eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نخواندن راه خوبی نیست؛ تاوانی اگر مانده است به پا کن این نمازت در تو ایمانی اگر مانده است نرفتن فکر خوبی نیست؛ باید رفت باید رفت که مصنوعی تو را یک پای لنگانی اگر مانده است امیدی نیست جز لطف تو بين پاره آجرها میان سفره ها یک لقمه ی نانی اگر مانده است فقط عشق است رحم آورده این خشم زلیخا را برای یوسف این شهر زندانی اگر مانده است بیا از کوه بالاتر و خورشیدپیامد باش! به روی شانه ها رد مسلمانی اگر مانده است سری بشکسته روی نیزه ها در سنگباران ها به پیشانی تو رد مسلمانی اگر مانده است ببین فرسایش دیروز بر آسایش حالا؛ سری برنیزه ها رفته است سامانی اگر مانده است برو شاعر! بخواه از ابر بارانی بباراند! میان چشم هایت بوی بارانی اگر مانده است
منم و دل خرابی، به تو می‌سپارم او را به چکار خواهد آمد که نگاه دارم او را؟
او هست خدای من و من بنده ی خویشم درگیر هوای دل یک دنده ی خویشم در نامه ی اعمال من از دین خبری نیست شرمنده ی تاریکی پرونده ی خویشم اشک از رخ غمدیده دلی، پاک نکردم سرگرم دل بی غم خوش خنده ی خویشم هر بی سر و پا لایق ایمان و ادب نیست بیچاره منم، من، که برازنده ی خویشم دادم به دَمِ جاده ی بی راهه ی تردید بی راه بَلَد، راکب و راننده ی خویشم او ثانیه ای خالی از اندیشهٔ من نیست خالی من از او هستم و آکنده ی خویشم بازیچه ی دنیا شدم از خیره سَری، آه بازیچه و بازیگر و بازنده ی خویشم از خویشتن خویش فراری شده ام، هست؟ راهی به کرم خانه ی خواهنده ی خویشم!!!
اوست گرفته شهرِ دل من به کجا سفر کنم؟
زِ نظر اگر چه دورى، شب و روز در حضوری! 🌸☕️
بے تو ما رانفسے نیست در این سینہ سرد ڪاش بودے و دلم گرمِ تماشاے تو بود 🌹
عقل بی عشق آيد و قاتل شود عشق بی عقل آيد و باطل شود ای خوشا عشقی ڪه عقلش حاصل‌است ای خوشا عقلی ڪه فرمانش دل‌است... 🤍 🌴
عاشق که شدی،سه وعده غم خواهی خورد نشکفته در این معـرکه باید پژمرد در بازی دل دادن و دل کندن ها هر بار کسی تکـه ای از ما را برد...
☆ بی مِهـری تـو کـار مـرا ساخته است یک‌ عمر مرا به‌زحمت انداخته است رفتی و نشـد حـال دلـم هیچ ردیف بعد از تـو دلم قـافیه را باخته است
☆ وقتی که مسیرمان خیابان باشد همراه تو شادی‌ام فراوان باشد با تو چِقَدر قدم‌زدن می‌چسبد مخصوصا اگر به زیر باران باشد
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن کز غَم چنان شوی که نبینی بخواب، خواب...
در بادیهٔ عشق تو تا پای نهادم یکباره بشد دین و دل و عقل ز دستم از بس که نظر بر گُل رخسار تو دارم شد شهره بهر شهر که خورشید پرستم