال ها بودند با تو همنشین
غبطه ها خوردم به حالِ آن غل و زنجیرها
گرچه مثلِ عمه ات زینب اسارت دیده ای
مثل او هرگز ندیدی نیزه و شمشیرها
در سیه چال بلا چشمت اگرچه تار شد
شکرِ حق دیگر نشد پر خون زِ موج تیرها
سال ها چون مهدی موعود اگر غایب شدی
شیعه دارد در قبالِ این بلا تقصیرها
****************
رضا یزدی اصل
گنجشک کوچکی شدهام در پناه تو
خو کردهام به سایهی چشم سیاه تو
ای کاش در مسیر رسیدن به خانهات
باشد درخت کوچک من تکیهگاه تو
برعکس من، در آینه بوسیدهای مرا
این بود عاشقانهترین اشتباه تو
خاری به چشم من شده زیباییات؛ ولی
اینها فدای یک سر سوزن نگاه تو
تنگ غروب پلک زدی، آفتاب رفت
زل میزنم به پنجرهی پابهماه تو
#علیاصغر_شیری
#سه_گانی
از بس که خواب ماندیم،
خورشید جان به لب شد!
شب رفت و باز شب شد.
#علی_عدالتجو
گنجشک کوچکی شدهام در پناه تو
خو کردهام به سایهی چشم سیاه تو
ای کاش در مسیر رسیدن به خانهات
باشد درخت کوچک من تکیهگاه تو
برعکس من، در آینه بوسیدهای مرا
این بود عاشقانهترین اشتباه تو
خاری به چشم من شده زیباییات؛ ولی
اینها فدای یک سر سوزن نگاه تو
تنگ غروب پلک زدی، آفتاب رفت
زل میزنم به پنجرهی پابهماه تو
#علیاصغر_شیری
شعرها هم عاقبت در وصفِ تو عاجز شدند
جانِ شاعرهای دنیا را به لب آوردهای..
محمدمهدی امیری
ابرهایی که در اندیشهی دریا هستند
بغض دارند، ولی توی گلو می ریزند
کوه من گریه نمیکرد و نمیدانستم
کوهها اشک ندارند ! فرو میریزند...
#رویا_ابراهیمی
ببین ســراغِ مــرا هیچ کس نمی گیــرد
مگر که نیمه شبی
غصه ای
غمی
چیزی...
#مهرداد_نصرتی
کی میآیی شعر هایی که ز هجرت گفتهام
اندک اندک صد هزاران جلد دیوان میشود!
هر زمان نام تو را میآورم بین غزل
عشق میآید میان شعر مهمان میشود...
#امیرحسین_پورعزیز